mercredi, décembre 14, 2005

خب ديگه، ما رفتيم ست هم خريديم. حالا هر کي مي‌خواد، تا رنگ و روشون نرفته، بياد بکنه!

پنج روزه تهران تشريف دارن. بعد از دو روز زنگ زده، مي‌گه کجايي؟ مي‌گم: سر ايستگاه اتوبوس؛ داريم مي‌ريم خونه‌ي بچه‌ها. توپ و تشر مياد: به من گفته بودي مي‌خواي بري؟
والله روو رو برم! يه خورده جر و بحثمون شد، بعد من خيلي دختر ماهي شدم و گفتم باشه، نمي‌رم. بحث هم نکردم.
- رسيدي خونه به‌ام زنگ بزن.
- باشه عزيزم، حتماً.
از خونه‌ي بچه‌ها زنگ زدم به‌اش: رسيدم خونه، نگران نباش.
اون وقت مي‌گن چرا آدم دروغ مي‌گه. د ِ لامصب هر وقت ما دو کلمه حرف زديم، بعد سين جيم کن چه غلطي مي‌کني و نمي‌کني.
نکبت!

روز خوبي بود. من کلي عاشق شدم! از مهدي بگير که دم ِ دانشگاه مي‌دويد و يه لحظه که خنديد، ياد ِ اموات (!) افتادم و شباهت‌اش، تا اون روزنامه فروشه که امروز حلقه‌اش رو درآورده بود. خيلي جدي نشستيم با راضيه حساب و کتاب کرديم که حقوق من و اون روي هم چقدر مي‌شه و آيا مي‌شه با اين حقوق يه زندگي رو چرخوند يا نه. بله خب، هميشه که نمي‌شه به ماديات توجه کرد، يک کمي هم بايد ظواهر رو چسبيد!!!

با اس‌ام‌اس زهرا روده‌بر مي‌شم از خنده: قالب وده، قالب زور وده.

بعد هي مي‌دوم، ولي انگار دور خودم. همه‌ي کارا مونده، اين هفته و هفته‌ي بعد هم سه‌تا ميان‌ترم دارم، توي شرکت داريم گير مي‌کنيم .. همه‌چي شلوغه. من هم که الحمدلله، بيست و چهار ساعته، يا خوابم، يا شام مي‌خورم، يا ول مي‌گردم! اين هم محض تنوع، تابلوي يک آرايشگاه زنانه در کوچه‌پس‌کوچه‌هاي شهرک‌دانشگاه!

واي اين Unfaithful خيلي خوب بود. ماه مي‌شد اگه مي‌نشستم همه‌اش رو نگاه مي‌کردم، اصولاً از اين فيلمايي که روابط آدما رو تجزيه تحليل مي‌کنن خوشم مي‌اومد. از Mr. And Miss Smith هم خوشم اومد حتي، جدا از اين جنگولک‌بازياي مسخره‌اي که قاطي‌اش کرده بودن. چي مي‌گفتم؟ آهان. وقت ندارم، و ضمناً، تازگي تنهايي نمي‌تونم بشينم فيلم ببينم. اعصاب‌ام تخمي مي‌شه هيشکي نيست در مواقع مقتضي دست‌شو بگيرم، يا توي بغلش قايم بشم.
اين زهرا هم با رک‌گويي‌اش ما رو از راه به در کرد، دهنمون باز شد!

mardi, décembre 13, 2005


خوب نيافتاده، ولي توي اون سولاخيه (!) پر از زباله است. لابد به‌اش مي‌گن محيط زيست.




اين يعني من تنهايي کارون‌گردي داشتم.

ضمناً شبکه سه قراره فيلم The Island رو بذاره. خدا به خير بگذرونه.

من کلي انتقادات اجتماعي دارم که حوصله ندارم بنويسم.

برم پايين يه چيزي جور کنم واسه خوردن موقع فيلم. آقا اشتها نيست که .. !

خ س ت ه ا م مثه سنگ ِ مرده.

آقا اين سيامک عقده‌هاي جنسي داره، به جان خودم. همين روزهاست که برداره به شدت به من تجاوز کنه.

والله با اين وصف، اوني که عقده داره خود ِ منم هي از اين پرت و پلاها مي‌نويسم.

يه چيزايي يادم بود که مي‌خواستم بنويسم ها، چي بود؟

آهان. کمپوت آناناس، قهوه، بستني. من احتمالاً فردا زخم معده مي‌گيرم!

تنهايي توي شرکت. روزي چندبار اين رو به خودم مي‌گم؟ سمت‌هام مرتب در حال افزايشه. اين يکي نگه‌بان.

صبح کلي هوا خوبه. مي‌رم واسه شرکت خرما و روزنامه مي‌گيرم، قدم مي‌زنم. حالم خوب مي‌شه.

در راستاي رنگ‌هاي جيغ، يه لباس گرم پوشيدم، راه‌راه سفيد و قرمز. فقط منتظرم حاجي بياد عکس‌العملش رو ببينم!

