یک
عصری جنازهام رسید خانه. یعنی تو بگو یک اپسیلون حالم فرق میکرد با شبهایی که نه میرسیم. از آن وقتهایی هم بود که آدم مادر لازم است؛ باید برود در خانهی مادرش، یک چای بخورد، قابلمهی ناهارش را تحویل بگیرد، برگردد خانه. من وقت گشنگی خیلی بیشتر دلم برای مامانم تنگ میشود.
به زور بلند شدم غذا درست کردم. شب دیر آمد. بغلش کردم. بوی خنکی میداد.
دو
آخ که چه ولویی نرم و خوبی داشتم قاطی ترشی هفت میوه. بعضی بعدازظهرها آدم اصلاً نباید از روی تختخواب بلند شود. باید با لپتاپ و کتاب و خوردنیهایش همانتو بماند. اینجور وقتها کار هم میشود کرد. حتی.
سه
هفت صبح زدیم بیرون. چرا؟ چرا؟ واقعاً چرا؟ به قول بابام، خدا ازمان برگشته بود. جمعه بود. رفتیم لبنیاتی نزدیک خانهی برادرم. رفتیم ترهبار. کلی خرید کردیم. با ماهی و میوه و یک عالم انار و سرشیر و ماست و پنیر برگشتیم خانه. صبحانه خوردیم. انار دان کردیم. اینجور کارها. بعد هم خوابیدیم. حد ندارد که این زندگی چقدر به من خوش میگذرد. چه تجربههای سادهی لذیذی پشتاش دارد.
چهار
دارد غر میزند. از صبح تا شب غر میزند. هر روز. هر دقیقه. من خودم زیادی اهل غرم. علیرضا میداند. اما آخر اینقدر؟ به نظرم یک چیزی شبیه پوزهبند باید اختراع شود که گلوی آدمی که بیشتر از یک حد معینی غر میزند را فشار دهد. برای سلامت روان بقیهی آدمها لازم است.
پنج
ساعت شش عصر، توی خانه بودیم. ماهی خوابانده بودم که سرخ کنم برای ناهار دیروقت. بابام زنگ زد. اینجا بود. هزار کیلومتر و یازده ساعت آنورتر. یک چیزی سق زدیم رفتیم پابوس.
شش
همهاش جنازهام. تمام مدت. یک جنازهی قوز کرده روی کیبورد که چشمهاش خستهاند و نا ندارد از جاش تکان بخورد. انگلیس خر است. برزیل خر است. چهار سال است که ما دوتا یک سفر آرام و خلوت و کمجمعیت لازم داریم. چهار سال است.
این چهارشنبه؟ طبق معمول. امسال میشود پنج سال. دارم پیر میشوم. عیبی ندارد. میارزید به این لحظههاش.
dimanche, décembre 11, 2011
jeudi, décembre 01, 2011
آخ که این زورق با آدم چه میکند. از هر نظر که فکرش را بفرمایید. نمونهاش همین دیشب.
یک ماه- دو ماه- سه ماه پیش (متوجه شدهاید که بنده درک درستی از زمان گذشته ندارم) با رئیسم دعوا کردم. سر این که رئیسم عیده داشت همهی ما برای برنامهریزی دقیقتر باید از Outlook استفاده کنیم و من مخالف بودم. من با تکنولوژیهای جدید به طور کلی میانهی خوبی ندارم. نمونهاش همین پلاس. به طور جزئی اما برای بعضی تکنولوژیها جان میدهم. مثلاً گودر. در این قسمت از برنامه، حضار باید به گریهی دستهجمعی بپردازند.
چند وقت بعد از آن ماجرا، من هنوز برنامهی کذایی را نداشتم و این مکالمه هر هفته در دفتر تکرار میشد:
- منصور: علی، برای هدیه Outlook ریختی؟
- علی: میگه نمیخوام.
- منصور: نه، حتماً بریز.
- علی: هدیه پاشو برات Outlook نصب کنم.
- من: نمیخوام.
همانطور که از این مکالمه فهمیدید، طفلک علی!
چند هفته بعد (انتظار ندارید که من دقیقاً بگویم چند هفته؟) یک روز شنبه، پسرم وقت دکتر داشت، اما رئیسم به من مرخصی نداد. یک خوبی ِ وبلاگنویس بودن این است که آدم میتواند تصمیم بگیرد آبروی رئیسش را ببرد و بگوید رئیسم به من مرخصی نداد، یا آبروی خودش را ببرد و بگوید از بس چند وقت بود هی میرفتم مرخصی، رئیسم به من مرخصی نداد.
به هر حال. من آه کشیدم، اما متاسفانه آهم دامن خودم را گرفت. هر چند که شلوار پایم بود. با همین شلوار رفتیم اتاق بغلی ناهار خوردیم و برگشتم دیدم اثری از ویندوز روی لپتاپم نیست. هو آی تراید ترن ایت آف اند آن اگن؟ یس. و شما باید آیتی کراود دیده باشید.
به هر حال افاقه نکرد. سه تا آقای مهندس هم پایش نشستند، پس نمیتوانید بگویید من بیعرضه بودم. خلاصه کنم، مجبور شدم فرآیند بورینگ نصب کردن ویندوز و همهی برنامههای سابق را تکرار کنم. در حین این عمل، نمیدانم به چه علت آن تیک کذایی Outlook را برنداشتم و چون خیلی کارمند نمونهای هستم، حتی ایمیلم را هم بهش دادم و گذاشتم برود شروع کند ایمیلهایم را بیاورد. طبعاً بعد از پنج دقیقه حوصلهام سر رفت و منصرف شدم و برنامه را بستم. تا دیشب.
دو سه روزی بود که من آدم مهمی شده بودم و مسئولیت یکی از ایمیلهای شرکت را به عهده گرفته بودم. با همین برنامهی کذایی. اگر نمیدانید، اجازه بدهید تاکید کنم که ما در زورق انسانهای وظیفهشناسی هستیم و به سرعت به مکاتبات وارده پاسخ میدهیم. به همین دلیل این برنامهی کذایی را همیشه باز میگذاریم و وی برای خودش ایمیلهای قدیمی انسان را میگیرد و انسان چون موجودی است که ذاتاً مرض دارد، مینشیند بعضیهایشان را هم حتی میخواند.
همین.
یک ماه- دو ماه- سه ماه پیش (متوجه شدهاید که بنده درک درستی از زمان گذشته ندارم) با رئیسم دعوا کردم. سر این که رئیسم عیده داشت همهی ما برای برنامهریزی دقیقتر باید از Outlook استفاده کنیم و من مخالف بودم. من با تکنولوژیهای جدید به طور کلی میانهی خوبی ندارم. نمونهاش همین پلاس. به طور جزئی اما برای بعضی تکنولوژیها جان میدهم. مثلاً گودر. در این قسمت از برنامه، حضار باید به گریهی دستهجمعی بپردازند.
چند وقت بعد از آن ماجرا، من هنوز برنامهی کذایی را نداشتم و این مکالمه هر هفته در دفتر تکرار میشد:
- منصور: علی، برای هدیه Outlook ریختی؟
- علی: میگه نمیخوام.
- منصور: نه، حتماً بریز.
- علی: هدیه پاشو برات Outlook نصب کنم.
- من: نمیخوام.
همانطور که از این مکالمه فهمیدید، طفلک علی!
چند هفته بعد (انتظار ندارید که من دقیقاً بگویم چند هفته؟) یک روز شنبه، پسرم وقت دکتر داشت، اما رئیسم به من مرخصی نداد. یک خوبی ِ وبلاگنویس بودن این است که آدم میتواند تصمیم بگیرد آبروی رئیسش را ببرد و بگوید رئیسم به من مرخصی نداد، یا آبروی خودش را ببرد و بگوید از بس چند وقت بود هی میرفتم مرخصی، رئیسم به من مرخصی نداد.
