بنده همين الان از پاي دعواي مفصلي با مامان برميگردم که با بار اول «بله دادن» آبروي خانواده را برده و خودم را هول ِ شوهر کردن نشان دادهام.
آهان. بله. فراموش کردم بگويم. شب ِ يلدا، من و جناب ِ حکيم عليرضا خان ِ آرماستوري پاي سفرهي عقد نشستيم و توي آينه همديگر را تماشا کرديم تا آقاي ِ آخوند ِ خيلي خيلي پير ِ سيگاري، برامان خطبهي عقد بخواند و من بار اول بدون ِ اجازه گرفتن از کسي بله بدهم و امروز ظهر مامان يادش بيافتد که بنده آبروشان را بردهام.
آقا از من به شما نصيحت، عروسي نکنيد. رس ِ آدم را ميکشد. بنده هنوز پشيمان ميباشم که چرا همان ابتدا، سالم و بيدردسر با همديگر فرار نکرديم. براي خودم هم خندهدار است، اما بعد از آن همه تلاشي که براي جور کردن رنگ ِ همهچيز و براي خوب برگزار کردن جشن داشتيم، بهمان نچسبيد. حالا يکي بيايد به فک و فاميل ِ ما بقبولاند که ما عروسي نميخواهيم، ولمان کنيد برويم سر ِ خانه و زندگيمان. مامان انگار کور شده، انتظاراتش از عهدهي يکي که خارج است. هنوز که هنوزه، ميخواهد زندگي ِ من را باب ميل خودش بسازد. خسته شدهام. همهاش فکر ميکنم چمدانم را ببندم و از اينجا بروم.
از اين همه صدا و نور و شلوغي خسته شدهام. سنگ ِ سنگيني بود. برش داشتيم، اما پدرمان درآمد.