دوستان فرمودهن فرازهایی از زندگی متاهلی رو ذکر کنم. من یک ساعت و نیمه دارم مینویسم و پاک میکنم و مینویسم و پاک میکنم. راستش هیچ توصیفی واضحتر و عریانتر از این پیدا نمیکنم که از عقد به اینور، ما با هم نخوابیدیم.
lundi, janvier 01, 2007
samedi, décembre 30, 2006
خاکسار رو ديدم.
* *
دبيرستانام، با خاکسار گذشت و يکي دو تا دبير ِ ديگه. يه عالمه بودن که اومدن و رفتن. يکي دو تا هم اومدن و موندن. خاکسار مونده بود. خاکسار مونده.
* *
پير شده بود. موها يکدست سفيد. هنوز هم مثل قبل، بعد از امتحان بچهها دورهاش ميکردن به گلايهي سختي ِ امتحان. تصميم نداشتم برم پيشش حتي. بعد از سه چهار سال، چي داشتم بگم براي گفتن؟
* *
دورهي راهنمايي و دبيرستان مشکل داشتم. خيلي هم مشکل داشتم. با کسي نميساختم. توي خونه دور و بر کسي نميگشتم. خاکسار جاي بابام بود شايد. هيچ چيز ِ خاصي بينمون نبود. يه چيزي بود، که نه به کلام گفته ميشد، نه به رفتار. نگاهي شايد، گاهي توي شلوغي. من دوستش داشتم. من هنوز هم عاشق پيرمردهاي مهربونم، جاي چيزي که هيچ نداشتهم.
* *
خودش اومد سمتم آخر. دست دادم باهاش. بار اول بود که لمساش ميکردم. دست دادن براي من حس ِ خاصي داره. شايد براي اين که توي خانوادهي ما، دست دادن هميشه جزو روابط ِ forbidden بوده. لمس ِ دست ِ جوونها، براي من هيچ وقت چيزي نبوده. تموم آشناهاي پسر ِ من، خارج از محدودهي خانواده بودهن و از همون اول، به خودم قبولوندم که وقت ِ سلام به يه پسر ِ جوون، بايد باهاش دست داد.
* *
خاکسار رو ديدم.
* *
خاکسار از اون نسليه که من باهاشون کانتکت نداشتهم و هميشه هم جذبشون شدهم. معذب، احوالپرسي کرديم. از درس و دانشگاه و کار ِ من پرسيد و از مدرسه گفت و مدير و برنامهي شب يلدا. گفت: خيلي بهات فکر ميکردم، ولي شمارهاي-چيزي ازت نداشتم که باهات تماس بگيرم. بهانه آوردم که چند وقتي تهران بودم. دونه دونه کارهام رو براش توضيح دادم و آخر، با خجالت گفتم که عقد کردهم. خوشحال شد. خنديد و پرسيد: دوماد ِ خوشبخت کيه؟
* *
خيلي ايستادم کنارش. هيچ حرفي نداشتيم به هم بزنيم، ولي ايستادم و تمام ِ وقتي که بچهها داشتن باهاش حرف ميزدن، خيره شدم بهاش.قبلتر، وقتي دور و برش شلوغ ميشد، انگشت کوچيکش رو توي گوشش فرو ميکرد و ميخنديد.
* *
پرسيد: ميري خونه؟
- آره.
- کورش بودين؟
- نه، زيتون. شما چي؟ هنوز جاي قبلي هستين؟
- نه. اومديم کيانپارس. -پوزخند زد- کيانپارس نشين شديم.
بهتم زد. ماتم برد. ذهنم رفت آن دور دورها. عيد سال ِ ... هشتاد؟ هشتاد و يک؟ با بچههاي سمينار، رفته بوديم خانهشان. حياط ِ بزرگي داشت با يک عالمه درختچه و گل. خاکسار، پنجرهها را باز ميکرد و مينشت روي صندلي گهوارهاي، با ليوان دستهدار چاي ميخورد و آرام، عقب و جلو ميرفت.