به هر حال. من آه کشیدم، اما متاسفانه آهم دامن خودم را گرفت. هر چند که شلوار پایم بود. با همین شلوار رفتیم اتاق بغلی ناهار خوردیم و برگشتم دیدم اثری از ویندوز روی لپتاپم نیست. هو آی تراید ترن ایت آف اند آن اگن؟ یس. و شما باید آیتی کراود دیده باشید.
به هر حال افاقه نکرد. سه تا آقای مهندس هم پایش نشستند، پس نمیتوانید بگویید من بیعرضه بودم. خلاصه کنم، مجبور شدم فرآیند بورینگ نصب کردن ویندوز و همهی برنامههای سابق را تکرار کنم. در حین این عمل، نمیدانم به چه علت آن تیک کذایی Outlook را برنداشتم و چون خیلی کارمند نمونهای هستم، حتی ایمیلم را هم بهش دادم و گذاشتم برود شروع کند ایمیلهایم را بیاورد. طبعاً بعد از پنج دقیقه حوصلهام سر رفت و منصرف شدم و برنامه را بستم. تا دیشب.
دو سه روزی بود که من آدم مهمی شده بودم و مسئولیت یکی از ایمیلهای شرکت را به عهده گرفته بودم. با همین برنامهی کذایی. اگر نمیدانید، اجازه بدهید تاکید کنم که ما در زورق انسانهای وظیفهشناسی هستیم و به سرعت به مکاتبات وارده پاسخ میدهیم. به همین دلیل این برنامهی کذایی را همیشه باز میگذاریم و وی برای خودش ایمیلهای قدیمی انسان را میگیرد و انسان چون موجودی است که ذاتاً مرض دارد، مینشیند بعضیهایشان را هم حتی میخواند.
همین.
mardi, octobre 04, 2011
صبح بالاخره کونم را هم کشیدم و برای اولین بار در این سال معظم تحصیلی، رفتم دانشگاه. یک ترافیک گندی سر راهم درست شده بود که باعث شد دیر برسم. نصف این تاخیر را هم بین دوتا آقای گنده ته ِ پراید بودم و یکیشان هی دستش را میمالید بهام و خفه شده بودم. چرا خفه شدم؟ چرا هیچی نگفتم؟ اول مرغ بود یا تخممرغ؟
میگفتم. یک مقدار دیر رسیدم. یک کلاس بورینگ و بیمزهای داشتم که مسلمان نشنود، کافر نبیند. بعد ِ کلاس رفتم دوتا لیوان چایی یک بار مصرف خوردم، اما دیگر دیر شده بود و یک ساعتی که بیکار بودم، سرم یواش یواش شروع کرد به گزگز کردن.
بعدش ترجمه داشتم. جلسهی قبلی هم نرفته بودم و ناکس همان روز اول یک صفحه ترجمه داده بود به ملت. خوبیاش این بود که عین گاو نشستم که هر کی حل کرده بود، جواب بدهد و کاری به کسی نداشتم. داشتم این مسئلهی مهم را برای خودم حل و فصل میکردم که یک وقتهایی باید بروم توی قرنطینه و آدم نبینم. نمونهاش امروز. همین که از خانه زدم بیرون و به محض این که بغلدستیام شروع کرد به سرفه و عطسه و اخ و تف، یک فکر توی سرم بود که یا بزنم کسی را لت و پار کنم، یا بروم انصراف و استعفا بدهم و خانهنشین بشوم و تا آخر عمر پایم را از خانه بیرون نگذارم و آدم نبینم. یک فوبیای عجیبی به همهی آدمها پیدا کردهام. همه. بدون استثنا. برای اینجور مرضها باید یک درمانی پیدا کنند. من نمیدانم این دانشمندها چرا سراغ مباحثی مثل سرعت نور و غیره میروند. ما آدمها مشکلات ملموستری داریم.
البته علیرضا همیشه استثناست. همیشه.
از دانشگاه آمدم بیرون. سر میدان شهرک یک گله ایستاده بودند که به زن و بچهی مردم گیر بدهند. فحش دادم و آستینم را کشیدم پایین. آستینی که تا خورده تا نزدیک آرنج، تنها نکتهی قابل توجه در این گونیای است که به اسم لباس تنم میکنم. برای این که دلم نمیخواهد دوباره من را بگیرند ببرند وزرا و یک کاغذ آچار با اسم و مشخصات و اتهام ِ عفت عمومی بدهند دستم و عکس بگیرند.
سوار تاکسی شدم رفتم ونک. آنجا هم یک گلهی دیگر بود. رفتم داروخانه ویتامین بگیرم و نوافن. آستینهایم را هم کشیدم پایین ضمناً. دوباره. آمدم بیرون، از کنارشان رد شدم، و دیدم همان گروه- گله- حیوانها- کثافتها- بیوجدانها- پفیوزها- جاکشها- پدرسگهایی هستند که من را گرفته بودند. چه حالی داشتم؟ اول مرغ بود یا تخممرغ؟
البته صادقانه اگر بگویم، از ردیف کردن بعضی عبارت در این جمله پشیمانم. برای مثال جاکش. جاکشی یک شغل است. من اگر بچهام جاکش باشد خیلی سربلندتر خواهم بود تا این که با دار و دستهی تفتیش عقاید اسلامی بپلکد. به هر حال هر کس یک نظری دارد.
خیلی دنبال یک بهانه گشتم که سر کار نیایم، اما متاسفانه چیزی پیدا نکردم. مجبور شدم بیایم. طبق معمول تا پایم را گذاشتم توی دفتر و بلافاصله آشپزخانه، با این حقیقت تلخ مواجه شدم که تازه توی کتری آب ریختهاند و آب جوش نداریم. برای یک میلیون و دویست و سی و دو هزار و چهارصد و بیست و سومین بار در این تابستان گفتم هانی، ایتز آس. (توضیح: تابستان یک مفهوم است نه یک فصل، هنوز هم تمام نشده.) یک لیوان آب ریختم، یک دانه قرص جوشان پرتقالی ِ گه انداختم تویش، یک نوافن خوردم و نشستم پای کامپیوتر.
خبر: یک خانمی به اسم آمنه، رفته حمام خوابگاه. توی چاه حمام، اسید ریخته بودند بدون این که به دانشجوها اعلام کنند که نروید حمام. این خانم توی حمام بر اثر استنشاق اسید، مرده. مسئول خوابگاه گفته که این دختر از اول افسردگی داشته و رفته خودش را کشته. به همین راحتی.
به عنوان آدمی که یک هفته است قابلیت آدمکشی را در خودش میبیند، داوطلب میشوم که بروم مسئول پفیوز خوابگاه را ببندم به گلوله. همینطور چند نفر دیگر را. توی این مملکت باید از بعضی قابلیتها استفاده کرد.
میگفتم. یک مقدار دیر رسیدم. یک کلاس بورینگ و بیمزهای داشتم که مسلمان نشنود، کافر نبیند. بعد ِ کلاس رفتم دوتا لیوان چایی یک بار مصرف خوردم، اما دیگر دیر شده بود و یک ساعتی که بیکار بودم، سرم یواش یواش شروع کرد به گزگز کردن.
