تابستان گرم و آفتابی و دلچسب در «خارج» شروع شده. مردم با لباسهای خنک و نمایش پوست تن و لبخند و نوشیدنیهای یخی خیابانها را پر کردهاند، سرحال، معاشرتی، ورزشکار، اینطور. برای من اینطور نیست. نور روز، فراتر از حد تصور چشمهایم را میزند، حتی با عینک آفتابی.
از بالا و پایین کردن خبرها، از ریفرش کردن صفحهی توییتر، از انتظار، از خودِ منتظرم کلافه بودم، زدم بیرون. توی سرم دود و آتش بود و خاکستر. امروز از همهجا صدای انفجار میآمد. آدمهای عزیز زندگیام، آدمهای که میشناختم، از صدای انفجار و موشک و پدافند میگفتند، من ولی توی خیابانها میچرخیدم و اثری از دود و آوار و خاکستر نمیدیدم. داشتم له میشدم. احساس میکردم یک چیزی درست نیست که من اینجا توی یک گوشهی آفتابی پر ادای فرانسوی گیر افتادهام، در حالی که توی تنام کز کرده و زانوهایم را بغل زدهام و همهاش با خودم تکرار میکنم کاش مرده بودم، و آن همه آدم زنده، آن همه شور زندگی، آنجا گیر افتادهاند. انصاف نبود، اما همین بود و کاریاش نمیشد کرد و همینِ زندگی است که کفر من را در میآورد. که کاریاش نمیشود کرد. حتی اگر سعی کنی و روی همهچیزت قمار کرده باشی.
بعد همهچیز تمام شد. جنگ تمام شد. بیهودهتر از جوری که شروع شد. و حالا حتی که چند روز گذشته، من هنوز باورم نمیشود که این را هم، علاوه بر همهی چیزهای دیگر از سر گذراندهایم. چیزهایی که نه میکشد، نه قویتر میکند. فشار میدهد و له میکند و همزمان لبخند زشتی روی صورتش هست.
امروز توی پاریس میگشتم. بلوز نازک سفیدی تنم بود با دامن راهراه آبی روشن که پاییناش با هفتهای بههمچسبیده بالا و پایین میشود و کمربند پهن قهوهای ملایم دارد. بلوز را پنج شش سال پیش از ازمیر، و دامن را نزدیک پانزده سال پیش از یک مغازهی کوچک بینام و نشان توی سهروردی خریده بودم. نمیدانم چرا. تا حالا هم نپوشیده بودمش، اما همهی این سالها خانه به خانه و کشور به کشور دنبال خودم کشیده بودم تا یک روزی توی خیابانهای پاریس تنام باشد. روی تنام این باشد و توی سرم دود و آتش و خاکستر.
ایندفعه پاریس را دوست نداشتم.