vendredi, mai 30, 2008

يک مثل ِ امشبي هم گاهي وقت‌ها پيش مي‌آيد به بي‌خوابي.

mercredi, mai 28, 2008

بالاخره اين آسمان ِ نفرين‌شده دارد يک حرف‌هايي مي‌زند و من هيچ‌جايي ندارم که به بهانه‌اش هم شده، از خانه بروم بيرون، ببينم چه مي‌گويد.

samedi, mai 24, 2008

گشنمه و منتظرم بياي اين جيگرايي که سرخ کردم و شبيه جيگر سرخ‌شده خوش‌مزه‌هاي مامانم نشده، بخوريم.
خيلي هم قربون‌صدقه‌ات مي‌رم که دعوام نکني بس که از صبح يه پاکت سيگار تموم کرده‌ام.
به‌خشکي شانس. با کلي قر و غمزه حاضر شديم جام زهر را سر بکشيم، مشترک مورد نظر در دسترس نبود.

jeudi, mai 22, 2008

شب‌هاي شيراز به مستي گذشت.
نرفتم انقلاب‌گردي بعد ِ اين همه وقت. يه عالمه کتاب ِ نخونده دارم و يه عالمه بي‌حوصلگي. چشم‌هام به خوندن نمي‌ره انگار. اومده‌ام خونه رعناي ِ آصف گوش مي‌دم و براي هزارمين بار فکر مي‌کنم يه چيزي کمه که نمي‌دونم چيه.

mercredi, mai 21, 2008

اول که ببينيد تا رستگار شويد،
دوم که گربه‌ي او‌کااف را نبوديد ببينيد داشت وسط ِ حياط پرنده مي‌خورد،
سوم که دست و دلمان به خواندن نمي‌رود، مددي!

mardi, mai 20, 2008

يعني من عاشق ِ عاشقيت ِ الکساندر پتروفسکي‌ام. پلينگ پيانو با چاشني خامه توت‌فرنگي و شعر خوندن جلوي شومينه. هر چقدر هم که ويکتوريايي، آدم يه وقتايي دلش شام و شمع مي‌خواد توي تاريکي.

samedi, mai 17, 2008

سفر خيلي بد گذشت. يعني خود ِ سفر في‌النفسه چيز خوبي از آب درآمد. ولي يک چيزي را حاجي‌هادي راست مي‌گفت، که هميشه هم مي‌گفت: شما اين‌کاره نيستيد!
چندتا مسئله عرض کنم که خيلي آزارم داد در طول سفر. هادي نمي‌دانست براي چه آمده؛ تفريح يا کار. يا دوربين ِ آزاده دستش بود و فرت‌فرت عکس مي‌گرفت؛ يا صدا ضبط مي‌کرد و هميشه يک سوال مي‌پرسيد: انگيزه‌ي شما از اين سفر چيست؟؛ يا موبايل احسان دستش بود و آهنگ مي‌گذاشت، بلند؛ يا هي حرف مي‌زد و هر چي روزنامه خوانده بود (او يک روزنامه بيشتر نمي‌خواند: امرداد) براي همه بيست بار تعريف مي‌کرد؛ يا حرف‌هاي بي‌سر و ته -واقعاً بي‌سر و ته - مي‌زد. توي حمام هم بلند بلند آواز مي‌خواند.
آزاده، که يک دختر دارد، چهار سال از من کوچک‌تر، تا آخر ِ سفر من را با اسم کوچک صدا نکرد.
آزاده براي خريد آمده بود و براي اين که آمده باشد. توي راه برگشت، اول ِ راه کنار پنجره خوابيد، و بعد از شام که من مي‌مردم کلي با علي و احسان گپ بزنم، من را نشاند بغل ِ پنجره، دور و ت ن ه ا.
با هادي بدجور دعوايم شد. نقش ِ رستم که بوديم، داشتم براي خودم تنهايي گوردخمه‌ها را نگاه مي‌کردم و حجاري‌ها را. بچه‌ها هم پي ِ زاويه‌ي مناسب مي‌گشتند و منظراه‌ي جذاب که عکس بگيرند. من نايستادم و هادي پشت ِ سرم گفت بايد نازش را بکشند. نقش ِ رجب باش دعوا کردم و سر ِ دو راهي تخت ِ جمشيد، پياده شدم که برگردم.
احسان نگذاشت.
شب‌ها را مشروب خورديم و ورق بازي کرديم و خنديديم، اما وقتي رسيديم تهران، احساس کردم بچه‌ها سفرهاي بعدي به من خبر نمي‌دهند، و سفرهاي بعدي را خودم هم زياد دوست ندارم با اين گروه بروم.
بايد بروم پيش يک مشاور به‌اش بگويم نمي‌توانم با کسي کنار بيايم.
بگويم عزيزترين آدم زندگي‌ام را هي مي‌رنجانم.
بگويم زندگي اجتماعي بلد نيستم.
بگويم اگر جايي مي‌داند، بگويد که فرار کنم از خودم.

mardi, mai 13, 2008

اسباب سفر که مي‌بندم، هميشه چيزهايي هست که بايد نو بشوند. اين بار يک برس مي‌‌خرم و برس کهنه‌ام را مي‌اندازم دور؛ يک قوطي کرم ضد آفتاب، چند بسته دستمال جيبي، يک خميردندان نو. کوله‌پشتي‌ام را با نقشه‌ي شيراز، کتاب تاريخ هخامنشي، تمرين‌هاي زبان؛ يک دست لباس ِ راحتي و دو سه تکه لوازم آرايش پر مي‌کنم و دست ِ آخر، يادم به تاريخ مي‌افتد و يک بسته نواربهداشتي هم سُر مي‌دهم آن تو، همراهشان بند و بساط ِ لنزم هم هست با کلاه آفتابي و دو جفت جوراب. برنامه‌ي سه روز و چهار شب ِ شيرازمان، به چيز بيشتري احتياج ندارد. دست ِ آخر، پنج نفر شده‌ايم و هيچ برنامه‌ي خاصي نداريم. مي‌دانم که زياد خوش نمي‌گذرد، مي‌دانم که با هادي دعوايم مي‌شود، مي‌دانم که شاه‌چراغ حوصله‌ام را سر مي‌برد، مي‌دانم که سر ِ راه ِ برگشتن از تخت جمشيد، حالم بد است، و از همين حالا دلم لک زده براي برگشتن.

زردآلو خريده‌ام برات، توي يخچال، بغل ِ شيشه‌ي آبليمو. يادت نرود بخوري.


پ.ن: خيلي عذر مي‌خوام، کرم ِ ضد آفتاب Avene با SPF ِ پنجاه، يک سال- يک سال و نيم پيش، هفت و خورده‌اي بود، کِي شد چهارده و نيم؟!