بعدش ترجمه داشتم. جلسهی قبلی هم نرفته بودم و ناکس همان روز اول یک صفحه ترجمه داده بود به ملت. خوبیاش این بود که عین گاو نشستم که هر کی حل کرده بود، جواب بدهد و کاری به کسی نداشتم. داشتم این مسئلهی مهم را برای خودم حل و فصل میکردم که یک وقتهایی باید بروم توی قرنطینه و آدم نبینم. نمونهاش امروز. همین که از خانه زدم بیرون و به محض این که بغلدستیام شروع کرد به سرفه و عطسه و اخ و تف، یک فکر توی سرم بود که یا بزنم کسی را لت و پار کنم، یا بروم انصراف و استعفا بدهم و خانهنشین بشوم و تا آخر عمر پایم را از خانه بیرون نگذارم و آدم نبینم. یک فوبیای عجیبی به همهی آدمها پیدا کردهام. همه. بدون استثنا. برای اینجور مرضها باید یک درمانی پیدا کنند. من نمیدانم این دانشمندها چرا سراغ مباحثی مثل سرعت نور و غیره میروند. ما آدمها مشکلات ملموستری داریم.
البته علیرضا همیشه استثناست. همیشه.
از دانشگاه آمدم بیرون. سر میدان شهرک یک گله ایستاده بودند که به زن و بچهی مردم گیر بدهند. فحش دادم و آستینم را کشیدم پایین. آستینی که تا خورده تا نزدیک آرنج، تنها نکتهی قابل توجه در این گونیای است که به اسم لباس تنم میکنم. برای این که دلم نمیخواهد دوباره من را بگیرند ببرند وزرا و یک کاغذ آچار با اسم و مشخصات و اتهام ِ عفت عمومی بدهند دستم و عکس بگیرند.
سوار تاکسی شدم رفتم ونک. آنجا هم یک گلهی دیگر بود. رفتم داروخانه ویتامین بگیرم و نوافن. آستینهایم را هم کشیدم پایین ضمناً. دوباره. آمدم بیرون، از کنارشان رد شدم، و دیدم همان گروه- گله- حیوانها- کثافتها- بیوجدانها- پفیوزها- جاکشها- پدرسگهایی هستند که من را گرفته بودند. چه حالی داشتم؟ اول مرغ بود یا تخممرغ؟
البته صادقانه اگر بگویم، از ردیف کردن بعضی عبارت در این جمله پشیمانم. برای مثال جاکش. جاکشی یک شغل است. من اگر بچهام جاکش باشد خیلی سربلندتر خواهم بود تا این که با دار و دستهی تفتیش عقاید اسلامی بپلکد. به هر حال هر کس یک نظری دارد.
خیلی دنبال یک بهانه گشتم که سر کار نیایم، اما متاسفانه چیزی پیدا نکردم. مجبور شدم بیایم. طبق معمول تا پایم را گذاشتم توی دفتر و بلافاصله آشپزخانه، با این حقیقت تلخ مواجه شدم که تازه توی کتری آب ریختهاند و آب جوش نداریم. برای یک میلیون و دویست و سی و دو هزار و چهارصد و بیست و سومین بار در این تابستان گفتم هانی، ایتز آس. (توضیح: تابستان یک مفهوم است نه یک فصل، هنوز هم تمام نشده.) یک لیوان آب ریختم، یک دانه قرص جوشان پرتقالی ِ گه انداختم تویش، یک نوافن خوردم و نشستم پای کامپیوتر.
خبر: یک خانمی به اسم آمنه، رفته حمام خوابگاه. توی چاه حمام، اسید ریخته بودند بدون این که به دانشجوها اعلام کنند که نروید حمام. این خانم توی حمام بر اثر استنشاق اسید، مرده. مسئول خوابگاه گفته که این دختر از اول افسردگی داشته و رفته خودش را کشته. به همین راحتی.
به عنوان آدمی که یک هفته است قابلیت آدمکشی را در خودش میبیند، داوطلب میشوم که بروم مسئول پفیوز خوابگاه را ببندم به گلوله. همینطور چند نفر دیگر را. توی این مملکت باید از بعضی قابلیتها استفاده کرد.
dimanche, septembre 25, 2011
آغاز سال نو، با شادی و سرور
اوضاع اینجوری است که وقتی آدم ساعت نه صبح کلاس دارد، تا ساعت یازده شب تصمیم خودش را گرفته که برود یا نه. برای همین وقتی دیدم ساعت یازده شده و هنوز نه عکسهای بروشوری که نوشتهام را گذاشتهام سر جایش (که هنوز نگذاشتهام)، نه پشم و پیلی بچه را از روی کیف و مقنعهام جمع کردهام (که هنوز نکردهام)، نه یک خودکار و یک تکه کاغذ پیدا کردهام که با خودم ببرم (که هنوز نکردهام) گفتم ولش کن. من که قرار است به اندازهی موهای سرم غیبت کنم، از همین حالا شروع کنم که بعداً دلم نسوزد.
متاسفانه مشکلی که اخیراً با آن دست به گریبانم، خوابیدن تا لنگ ظهر است. من سابقاً از این عادتها نداشتم؛ یک دورهای را یادم میآید که شش صبح جمعه بیدار میشدم و جانم به لبم میرسید تا خانواده بیدار شوند و معاشرت کنیم. فکر میکنم از عوارض پیری، زیاد خوابیدن است. به هر حال شکایتی ندارم. لنگ ظهر بلند شدم و شروع کردم به چرخیدن دور خودم. طبعاً علاقهای نداشتم بروم سر کار. محیط کار حتی اگر بهشت موعود هم باشد، بعد از مدتی خستهکننده میشود و متاسفانه رئیسهای من آدرس وبلاگ کارمندانشان را احتمالاً برای چنین موقعیتهایی نگه داشتهاند و نمیتوانم توضیح بیشتری بدهم.
بله. بلند شدم دیدم یک ایمیل دارم از رئیسم. ایمیل اول صبح از رئیس آدم معمولاً خبر خوبی نیست و این یکی هم نبود، اما پیرامون موضوع نامه، اوقات مفرحی داشتم. موضوع بود: MOM. اول حدس زدم آقای رئیس نامه به مادرش را اشتباهی برای من فرستاده، اما خوب، آدم معمولاً از مادرش سراغ صورتجلسهی هفتگی را نمیگیرد. گمانم منظورش مینیستری آف مجیک بود. خیلی خوشحال شدم که اینجور چیزها حقیقت دارند.
به هر حال، بلند شدم هری پاتر چهار را گذاشتم برای خودش پخش بشود و رفتم سراغ ظرفهای کثیف. بعدش هری پاتر پنج و همین پیش پای شما هم ششمی. دلم میخواست شیرینی درست کنم، اما شیر نداشتم. حیف که حال نداشتم پایم را از خانه بگذارم بیرون، وگرنه هم سبزی خوردن میگرفتم، هم میوه و هم شیر. به هر حال. یک خمیر مندرآوردی درست کردم و تهچین بار گذاشتم. در حال حاضر، رونالد ویزلی با دختری موسوم به لوندر براون روابط نامشروع برگذار کرده و بوی تهچین پخش شده توی خانه.
حیف که نیستی.
متاسفانه مشکلی که اخیراً با آن دست به گریبانم، خوابیدن تا لنگ ظهر است. من سابقاً از این عادتها نداشتم؛ یک دورهای را یادم میآید که شش صبح جمعه بیدار میشدم و جانم به لبم میرسید تا خانواده بیدار شوند و معاشرت کنیم. فکر میکنم از عوارض پیری، زیاد خوابیدن است. به هر حال شکایتی ندارم. لنگ ظهر بلند شدم و شروع کردم به چرخیدن دور خودم. طبعاً علاقهای نداشتم بروم سر کار. محیط کار حتی اگر بهشت موعود هم باشد، بعد از مدتی خستهکننده میشود و متاسفانه رئیسهای من آدرس وبلاگ کارمندانشان را احتمالاً برای چنین موقعیتهایی نگه داشتهاند و نمیتوانم توضیح بیشتری بدهم.