از آپارتماننشيني گفت.
- من و خانمام تنها بوديم، به صلاح بود که بياييم اينور. -خانهي درندشتشان، انتهاي اهواز، و در محلهي خلوتي بود.- ولي سخته، آدمي که يه عمر توي خونهي ويلايي زندگي کرده باشه، آپارتمان نشيني خيلي براش سخته. خانم کلي از کتابها رو ميخواد دور بندازه، يه اتاق براي وسايلام دارم، اما پر شده ..
درد داشت اينجا چشمهاش. من باز يادم افتاده به عيد همانسال. آنروزها، عينکام شکسته بود. بيعينک رفته بوديم عيد ديدني، و به اصرار بچهها و خود ِ خاکسار، رفتم پاي کتابخانه که کتابها را ديد بزنم.
* *
* *
شمارهام رو گرفت که دو هفتهي بعد، وقتي بچههاي شهيدبهشتي رو ميبره اردو، ببينماش. سرک کشيدم که ببينم اسمام رو يادش مياد يا نه. توي سررسيد مشکي ِ جلد چرمياش، جلوي شمارهام نوشت هديه.
* *
پير شده بود، دلام گرفت. دوستاش داشتم. دوستاش دارم.
vendredi, décembre 29, 2006
mercredi, décembre 27, 2006

آخر ِ شب، مامان يه گوشه تنها گيرم مياره که بهام يادآوري کنه گريه کردن ِ اون شبم کار ِ خيلي زشتي بود و هر چقدر هم که حرف ِ بدي شنيده باشم، نبايد جلوي عليرضا همچين عکسالعملي از خودم نشون بدم.
در ادامه ميگه: خسته شده بودي؟ چيکار کردي مگه؟ همهي کارها رو که ما انجام داديم.
و اين رو يه جوري ميگه که معلومه باور داره.
و بنده advice ِ دیگری برای جوانان این مرز و بوم دارم که بیزحمت با پسر همسایهتان وصلت بنمایید، در غیر اینصورت دچار بیماری غم غربت از نوع حاد میگردید.
در ادامه ميگه: خسته شده بودي؟ چيکار کردي مگه؟ همهي کارها رو که ما انجام داديم.
و اين رو يه جوري ميگه که معلومه باور داره.
و بنده advice ِ دیگری برای جوانان این مرز و بوم دارم که بیزحمت با پسر همسایهتان وصلت بنمایید، در غیر اینصورت دچار بیماری غم غربت از نوع حاد میگردید.
lundi, décembre 25, 2006
خب؛ زهرا جان و آذر جان و دنيا جان بنده را پرزنت نمودند براي بازي شب يلدا، متن زير در پنج ماده و سه تبصره تقديم ميگردد:
مادهي اول. پنج-شش ساله که بودم، از روي يک برنامهي سواد آموزي ِ تلويزيون، خواندن و نوشتن و حساب را ياد گرفتم. درسهاي عربي که شروع شد، خواهرم بهام دفتر نداد. تا همين حالا هم براي ضعيف بودن ِ عربي و درصد ِ پايين ِ کنکور، او را مقصر ميدانم.
مادهي دوم. از موجوداتي مثل سوسک و مارمولک و تمساح و انواع خرندگان و ارنيترنگ، نميترسم، فقط چندشم ميشود. ضمن اينکه دوبار مارمولک بهام پريده، يکبار روي دستم، يکبار هم روي ژاکتم.
مادهي سوم. عليرضا را اولينبار بعد از تجمع 22 خرداد بود که ديدم، متروي هفتتير، ايستگاه حرم. آشناييمان کاملاً وبلاگي بود و اگر کامنتي که يکي دو سال پيش برحسب عبور برايش گذاشتم را به حساب نياوريم، عمر آشناييمان يکهفته هم نميشد. صادق مخفي بام شرط بسته بود که من نميتوانم عليرضا را تور کنم.
