از کجاش شروع کنم؟
این از آن داستانهاست که نمیشود روایتاش کرد.
dimanche, octobre 13, 2013
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
به عنوان آدمی که از عنفوان کودکی با تن و بدن خودش مشکل داشت، چهار ساله تلاش میکنم و دو هفتهاس موفق شدهام بدن خود را دوست بدارم. با همهی عیب و ایرادهایی که داره. خندهداره که چطوری قواعد و سلیقههای اجتماعی، میتونن روی باور آدم به خودش تاثیر داشته باشن.
هیچوقت فن ِ داستان کوتاه نبودهام. با این که تنها چیزهایی که -جز محتوای سفر- ترجمه کردهام، داستان کوتاه بودهان. فقط هم یک فیورت دارم. یه چیزی که با معیار اندازه هم بخواهیم بسنجیم، بیشتر داستان ِ بلند محسوب میشه. با اسم مسخرهی «عشق هفت عروسک»، آدم اولش شاید خیال میکنه با قصهی کودکانه طرفه. بعد کتاب رو باز میکنه، پیشگفتار طولانی رو با بیحوصلگی ورق میزنه و میبینه اول داستان، یه دختری که توی زندگی هیچی نشده، چمدونش رو بسته و داره میره خودش رو توی سن غرق کنه.
حکایت عاشق شدن «مش» واسه من همیشه حکایت دردناکی بوده. حکایتی که از سر تا تهش، همیشه لذت بردهام و بغض کردهام و یه چیزی تهِ دلم لرزیده. امشب که داشتم بعد از مدتها، برای بار چهارم توی کافه میخوندمش، صحنهها رو جلوی چشمم میساختم. جای میشل، دفنتلی جانی دپ میگذارم. وحشی سرخموی بی رگ و ریشهای که یه شب میره توی اتاق مش و فردا صبحاش، به واسطهی هفتتا عروسک خیمهشببازی، باهاش مهربونی میکنه و شبها، همون الدنگی میشه که ترتیب دختره رو میده و پشتش رو میکنه، میخوابه.
امشب توی کافه، داشتم فک میکردم چقدر همهچی آرومه. چقدر هزار ساله که همهی آدمهای مادرقحبهی زندگیام رو دور انداختهام. بعد دیدم نه، هنوز چندتایی باقی موندهان.
مامانم معتقده توی دنیا، فقط خانوادهاس که برات می مونه. من فک میکنم نه؛ آدمهای غیر-مادر-قحبهان که موندنیان. هرچند که تاثیرشون... وای از تاثیرشون...
samedi, octobre 12, 2013
vendredi, octobre 11, 2013
mercredi, septembre 18, 2013
dimanche, septembre 15, 2013
یک جوری که کسی هم نشنود
دچار آن دردهاییام که باید بروی توی چاه، فریادشان کنی. گمانم خوشی زیر دلم زده. زندگی بر وفق مراد است و هیچ چیزی کم ندارم. هیچی. آن وقت درد بیدرمانی گرفتهام که نمیدانم چارهاش چیست. یا چطوری تمام میشود. یا تهاش چطوری قرار است تمام ِ من را بر باد دهد.
قبلاً خیال میکردم چارهی این دردها سفر است، اما سفر هم نیست. نمیدانم. بلکه هم باشد. بلکه چارهاش این است که بروی توی کوچهپسکوچههای شهری غریب، خودت را گم و گور کنی و پیدا هم نشوی. دیگر پیدا نشوی.
samedi, septembre 14, 2013
یه چیز بامزه در مورد خودم کشف کردهام. وقتایی که با یکی رفاقت میکنم، یا ازش انتظار رابطهی بیشتر دارم، یا ندارم. وقتی ندارم که هیچی، وقتی دارم، اگه اون به این انتظاره جواب نده، باهاش بداخلاق میشم و گند میزنم به اون رفاقت. یه بار یادمه، زمستون پارسال بود گمونم، میم بهم گلایه کرد که با من بداخلاقی، ولی اون روز که میم -الحمدلله تمام آدمای دور و برمون هم اسمشون با میم شروع میشه- اومده بود، باهاش میگفتی و میخندیدی. من یه علامت سوال گنده شده بودم که چته تو؟ من که باهات حال میکنم. بعدش کمکم رسیدیم به جایی که رابطههه کلاً رسید به سلام، خدافظ ِ زوری. دوباره اینطور شدهام و اینو از دست تکون دادن اون شباش فهمیدم، وقتی که به زور خندید و ناراحت بود که چرا نرفتهام جلو. خودم هم نمیدونستم اینطوره تا آخر ِ شب، وقتی روی مبل داشت خوابم میبرد.
خانوم هایده میخونن: باید مستا رو حد زد، به شلاق ندامت.