بله. بلند شدم دیدم یک ایمیل دارم از رئیسم. ایمیل اول صبح از رئیس آدم معمولاً خبر خوبی نیست و این یکی هم نبود، اما پیرامون موضوع نامه، اوقات مفرحی داشتم. موضوع بود: MOM. اول حدس زدم آقای رئیس نامه به مادرش را اشتباهی برای من فرستاده، اما خوب، آدم معمولاً از مادرش سراغ صورتجلسهی هفتگی را نمیگیرد. گمانم منظورش مینیستری آف مجیک بود. خیلی خوشحال شدم که اینجور چیزها حقیقت دارند.
به هر حال، بلند شدم هری پاتر چهار را گذاشتم برای خودش پخش بشود و رفتم سراغ ظرفهای کثیف. بعدش هری پاتر پنج و همین پیش پای شما هم ششمی. دلم میخواست شیرینی درست کنم، اما شیر نداشتم. حیف که حال نداشتم پایم را از خانه بگذارم بیرون، وگرنه هم سبزی خوردن میگرفتم، هم میوه و هم شیر. به هر حال. یک خمیر مندرآوردی درست کردم و تهچین بار گذاشتم. در حال حاضر، رونالد ویزلی با دختری موسوم به لوندر براون روابط نامشروع برگذار کرده و بوی تهچین پخش شده توی خانه.
حیف که نیستی.
samedi, septembre 24, 2011
ظهر بود. ظهر دیروز. با پدرم و علیرضا نشسته بودیم میوه و بادام و توت خشک و چای میخوردیم و منتظر بودیم برایمان دیزی بیاورند. بابام داشت اندر فواید روابط حسنه با خانواده سخنرانی میکرد و یک مورچه روی شلوار خاکستریاش رژه میرفت. علیرضا سرگرم مخالفت بود و این حقیر مشغول لگد زدن به پای وی. من معتقدم مخالفت کردن با اعضای خانواده سودی ندارد و البته این یکی از معدود مواردی است که ما در زندگی زناشویی نسبت به آن تفاهم نداریم. بعدش پدرم از مزایای طرح مسکن مهر گفت و پیشنهاد کرد توتی را ولش کنیم برود. من و علیرضا همچنان در پوزیشن یاد شده بودیم. نگران بودم بحث به تعداد فرزندان و غیره برسد که ناهار را آوردند. بابام رفت وضو گرفت و من دم دستشویی ورجه وورجه کنان منتظرش بودم. خیال میکنم بدتر از این امکان ندارد که شاشتان گرفته باشد و یک آدم لامذهب، دم در توالت در مورد مختصات جغرافیایی قبله از شما سوال کند.
دیزی را با ترشی و مخلفات گذاشتیم روی میز. مختصری ترشی سیر هفت ساله داشتیم که پدرم تهاش را درآورد و من با عشق زل زدم بهاش. رژیم غذایی دیابت- قلب پدرم روی زندگیاش یک اثر داشته و آن حسرت همیشگی برای غذاهای رنگارنگ و خوشمزه است. برای همین، معدود دفعاتی که توی خانهی ما غذا میخورد و مثلاً ماهی آبپز با سیبزمینی و مخلفات یا کوکوسبزی ِ رژیمی یا رشته پلو با مرغ به دهانش مزه میکند، من کیف میکنم.
بعدازظهر برایمان لکچر یک لیوان شراب قرمز در روز داد. سعی کردم پدرم را کمی با زندگی خودمان آشنا کنم و در نتیجه نشستیم با هم یک کمی شراب خوردیم. یک شیشه هم بهاش دادیم. سفارش کرد به مامان چیزی نگوییم. یک وقتی را یادم میآید که بابام مثلاً از درس نخواندن برادرم عصبانی بود؛ مینشست روی سجاده، قبل از نماز یک دل سیر به خدا و پیغمبر فحش میداد. سناریوی جدیدش به مذاق من یکی که خوشتر آمد. منتظرم یک سفر حج هم برود تا یک بعدازظهری مثل دیروز با یک شیشه ویسکی فرد اعلا مستاش کنم. بعدش یک رساله مینویسم تحت عنوان ایدئولوژیهای خانوادهی آقای کاف. در مورد این که با این رساله چه کارهایی میشود کرد، هنوز نظری ندارم.
به هر حال پدرم بدون حادثهی اضافهای خداحافظی کرد و رفت. در را بستم، شلوار جینم را کندم، یک سیگار روشن کردم و به این فکر بودم که اگر یک روزی جلوی پدرم سیگار هم بکشم، دیگر غم و غصهای ندارم.
دیزی را با ترشی و مخلفات گذاشتیم روی میز. مختصری ترشی سیر هفت ساله داشتیم که پدرم تهاش را درآورد و من با عشق زل زدم بهاش. رژیم غذایی دیابت- قلب پدرم روی زندگیاش یک اثر داشته و آن حسرت همیشگی برای غذاهای رنگارنگ و خوشمزه است. برای همین، معدود دفعاتی که توی خانهی ما غذا میخورد و مثلاً ماهی آبپز با سیبزمینی و مخلفات یا کوکوسبزی ِ رژیمی یا رشته پلو با مرغ به دهانش مزه میکند، من کیف میکنم.
بعدازظهر برایمان لکچر یک لیوان شراب قرمز در روز داد. سعی کردم پدرم را کمی با زندگی خودمان آشنا کنم و در نتیجه نشستیم با هم یک کمی شراب خوردیم. یک شیشه هم بهاش دادیم. سفارش کرد به مامان چیزی نگوییم. یک وقتی را یادم میآید که بابام مثلاً از درس نخواندن برادرم عصبانی بود؛ مینشست روی سجاده، قبل از نماز یک دل سیر به خدا و پیغمبر فحش میداد. سناریوی جدیدش به مذاق من یکی که خوشتر آمد. منتظرم یک سفر حج هم برود تا یک بعدازظهری مثل دیروز با یک شیشه ویسکی فرد اعلا مستاش کنم. بعدش یک رساله مینویسم تحت عنوان ایدئولوژیهای خانوادهی آقای کاف. در مورد این که با این رساله چه کارهایی میشود کرد، هنوز نظری ندارم.
به هر حال پدرم بدون حادثهی اضافهای خداحافظی کرد و رفت. در را بستم، شلوار جینم را کندم، یک سیگار روشن کردم و به این فکر بودم که اگر یک روزی جلوی پدرم سیگار هم بکشم، دیگر غم و غصهای ندارم.
samedi, septembre 17, 2011
شب بود. باد خنکی میوزید. گلولهی گندهای در گلویم بود.
بیست بار باز کردم یک غر مبسوط بزنم و آخرش کسشعر خندهدارتری پیدا نکردم که پاراگرافام را باش شروع کنم. جریان از این قرار است که اول تابستان دیدیم چندتا تپهی مختصر جلوی رویمان است. پاشنه را ورکشیدیم و زدیم به جاده و یکهو چشم باز کردیم دیدیم افتادیم توی یک چالهی گه. اوف. چه تابستانی است و تمام هم نمیشود.
وقتی عروسی کردیم، دو سه سال اولش خیلی سخت بود. پول نداشتیم و بلد نبودیم چطوری میشود توی یک منجلابی که اسمش بیپولی است، فرو نرویم. خیال میکنم همان دو سه سال اول بود که تکلیف باقی عمر ما دو تا را مشخص کرد. یعنی وقتی آن حجم عظیم نکبت را توانستیم از سر بگذرانیم، دیدیم که دیگر چیزی نیست که به این راحتیها غافلگیرمان کند.