مادهي چهارم. توي دورههايي از زندگيام، رابطههاي وحشتناکي را داشتهام. به غير از تجربهي يکي دو ماه سلام و عليک تلفني با يک حاجي بازاري شکمگندهي زنطلاقدادهي پسر ِ هفتسالهدار، که وقتي کار کمکم داشت به جاهاي باريک ميکشيد، عباسآقا رفت دوباره با خانماش ازدواج کرد، سهچهارماهي از زندگيام را خراب ِ رابطههاي يکماههاي کردم که خيلي بهام ضربه زدند و طول کشيد تا ياد گرفتم بهشان بخندم. اما بدترين اتفاقي که برام افتاد، وقتي بود که براي اولين بار قرار بود پسري را ببينم که گمانم يک سالي بود که خودم را براش ميکشتم، و او همانروز عاشق يکي از دخترهايي شد که همراهمان بود. الان من و عليرضا به شدت با همديگر خوشبختيم و آقا ادعا ميکند کسي را پيدا کرده و خانم را پشت ِ سر، عيال صدا ميزند. و بنده هميشه با الفاظ عيال و منزل و خانم و اينها مشکل داشتهام.
مادهي پنجم. در حال حاضر بزرگترين آرزويم اين است که بيکار بشوم براي شمارهي بعدي ِ هزارتو، طرحي را که در ذهن دارم، پياده کنم!
تبصرهي اول: من يک دورهاي از زندگيام، بيست کيلو چاقتر از ايني بودم که حالا هستم. اثرات روانياش آنقدر مانده که هنوز رويم نميشود بروم لباس -مخصوصاً شلوار لي و مانتو- بگيرم.
تبصرهي دوم. من شکلات دوست ندارم.
تبصرهي سوم. به شدت خجالتي هستم و روابط اجتماعيام مشکل دارد. ضمناً هيچ وقت پرزنت نشدهام!
بنده به عنوان زير شاخههام، آقاي فاني کوچه باغي، آقاي رضا ناظم، آقاي من و مترسک، آقاي يرقاننويس اول و خانم تارا را دعوت ميکنم.
تقصير من هم نيست که بيشتر آدمهايي که دوست داشتم دعوت کنم، قبلاً عضو شدهاند!
samedi, décembre 23, 2006
مزدوجنامه
بنده همين الان از پاي دعواي مفصلي با مامان برميگردم که با بار اول «بله دادن» آبروي خانواده را برده و خودم را هول ِ شوهر کردن نشان دادهام.
آهان. بله. فراموش کردم بگويم. شب ِ يلدا، من و جناب ِ حکيم عليرضا خان ِ آرماستوري پاي سفرهي عقد نشستيم و توي آينه همديگر را تماشا کرديم تا آقاي ِ آخوند ِ خيلي خيلي پير ِ سيگاري، برامان خطبهي عقد بخواند و من بار اول بدون ِ اجازه گرفتن از کسي بله بدهم و امروز ظهر مامان يادش بيافتد که بنده آبروشان را بردهام.
آقا از من به شما نصيحت، عروسي نکنيد. رس ِ آدم را ميکشد. بنده هنوز پشيمان ميباشم که چرا همان ابتدا، سالم و بيدردسر با همديگر فرار نکرديم. براي خودم هم خندهدار است، اما بعد از آن همه تلاشي که براي جور کردن رنگ ِ همهچيز و براي خوب برگزار کردن جشن داشتيم، بهمان نچسبيد. حالا يکي بيايد به فک و فاميل ِ ما بقبولاند که ما عروسي نميخواهيم، ولمان کنيد برويم سر ِ خانه و زندگيمان. مامان انگار کور شده، انتظاراتش از عهدهي يکي که خارج است. هنوز که هنوزه، ميخواهد زندگي ِ من را باب ميل خودش بسازد. خسته شدهام. همهاش فکر ميکنم چمدانم را ببندم و از اينجا بروم.
از اين همه صدا و نور و شلوغي خسته شدهام. سنگ ِ سنگيني بود. برش داشتيم، اما پدرمان درآمد.
jeudi, décembre 21, 2006
Inscription à :
Articles (Atom)