جريان ست خريدن، اصولاً از اون‌جا شروع شد که ما ضمن ول‌گردي تو بازارهاي ديلم و گناوه، چهارنفري به فکر خريد لباس زير افتاديم. بعد يهو انگار که قحطي افتاده باشه بين ملت! ما مونده بوديم اين مردم از کجا تامين مي‌شن! تنها منابع تامين، آقايون ِ دست‌فروش ِ گناوه بودن که اصل جنس رو پهن کرده بودن روي زمين و حتي من (!) با همه‌ي روداري‌اي که در اين مواقع به خرج مي‌دم، نتونستم برم جلو. فقط يه جا وسوسه شدم که برم از فروشنده‌هه که پسر جوون و خوش‌گل و قندي بود، پرس‌وجو کنم و احياناً بگم به تنم امتحان کنه –بلکه از نماهاي مربوطه خوشش اومد و پسنديد و پيشنهادي چيزي داد!- منتها اين بچه‌هاي ما نذاشتن و لگد ِ محکمي به بخت ما زدن.
ساعت شد ده و نيم شب و ما توي اتوبوس داشتيم مي‌اومديم سمت اهواز و ديگه ديدني بوديم. چهارتامون عزا گرفته بوديم که حالا شوهره ما رو راه نمي‌ده خونه، مي‌گه اين همه رفتي خريد و کلي آت و آشغال گرفتي، يه ست نخريدي که من هم استفاده ببرم؟ و احياناً همون ساعت دوازده شب ما رو از خونه مي‌اندازه بيرون و باقي مسائل!
اما ديشب موقع برگشتن به خونه، راضيه يهو گفت: راستي مريم اينا رفتن ست خريدن ها! و ما به اين نتيجه رسيديم که ديگه نمي‌شه اين مسئله رو عقب انداخت، چون -همون‌طوري که براي راضيه توضيح دادم- اين مسئله ممکنه يهويي پيش بياد و خيلي بهتره که در مواقع اضطراري آدم از قبل تا حد ممکن آمادگي‌اش رو داشته باشه.
فردا شب قراره ما بريم يه رنگي پيدا کنيم که باعث بشه پوست بلوري‌مون توي تاريکي جلوه داشته باشه.

الهام ِ ماه ِ نازنين زنگ زد به‌ام. کلي خوش‌حال شدم. صداش شاد ِ شاد ِ شاد بود، پر از انرژي. گوشه‌ي ميدونه ايستاده بودم باهاش مي‌گفتم و مي‌خنديدن، دوتا آقاي محترم رد شدن فرمودن: سلام برسون به‌اش. بعد خنگا مي‌ذارن مي‌رن، نمي‌ايستن من به‌شون بگم که الهام گفته سلامت باشين :))

بعد من ِ آي‌کيو صبح مقاله‌هاي نصفه‌ام رو زده‌ام روي حافظه‌ي گوشي که اين‌جا روشون کار کنم، يادم رفته کابلشو بيارم که وصلش کنم به کامپيوتر.

ديگه .. همين ديگه. دلم خواست چرت و پرت ِ شاد بنويسم. شايد نيم ساعت ديگه يه خورده از مشکلاتم با جکي –موجودي با سِمَتِ دوست‌پسر- رو بنويسم بلکه بفهمم چيکارش بايد بکنم.

dimanche, décembre 11, 2005

سردمه، مثه آخر ِ La Vita è Bella وقتي روبرتو بنيني رو مي‌کشن. مثه Edward Scissor hands وقتي جاني دپ تنهايي بالاي قلعه مجسمه‌هاي يخي درست مي‌کنه. مثه حس چارليز ترون، وقتي توي Monster کريستينا ريچي ازش پرسيد: کدوم پول، تو که به من پولي ندادي. سردمه، مثه اشک‌هاي جيل توي Immortal.
سردم شده، درست مثل بار اولي که تو مُردي – که خداي تو معجزه‌ي زنده کردنش را بيش‌تر از يک بار نشان ِ من داده.

نقل‌قول‌هاي بند‌تنبوني رو اسکناس

هر کي حدس زد اين چيه خيلي باهوشه!
ح. دو شبه داره دوباره زنگ مي‌زنه. احوال‌پرسي ِ معمولي، ميل به قرار گذاشتن و اين حرف‌ها. به‌اش مي‌گم الان با يکي ديگه‌ام. بعد فکر مي‌کنم: عجب رويي داري تو پسر. ازش نمي‌پرسم اين دفعه چند نفر هستين.
نکته‌ي جالب‌تر اين‌جاست که منو واسه خودش هم نمي‌خواد حتي. به طرز تابلويي مي‌خواد دو دستي تقديمم کنه به م. و من مثلاً الان نمي‌دونم.
ديشب وقتي خواب بودم زنگ زده، مي‌گه خونه‌ام، مي‌توني زنگ بزني؟ مي‌گم نه. مي‌پرسه چرا؟ مي‌گم چون خوابم مياد. قطع مي‌کنم و کپه‌ي مرگم رو مي‌گذارم. اس ام اس مي‌زنه که: خستگي رو نشونت مي‌دم .. تا بعد.
بابا خشونت، بابا تهديد.
من البته لازمه با اين بشر حرف‌هايي رو بزنم.
هرچند خيلي حرف‌ها براي خيلي از آدم‌ها مونده ته ِ دلم و به‌اشون نمي‌گم، چون فکر مي‌کنم شعور ِ درک‌اش رو ندارن.
به خير بگذرون لطفاً خداي ناشنوا.

samedi, décembre 10, 2005

اين وبلاگ زهرا
با اون قالب هودري‌اش
منو ياد مي‌ويت‌يو مي‌اندازه
اون اولاش
که مال اون بود
مال دوم شخص ِ مرده