سخت بود، میدانید؟ برای او بیشتر.
من به شانس اعتقاد ندارم. البته به خدا هم اعتقاد ندارم، اما آن یک حرف دیگر است. به شانس اعتقاد ندارم، اما اسم این سلسه اتفاقات بعضاً خندهدار را اگر نشود بدشانسی گذاشت، پس باید چی گذاشت؟
روز تولدش، پول نداشتم. دو ماه گذشته و هنوز جایش درد دارد. خیلی درد دارد.
من خیال نمیکردم برادر آدم میتواند اینقدر مشکل باشد. البته برادر خودم مشکل بود، اما خیال نمیکردم برادر علیرضا با این حجمِ... اسم این یکی را چی بگذارم؟ یک هفته است که فکرش را گذاشتهام یک گوشه و سراغش نمیروم. سراغ یک چیزهایی را اگر بگیرم، دیگر نمیتوانم سر پا بایستم.
بعد یک آدمهایی هستند که توی رویت میایستند و دروغ میگویند. دروغ میگویند.
اهواز که بودیم، همهچیز آرام و ملایم بود. درد نداشت. رنگ تند و تیز تویش پیدا نمیشد. سر صبح تلفن زنگ نمیزد بپرسد کی میرسی. زنگ نمیزد بپرسد دیتابیس فیلان، بیسار (این جمله نشانگر توجه عمیق من به مسائل کاری علیرضاست) و هیچ شبی آدم مجبور نبود راس ساعت دوازده به خودش بگوید که ای وای، صبح خواب میمانم. خسته که بودیم میخوابیدیم و سر صبح که دلمان میخواست بیدار بشویم، میشدیم. بعد برگشتیم سر خانه و زندگیمان و یک دفعه همهچیز رفت روی دور تند.
بالاخره که مجبورم فکرشان را بکنم. چه بهتر الان که تو کنارمی.
یک فیلمی بود به اسم مورچهها اثر موریس مترلینگ. من الان یکی از آن مورچههام که تند تند میرود؛ اما بدبختی این است که به لانه نمیرسد.
یک چیزهای کوچکی هستند که سه ماه جمع میشوند و یک شبی مثل امشب، سرریز میکنند.
تازگیها بلد نیستم چطوری بنویسم. اول و آخرش هم از همه سختتر است. جملههام توی هوا میمانند. باید یک فکری هم برای این بکنم.
این هم روی باقی. یک وقت دیدی تا صبح آب شدم و جایم بیدی رویید که این بادها خماش نمیکردند.
بیست بار باز کردم یک غر مبسوط بزنم و آخرش کسشعر خندهدارتری پیدا نکردم که پاراگرافام را باش شروع کنم. جریان از این قرار است که اول تابستان دیدیم چندتا تپهی مختصر جلوی رویمان است. پاشنه را ورکشیدیم و زدیم به جاده و یکهو چشم باز کردیم دیدیم افتادیم توی یک چالهی گه. اوف. چه تابستانی است و تمام هم نمیشود.
وقتی عروسی کردیم، دو سه سال اولش خیلی سخت بود. پول نداشتیم و بلد نبودیم چطوری میشود توی یک منجلابی که اسمش بیپولی است، فرو نرویم. خیال میکنم همان دو سه سال اول بود که تکلیف باقی عمر ما دو تا را مشخص کرد. یعنی وقتی آن حجم عظیم نکبت را توانستیم از سر بگذرانیم، دیدیم که دیگر چیزی نیست که به این راحتیها غافلگیرمان کند.
سخت بود، میدانید؟ برای او بیشتر.
من به شانس اعتقاد ندارم. البته به خدا هم اعتقاد ندارم، اما آن یک حرف دیگر است. به شانس اعتقاد ندارم، اما اسم این سلسه اتفاقات بعضاً خندهدار را اگر نشود بدشانسی گذاشت، پس باید چی گذاشت؟
روز تولدش، پول نداشتم. دو ماه گذشته و هنوز جایش درد دارد. خیلی درد دارد.
من خیال نمیکردم برادر آدم میتواند اینقدر مشکل باشد. البته برادر خودم مشکل بود، اما خیال نمیکردم برادر علیرضا با این حجمِ... اسم این یکی را چی بگذارم؟ یک هفته است که فکرش را گذاشتهام یک گوشه و سراغش نمیروم. سراغ یک چیزهایی را اگر بگیرم، دیگر نمیتوانم سر پا بایستم.
بعد یک آدمهایی هستند که توی رویت میایستند و دروغ میگویند. دروغ میگویند.
اهواز که بودیم، همهچیز آرام و ملایم بود. درد نداشت. رنگ تند و تیز تویش پیدا نمیشد. سر صبح تلفن زنگ نمیزد بپرسد کی میرسی. زنگ نمیزد بپرسد دیتابیس فیلان، بیسار (این جمله نشانگر توجه عمیق من به مسائل کاری علیرضاست) و هیچ شبی آدم مجبور نبود راس ساعت دوازده به خودش بگوید که ای وای، صبح خواب میمانم. خسته که بودیم میخوابیدیم و سر صبح که دلمان میخواست بیدار بشویم، میشدیم. بعد برگشتیم سر خانه و زندگیمان و یک دفعه همهچیز رفت روی دور تند.
بالاخره که مجبورم فکرشان را بکنم. چه بهتر الان که تو کنارمی.
یک فیلمی بود به اسم مورچهها اثر موریس مترلینگ. من الان یکی از آن مورچههام که تند تند میرود؛ اما بدبختی این است که به لانه نمیرسد.
یک چیزهای کوچکی هستند که سه ماه جمع میشوند و یک شبی مثل امشب، سرریز میکنند.
تازگیها بلد نیستم چطوری بنویسم. اول و آخرش هم از همه سختتر است. جملههام توی هوا میمانند. باید یک فکری هم برای این بکنم.
این هم روی باقی. یک وقت دیدی تا صبح آب شدم و جایم بیدی رویید که این بادها خماش نمیکردند.
dimanche, septembre 04, 2011
راهنمایی بودیم. با تارا کتاب رد و بدل میکردیم. واسهی من خیلی خوب بود که یه قفسه کتاب داشتم از کتابایی که مال دورهی جوونی خواهرهام بود و کمکم دیگه چیز تازهای برام نداشت. همون موقعها بود که خرمگس رو ازش گرفتم. بعدتر، یه کتاب بینام و نشون از یه نویسندهی بینام و نشونتر. دوتا داستان نیمهبلند داشت. اولیاش، یه چیزی بود که همون موقع و هنوز همیشه دلم رو لرزوند.
این آقاهه گنج بچگی من بود. داستان، از اون داستانهاییه که آدم همیشه حسرت داره چرا من اینطوری عاشق نشدم، چرا کسی اینطوری من رو دوست نداشت. از اون داستانهایی که آدم وقت خوندنش یه بغض ملایم داره و گاهی پوست تنش میلرزه. دلم میخواست این کتابو داشته باشم از همون وقتا. حتی خیلی شرافتمندانه به تارا گفتم علاقه دارم بلندش کنم. به هر حال، نداشتمش.
دیشب، تارا یه جلد از کتاب رو داد دستم. شب و صبح و تاکسی و شرکت. تمومش که کردم، برای اولین بار دیدم یه نویسندهای هست که دوست دارم بقیهی کتاباش رو ترجمه کنم. از صفحهی ویکیپدیای آقاهه فهمیدم یه کتاب دیگه مال خیلی بچگیترهام رو هم اون نوشته. بعدش یه حالی داشتم که گفتنی نیست. قطعاً بهش میدادم اگه بود. قطعاً.
