به: پريسا
يهويي دلم خواست برات بنويسم. سه چهار سال پيش، شايد هيچ وقت فکر نميکردم يه روزي، يه وقتي، بيام يه چيزي بنويسم که با يه تيتر ِ سادهي دو کلمهاي، خطاب به تو باشه.
*
شايد سه چهار سال پيش هم نه، نميدونم. آشنايي ِ من با تو برميگرده به اتفاقي که توي ذهن ِ من، بُعد ِ زمان ازش حذف شده.
*
يه زماني با حسادت شناختمات، حسادت ِ اين که کسي بهات توجه ميکنه که من همهي توجهشو براي خودم ميخواستم.
*
يه چيزايي رو يادم مياد.
يادم مياد بهام گفته بود که اين ميل به تجربه کردن، ميتونه به جايي برسه که اتفاق ِ تو برام بيافته و يادم مياد که بهام گفته بود شبها کابوس ميبيني.
يادم مياد.
يادم مياد بکگراند آبي و اون درخت ِ محوي که شيفتهي آرامشاش بودم.
*
حسرت ِ قالب وبلاگتو ميخوردم، حسرت ِ اين که به تو توجه ميکرد.
*
حالا نميدونم چرا به زخم روي پات فکر ميکنم، به اين که روي تن ِ من هيچ اثري از اون آدماي انگشتشمار ِ يه دورهي نه چندان کوتاه از زندگيام، نمونده.
*
يه چيزي رو ميخوام برات تعريف کنم، يه مکالمهي کوتاه، که مهم نيست کجا بوده، يا با کي.
- جدي به نظرم لازمه تو بري پيش ِ روانشناس.
- چرا؟
- به خاطر اون اتفاق.
- کدوم؟
- ت ج ا و ز
- تجاوز؟ هان، آهان، اون!
*
يکي از حرفهاش ذهنم را خراب کرده، از چهارده سالگي تا حالا. به خودش هم گفتم، گفتم و فايدهاي هم نداشت، که هنوز هم موافق بود، که هنوز هم خيال ميکند بهترين حرفي بود که آن شب گفت، يا ميتوانست بگويد.
اگه مرد ميخواي بگو ببرمت فاحشهخونه.
*
که هنوز پي ِ حرفي، حديثي، برگهاي، پي ِ بکارت ميگردد.
*
- ميگفتيم شانس بهمون رو کرده.
*
دخترجانم، اين را ميخواهم بهات بگويم که زيادي به خودت سخت گرفتهاي. بعد ِ همهي حرفهات و بعد ِ همهي ترسهات، تو داري زندگي ميکني، رو به مرگ نيستي.
گمانم اين وسط شناسهي سوم شخصي هست که ناشناس مانده.
پ.ن: عرض ميکنيم که آقاي همکار، يک عدد تماس مشکوک داشت از جانب بانويي ناشناس! اخبار تکميلي، در صورت حصول، اعلام خواهد گرديد!