رفتم پیادهروی توی همون پارکی که تا چند ماه پیش میرفتم بدوم. خیلی افتخار میکردم که راحت میتونم توی اون مسیر پر از سربالایی و سرپایینی، پنج کیلومتر بدوم و تهاش هنوز نفس داشته باشم. حالِ دویدن یهجوریه که انگار مستقیم از همهچی رد میشی. و این خیلی عالیه که بتونی چیزهای ناخوشآیند رو عقب بذاری و بگذری. توی دورهای که من اعتماد به نفس ِ کار کردن و ارتباط با دیگران رو کمابیش داشتم از دست میدادم، دویدن شده بود یه انگیزهای که خودم رو هل بدم جلو و فکر نکنم که خوب، دیگه چیزی نیست که براش تلاش کنم.
[اینجا فیلم تند میشود و از روزهای خانهنشینی و بیمارستان میگذرد و میرسیم به امروز]
دیشب کار احمقانهای کردم. آمپول نزدم. روحیهام خراب بود و میترسیدم و باید روی شکم میزدم. آمپول رو آماده کردم و گذاشتم توی دستگاه، روشن کردم و سری سوزن رو انداختم کنار و با دو انگشت فاصله از ناف گذاشتم روی پوست. اتفاقی نیفتاد. شارژش داشت تموم میشد انگار و اون چراغی که قرار بود نشون بده کی شارژ کنم، نشون نداده بود. چند باری روشن خاموش کردم که باز نشد، دو سه دقیقه زدم به شارژ، باز هم نشد. سوزن دو جا رفته بود توی پوست، یه کم کبود شده بود و دو قطره خون و کثافتکاری، ولی تزریق نکرد و جرات نکردم بیشتر از اون، سوزن رو بدون سرپوش بذارم کنار. همین. خیلی عصبانی بودم و فکر میکردم بسه، ولی چه فایده؟ بس نیست و به این زودی هم تموم نمیشه. آمپول رو که دور انداختم، سر عقل اومدم و یادم اومد پیاماس هم هست.
چندتایی از آدمای توی پارک رو -از پشت سر- میشناسم. یه دختر بهشدت باریک و سرمایی هست که آروم راه میره و توی این مدت یه کم چاق شده. یه پسری هست شبیه یول براینر، که از من تندتر و کمتر میدوید و بعد میرفت با دستگاهها ورزش کنه. یه خانوم و آقای میانسال که بارها پیش اومد ببینم دوان دوان از کنارم میگذرن و جلوی من شروع میکنن به راه رفتن -چون توی پیست مسابقه برگزار میشه و به کسی که بیشترین تعداد جلو زدن از بقیه رو داشته باشه جایزه میدن- دوتا خانوم مسن که جاگینگ میکنن، پیرمردایی که تند تند راه میرن... آدما زیادن و رفتارشون به اندازهی تعدادشون تنوع داره -منم بلدم بدیهیات ابلهانهای رو بگم که به نظر هوشمندانه میاد- و تماشای روتین رفتار و زندگیشون جالبه. یا بود. دیگه نیست. وقتی حتی اون دختره که آروم راه میره ازم جلو میزنه، بیشتر یادم میاره خودم چقدر فرق کردم. این دو روز، یه دور، حدود1500-600 متر رو کمابیش صاف و مستقیم تونستم راه برم، از دور دوم لنگیدن و چپ و راست شدنم شروع شد. پای چپم خوب کنترل نمیشه و برای خودش میره. جرات نمیکنم تندتر برم یا بدوم، چون ممکنه زمین بخورم و اگه بیفتم احتمالاً میزنم زیر گریه و دلم نمیخواد. این که خودت برای خودت دلت بسوزه یه چیزه، این که بقیه با ترحم نگاه کنن یه چیز دیگه. و وقتی بقیه برای تو دلسوزی کنن، بدبختی خیلی بیشتر به چشم میاد.
گمونم تشویق آدمی که شرایطش عوض شده، به برگشتن به روتین قبلی و طوری رفتار کردن که انگار چیزی عوض نشده، خیلی کار بیرحمانهائیه. تا الان نمیفهمیدم چقدر دردناکه که همه -وخودت- مرتب تکرار کنین که چیزی نیست، درست میشه، عادت میکنی؛ و درست نشه. و وقتی درست نمیشه، آدم برای مواجهه تنهاست. من دیگه دلم نمیخواد در موردش حرف بزنم، چون نمیتونم لبخند بزنم و بگم همهچی درست میشه. بعضی وقتا فکر میکنم شاید ادا در میارم حتی، مگه میشه در عرض چند ماه بدن آدم اینقدر تغییر کنه که حتی نتونه درست راه بره؟ پاشو صاف قدم بردار.
نمیتونم.