الان نیم ساعته که همینجوری که منتظر پیکام، دارم توی آمازون چرخ میزنم و حسرت میخورم و غصهدارم. دلم میخواست میتونستم این کتابا رو بگیرم، داشته باشم و یه وقتی بین اون وقتایی که دارم خودمو با درس خوندن و کنکور مشغول میکنم، بردارم یه خط، یه پاراگراف، یه صفحه ترجمه کنم.
حیف. من نمیتونم از آمازون خرید کنم. حیف.
پیک رفته بلیتها رو بگیره و بیاره. بلیت چی؟ اوه. یه داستان میتونم در موردش بگم.
خونهی باباماینا توی اهواز رو اگه بخوام به چیزی تشبیه کنم، قلعهی هزار اردکه. یه خونهی قدیمی درب و داغون که در و دیوارش توی ذهن من خزه گرفتهان. بلکه واقعاً هم گرفته باشن. نمیدونم. خیلی وقته نرفتهام. نانی و ایگور هم داره. طبعاً ادب حکم میکنه نگم کی، کدومه. هر روز صبح که بیدار میشم، منتظرم یکی زنگ بزنه خبر بده که دیوارای خونههه ریختهان، که خاک شده، که دیگه نیست. به هر حال. این خونههه واسه خودش داستانها داره که شاید بعداً گفتم. شاید هم نه. فعلاً دارم میرم وظیفهی خطیر مراقبت از قلعهی هزار اردک رو طی سفر خانواده به عهده بگیرم و محض رضای خدا یک نفر از اعضای خانواده هم تعارف نکرد که عزیزم بیا با هم برویم مسافرت. پوف.
این آقاهه گنج بچگی من بود. داستان، از اون داستانهاییه که آدم همیشه حسرت داره چرا من اینطوری عاشق نشدم، چرا کسی اینطوری من رو دوست نداشت. از اون داستانهایی که آدم وقت خوندنش یه بغض ملایم داره و گاهی پوست تنش میلرزه. دلم میخواست این کتابو داشته باشم از همون وقتا. حتی خیلی شرافتمندانه به تارا گفتم علاقه دارم بلندش کنم. به هر حال، نداشتمش.
دیشب، تارا یه جلد از کتاب رو داد دستم. شب و صبح و تاکسی و شرکت. تمومش که کردم، برای اولین بار دیدم یه نویسندهای هست که دوست دارم بقیهی کتاباش رو ترجمه کنم. از صفحهی ویکیپدیای آقاهه فهمیدم یه کتاب دیگه مال خیلی بچگیترهام رو هم اون نوشته. بعدش یه حالی داشتم که گفتنی نیست. قطعاً بهش میدادم اگه بود. قطعاً.
الان نیم ساعته که همینجوری که منتظر پیکام، دارم توی آمازون چرخ میزنم و حسرت میخورم و غصهدارم. دلم میخواست میتونستم این کتابا رو بگیرم، داشته باشم و یه وقتی بین اون وقتایی که دارم خودمو با درس خوندن و کنکور مشغول میکنم، بردارم یه خط، یه پاراگراف، یه صفحه ترجمه کنم.
حیف. من نمیتونم از آمازون خرید کنم. حیف.
پیک رفته بلیتها رو بگیره و بیاره. بلیت چی؟ اوه. یه داستان میتونم در موردش بگم.
خونهی باباماینا توی اهواز رو اگه بخوام به چیزی تشبیه کنم، قلعهی هزار اردکه. یه خونهی قدیمی درب و داغون که در و دیوارش توی ذهن من خزه گرفتهان. بلکه واقعاً هم گرفته باشن. نمیدونم. خیلی وقته نرفتهام. نانی و ایگور هم داره. طبعاً ادب حکم میکنه نگم کی، کدومه. هر روز صبح که بیدار میشم، منتظرم یکی زنگ بزنه خبر بده که دیوارای خونههه ریختهان، که خاک شده، که دیگه نیست. به هر حال. این خونههه واسه خودش داستانها داره که شاید بعداً گفتم. شاید هم نه. فعلاً دارم میرم وظیفهی خطیر مراقبت از قلعهی هزار اردک رو طی سفر خانواده به عهده بگیرم و محض رضای خدا یک نفر از اعضای خانواده هم تعارف نکرد که عزیزم بیا با هم برویم مسافرت. پوف.
samedi, août 27, 2011
سر کارم. زورق. چسبناکم. تمام تنم چسبناک است. هوا شوخیاش گرفته. خنک و دمدار است. فرزند نامشروع بهار است با شرجیهای جنوب. هه.
این روزها اینطوریام که همهاش توی ذوقام میخورد. ما شدهایم یک زوج ِ «هانی، ایتز آس». درمان هم ندارد. ماشین؟ سه ماه تاخیر. پذیرش؟ حرفش را هم نزن. معافی؟ اول خوب حرص بخور، آخرش هم معلوم نیست. فارغالتحصیلی؟ برو ته صف. اوف. دارم به خدا ایمان میآورم. یعنی یک جانوری باید باشد که با هنرمندی، این تکهها را کنار هم بچیند و انسان را تا منتهی درجهی ممکن به گا بدهد. از طبیعت همچین چیزی به تنهایی برنمیآید.
اپیزود اول سریال بلکبوکس، اینطوری است که برنارد دارد سعی میکند هم بکشد و کارهای مالیاتیاش را انجام دهد. طبعاً در این شرایط آدم حاضر است هر کاری بکند. من الان آن شکلیام. شاید به مادرم هم زنگ بزنم.
این روزها اینطوریام که همهاش توی ذوقام میخورد. ما شدهایم یک زوج ِ «هانی، ایتز آس». درمان هم ندارد. ماشین؟ سه ماه تاخیر. پذیرش؟ حرفش را هم نزن. معافی؟ اول خوب حرص بخور، آخرش هم معلوم نیست. فارغالتحصیلی؟ برو ته صف. اوف. دارم به خدا ایمان میآورم. یعنی یک جانوری باید باشد که با هنرمندی، این تکهها را کنار هم بچیند و انسان را تا منتهی درجهی ممکن به گا بدهد. از طبیعت همچین چیزی به تنهایی برنمیآید.
اپیزود اول سریال بلکبوکس، اینطوری است که برنارد دارد سعی میکند هم بکشد و کارهای مالیاتیاش را انجام دهد. طبعاً در این شرایط آدم حاضر است هر کاری بکند. من الان آن شکلیام. شاید به مادرم هم زنگ بزنم.
jeudi, juillet 28, 2011
اول از همه تا یادم نرفته یک چیزی را بگویم. میخواهید مسافرت خارج بروید؟ آژانسهای گند و گه با کارمندهای عشوه-شتریشان که جان میکنند تا یک کلمه جواب آدم را بدهند، دلتان را زدهاند؟ توجه و مشاوره میخواهید؟ هتلهای متنوع میخواهید؟ ویزای امارات میخواهید؟ بعداً ویزاهای جاهای دیگر میخواهید؟ پرواز میخواهید؟ خدمات وی آی پی فرودگاه دبی میخواهید؟ راهنمای سفر به زبان فارسی میخواهید؟ پکیج ماه عسل میخواهید؟ پیش از هر سفر، سری به زورق بزنید. ضمناً در پرانتز تاکید میکنم که پکیجهای ماه عسل زورق به قدری فریبندهاند که خود ما هم خیال داریم دست زن و بچهمان را بگیریم و به آنها برویم. بله.
