نصف ِ family جمع شدهن اينجا. دارالمجانين بچهها و بزرگترها. اون دوتا ميزنن تو سر و کلهي هم و سر ِ اسباببازي با هم دعوا ميکنند، اين يکي مظلوم و معصوم زل ميزنه به آدم و آب ِ بينياش سرازيره.
خانواده جمع شدهن کمک ِ من. يکي بچههاشو ميده من نگه دارم و ميشينه با مامان در مورد مدل لباس حرف ميزنه، اون يکي پشت سرم غرغر ميکنه که هديه چرا نميشينه خونه رو جمع و جور کنه.
جمع و جور کردن ِ خونه شامل تميز کردن ِ ديوارها ميشه و گم و گور کردن ِ دوتا ميز تحرير و يه ميز ناهارخوري و يه تختخواب توي انباري. به علاوه چرکنويسهاي د.ب که توي همهي خونه پخشه.
گفتم د.ب، برادر محترم کلاسش رو تعطيل نميکنه و نمياد.
من خيال داشتم امروز برم پي ِ امضاي مدير گروه و چاپ و صفحهبندي ِ پاياننامه؟ خيال داشتم برم وقت ِ اپيلاسيون و اصلاح و ابرو بگيرم؟ بايد ميرفتم نورا و بهين ببينم کدوم کيفيت کارشون بهتره؟
نخير. دارم تشريف ميبرم از عطاري ِ سر کوچه، گل بنفشه بگيرم براي سرفهي اين جوجه.
زندگي به تخميترين شکل ممکن جريان داره. تبريک ميگم.
هنوز قسمت محبوب ِ من از کارتون ِ گربههاي اشرافي، اون جاييه که آقاي اومالي داره از آب مياد بيرون. مري ازش ميپرسه: «ميتونم بهتون کمک کنم آقاي اومالي؟» و جواب ميشنوه: «کمک؟ امروز به حد کافي به من کمک شده!»