خب. دیگر چه خبر؟
یکی دو هفتهی پیش، پدرم آمد تهران. پدرم متخصص خریدن سوقاتیهای بیمزه و در عین حال پراهمیت است. الان هوا گرم است و حرف توی سرخی هندوانههای پدرم نیست. از طرف دیگر، پدر بچهام علاقهی شدیدی به خرما دارد. پس دو جعبه خرمای فرد اعلا هم تنگ هندوانه بود. آن موقع که دیدمش (سوقاتیها را نمیگویم، پدرم را میگویم) اخلاقم سگی بود. از خواب پریده بودم، چون ده بار زنگ زده بود؛ و قرار بود به یک مهمانی برویم که دلم نمیخواست. هر چند مفتخرم به مدد شرکت در این مهمانی، یک ژانر جدید معرفی کنم: کسانی که در پارتیهای بورینگ یک گوشه میایستند و بدون حرکت دادن پاها، قر میدهند.
میگفتم، بابام یک دست کشکی داد و یک احوالپرسی کشکیتر کرد. د.ب. هم همراهش بود که با ع.ر دست داد (چون دستش را دراز کرده بود و ندادنش، بیادبی محسوب میشد) و به من یک لبخند زورکی پرطعنه زد. اگر نمیدانید، بدانید که من و د.ب. ابداً رابطهی خوبی با هم نداریم. حتی تلاشهای مادرم هم نتیجه نداده. نامبرده عقیده دارد انسان نباید به شوهرش بچسبد و خانواده در درجهی اول اهمیت دارند. من با سربلندی و افتخار جواب میدهم: خانواده مای اس. بنده به خاطر خدا هم از چسبیدن به چنین شوهر جواهری دست بر نمیدارم. البته این را توی دلم میگویم.
بعدش بابام با د.ب. و خانوادهی همسرش رفتند سمت تبریز و ما در گرمای هوا حرکت کردیم به سمت مهمانی. توی راه، راننده برایمان حرفهای جالبی گفت. ظاهراً شخصی که به تازگی طلاق گرفته بود، نیمه شب به اشتباه شیشهی چنته را سر میکشد و چند روز بعد میمیرد. البته ما شرح کامل این چند روز را هم شنیدیم. بعد رسیدیم مهمانی.
خود مهمانی جز چند رقم غیبت خالهزنکی که حتی برای خود من هم جالب نیست، نکتهی خاص دیگری نداشت. حالا نمیدانم چرا از این جا شروع کردم به گفتن، اما بالاخره آدمی که دو ماه یک بار هم وقت نمیکند وبلاگ بنویسد، بلاخره باید از یک جایی شروع کند.
آن موقع من در عین این که در کونم عروسی بود، در وضعیت اره تو کون هم به سر میبردم. خلاصه قسمت تحتانی بدنم وضعیت جالبی نداشت، اوضاعش نابهسامان بود. از یک طرف، یک همکار خیلی خیلی عزیزی که بسیار خدمت خودشان و اعضای خانوادهشان ارادت داشتم، ما را از فیض همکاری خودشان محروم کرده بودند؛ از طرف دیگر، ایران خودرو به برخی اعضای خانوادهی ما توجهات خاصی عنایت کرده بود. (به زودی این وبلاگ با چنین جملاتی به روز خواهد شد: یک روز سوار ماشینم بودم که... یک روز رادیوی ماشینم گفت که... یک روز سوییچ ماشینم فیلان، یک روز روکش صندلی ماشینم بیسار.) بله. اما خب، میدانید چیست؟ این مشکلات ریگ ته جوباند. (ما داریم نکتهی اخلاق بیان میکنیم.) میگذرند. به هر حال آدم باید محکم باشد و غیره.
(در همین لحظه، شخصی به نام عزرائیل من را در گوگل پلاس اد کرد. جدی.)
پنجشنبهی پیش، تولدش بود. اولین سالی که دوتایی توی یک خانه زندگی میکردیم، دوستهایش آمده بودند و کیکش یک کرم بود روی یک کتاب. چون ما انسانهایی فرهنگی هستیم. کیک را بالای کابینت قایم کرده بودیم. ژانگولربازی عظیمی که از من بعید بود، چون من بیش از آن که هیجانانگیز باشم، آرامم. امسال که بودم.
خب. دیگر چه خبر؟
یکی دو هفتهی پیش، پدرم آمد تهران. پدرم متخصص خریدن سوقاتیهای بیمزه و در عین حال پراهمیت است. الان هوا گرم است و حرف توی سرخی هندوانههای پدرم نیست. از طرف دیگر، پدر بچهام علاقهی شدیدی به خرما دارد. پس دو جعبه خرمای فرد اعلا هم تنگ هندوانه بود. آن موقع که دیدمش (سوقاتیها را نمیگویم، پدرم را میگویم) اخلاقم سگی بود. از خواب پریده بودم، چون ده بار زنگ زده بود؛ و قرار بود به یک مهمانی برویم که دلم نمیخواست. هر چند مفتخرم به مدد شرکت در این مهمانی، یک ژانر جدید معرفی کنم: کسانی که در پارتیهای بورینگ یک گوشه میایستند و بدون حرکت دادن پاها، قر میدهند.
میگفتم، بابام یک دست کشکی داد و یک احوالپرسی کشکیتر کرد. د.ب. هم همراهش بود که با ع.ر دست داد (چون دستش را دراز کرده بود و ندادنش، بیادبی محسوب میشد) و به من یک لبخند زورکی پرطعنه زد. اگر نمیدانید، بدانید که من و د.ب. ابداً رابطهی خوبی با هم نداریم. حتی تلاشهای مادرم هم نتیجه نداده. نامبرده عقیده دارد انسان نباید به شوهرش بچسبد و خانواده در درجهی اول اهمیت دارند. من با سربلندی و افتخار جواب میدهم: خانواده مای اس. بنده به خاطر خدا هم از چسبیدن به چنین شوهر جواهری دست بر نمیدارم. البته این را توی دلم میگویم.
بعدش بابام با د.ب. و خانوادهی همسرش رفتند سمت تبریز و ما در گرمای هوا حرکت کردیم به سمت مهمانی. توی راه، راننده برایمان حرفهای جالبی گفت. ظاهراً شخصی که به تازگی طلاق گرفته بود، نیمه شب به اشتباه شیشهی چنته را سر میکشد و چند روز بعد میمیرد. البته ما شرح کامل این چند روز را هم شنیدیم. بعد رسیدیم مهمانی.
خود مهمانی جز چند رقم غیبت خالهزنکی که حتی برای خود من هم جالب نیست، نکتهی خاص دیگری نداشت. حالا نمیدانم چرا از این جا شروع کردم به گفتن، اما بالاخره آدمی که دو ماه یک بار هم وقت نمیکند وبلاگ بنویسد، بلاخره باید از یک جایی شروع کند.
آن موقع من در عین این که در کونم عروسی بود، در وضعیت اره تو کون هم به سر میبردم. خلاصه قسمت تحتانی بدنم وضعیت جالبی نداشت، اوضاعش نابهسامان بود. از یک طرف، یک همکار خیلی خیلی عزیزی که بسیار خدمت خودشان و اعضای خانوادهشان ارادت داشتم، ما را از فیض همکاری خودشان محروم کرده بودند؛ از طرف دیگر، ایران خودرو به برخی اعضای خانوادهی ما توجهات خاصی عنایت کرده بود. (به زودی این وبلاگ با چنین جملاتی به روز خواهد شد: یک روز سوار ماشینم بودم که... یک روز رادیوی ماشینم گفت که... یک روز سوییچ ماشینم فیلان، یک روز روکش صندلی ماشینم بیسار.) بله. اما خب، میدانید چیست؟ این مشکلات ریگ ته جوباند. (ما داریم نکتهی اخلاق بیان میکنیم.) میگذرند. به هر حال آدم باید محکم باشد و غیره.
(در همین لحظه، شخصی به نام عزرائیل من را در گوگل پلاس اد کرد. جدی.)
پنجشنبهی پیش، تولدش بود. اولین سالی که دوتایی توی یک خانه زندگی میکردیم، دوستهایش آمده بودند و کیکش یک کرم بود روی یک کتاب. چون ما انسانهایی فرهنگی هستیم. کیک را بالای کابینت قایم کرده بودیم. ژانگولربازی عظیمی که از من بعید بود، چون من بیش از آن که هیجانانگیز باشم، آرامم. امسال که بودم.
اوف. این از آن نوشتههای بی سر و تهی است که آدم نمیداند چهطور تماماش کند.
vendredi, juin 03, 2011
شاعری پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بهدر کنند. مسکین برهنه به سرما همی رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بر دارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود، عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردماناند، سگ را گشادهاند و سنگ را بسته.
سگ را گشادهاند و سنگ را بسته.
سگ را گشادهاند و سنگ را بسته.
samedi, avril 23, 2011
دلم شکسته.
بچهتر که بودم، دلم میخواست نویسنده بشوم. روزنامهنگاری هم دوست داشتم. فکر میکردم خیلی کیف دارد که آدم روزنامهی گنده را بگیرد دستش، ورق بزند، خشخش کند، پاییز بیاید، بعد اسمش آن وسط باشد.
سر ظهر یک روزنامه دستم بود. نوشتهی من را چاپ کرده بودند. اسم و رسم نداشت. اصلاً چه بهتر هم که نداشت. یک روزنامهای بود که من حاضر نیستم اسمم تویش باشد. دستخطم بود ولی. یک عکسی هم بود که من نگرفته بودم البته، ولی خیلی دنبالش گشته بودم. چند تا بچه بودند جلوی آکواریوم. یک منظرهی نیمو-طوری هم جلوی رویشان بود.
این کار البته غیره منتظره نبود. آقای میم از همان روز اولی که سایت را راه انداختیم، گفته بود که بعله، دارند برای ما نقشه میکشند. روزنامهها و مجلهها هم که پر هستند از مطالبی که پایشان نوشته منبع: اینترنت. چهام شد پس؟
این شد که آن وسط یک عده آمدند از آب گلآلود ماهی بگیرند. دلخوریهای قدیمشان را رو کردند. من که کاری نداشتم؛ آقای خ. پیگیری کرده بود و قرار بود عذرخواهی کنند و قضیه اصلاً داشت حل میشد. بعد همان موقع دوباره یک جنجال بیخودی راه افتاد و دوباره مدل -به قول پدرم- هر کی گفت عن تو بگو من، یک عده که ماجرا ربطی هم بهشان نداشت، افتادند به جان هم.
من از این مملکت نمیروم. یعنی نمیتوانم بروم. ولی یک فکر رفتن آن عقبها جا خوش کرده. برای این که کجا به جز اینجاست که اول هفتهی آدم اینجوری شروع میشود که یکی کارت را بدزدد، به اسم خودش سند بزند و یکی دیگر بیاید برای هزارمین بار یک متلکی به تو بگوید که کل چهار پنج ماه کارت را میبرد زیر سوال که خودش را گنده کند؟
لابد خیلی جاها. هه.
من اگر بروم، میروم دنبال آن ماموریت بی بازگشت ناسا. دلم نمیخواهد آدم ببینم. خیلی سخت است که آدم این حرفی را بشنود که من امروز شنیدم. خیلی سخت است که میایستند جلوی رویت، یک حرفی میزنند که حق نیست.
دلم شکسته.
بچهتر که بودم، دلم میخواست نویسنده بشوم. روزنامهنگاری هم دوست داشتم. فکر میکردم خیلی کیف دارد که آدم روزنامهی گنده را بگیرد دستش، ورق بزند، خشخش کند، پاییز بیاید، بعد اسمش آن وسط باشد.
سر ظهر یک روزنامه دستم بود. نوشتهی من را چاپ کرده بودند. اسم و رسم نداشت. اصلاً چه بهتر هم که نداشت. یک روزنامهای بود که من حاضر نیستم اسمم تویش باشد. دستخطم بود ولی. یک عکسی هم بود که من نگرفته بودم البته، ولی خیلی دنبالش گشته بودم. چند تا بچه بودند جلوی آکواریوم. یک منظرهی نیمو-طوری هم جلوی رویشان بود.
این کار البته غیره منتظره نبود. آقای میم از همان روز اولی که سایت را راه انداختیم، گفته بود که بعله، دارند برای ما نقشه میکشند. روزنامهها و مجلهها هم که پر هستند از مطالبی که پایشان نوشته منبع: اینترنت. چهام شد پس؟
این شد که آن وسط یک عده آمدند از آب گلآلود ماهی بگیرند. دلخوریهای قدیمشان را رو کردند. من که کاری نداشتم؛ آقای خ. پیگیری کرده بود و قرار بود عذرخواهی کنند و قضیه اصلاً داشت حل میشد. بعد همان موقع دوباره یک جنجال بیخودی راه افتاد و دوباره مدل -به قول پدرم- هر کی گفت عن تو بگو من، یک عده که ماجرا ربطی هم بهشان نداشت، افتادند به جان هم.
من از این مملکت نمیروم. یعنی نمیتوانم بروم. ولی یک فکر رفتن آن عقبها جا خوش کرده. برای این که کجا به جز اینجاست که اول هفتهی آدم اینجوری شروع میشود که یکی کارت را بدزدد، به اسم خودش سند بزند و یکی دیگر بیاید برای هزارمین بار یک متلکی به تو بگوید که کل چهار پنج ماه کارت را میبرد زیر سوال که خودش را گنده کند؟
لابد خیلی جاها. هه.
من اگر بروم، میروم دنبال آن ماموریت بی بازگشت ناسا. دلم نمیخواهد آدم ببینم. خیلی سخت است که آدم این حرفی را بشنود که من امروز شنیدم. خیلی سخت است که میایستند جلوی رویت، یک حرفی میزنند که حق نیست.
دلم شکسته.
jeudi, janvier 20, 2011
بعضی آدمها دردند، بعضیها درمان.
سه روز، چهار روز، پنج روز؟ حسابش از دستم در رفته. دردش، درد ِ من است.
سر ِ صبح بود. خواب دیدم که دارم از دستش میدهم. یا نه، نزدیک بود که از دستش بدهم. رفتم توی گودر آگهی دادم، یک نفر را گفتم بیاید یک هفته با ما زندگی کند، عکس بگیرد، لحظهمان را نگه دارد، بس که جز خاطره چیزی از هم نداریم.
خواب دیدم سرش را تراشیدهاند.
بیدار شدم سفت بغلش کردم. نفهمید. خواب بود.
این آدم درمان ِمن است؛ درمان ِ من است.
سه روز، چهار روز، پنج روز؟ حسابش از دستم در رفته. دردش، درد ِ من است.
سر ِ صبح بود. خواب دیدم که دارم از دستش میدهم. یا نه، نزدیک بود که از دستش بدهم. رفتم توی گودر آگهی دادم، یک نفر را گفتم بیاید یک هفته با ما زندگی کند، عکس بگیرد، لحظهمان را نگه دارد، بس که جز خاطره چیزی از هم نداریم.
خواب دیدم سرش را تراشیدهاند.
بیدار شدم سفت بغلش کردم. نفهمید. خواب بود.
این آدم درمان ِمن است؛ درمان ِ من است.
Inscription à :
Articles (Atom)