اصلاً راه ندارد. من همينجوري دلم گرفته. پا شو با هم فرار کنيم.
mardi, mars 11, 2008
اصولاً طرفدار نظام طبقاتيام. اتفاقاً با «وجودِ طبقات» خيلي مشکل دارم، ولي فکر ميکنم حالا که هست، فاصلهها و اينا بايد حفظ بشه. هر چيزي در موقعيت خودش قرار بگيره و از اين حرفا. بحث رو نميخوام باز کنم، فقط ميخوام يه کم غر بزنم که چرا مامانشاينا عيد ميان خونهي مامانم اينا!
طبق نظريهي بالا که هرچيزي جايي براي خودش داره، جاي من توي خونه، دختر ِ خونه است. اون هم وقتي که يک ساله اهواز نرفتهام و دلم لک زده واسه اين که بشينم با خواهرهام گپ بزنم و چندتا فيلم با هم ببينيم و کتاب بخونم و با راضيه برم بيرون و از اين جور کارها. حالا ماماناينها که بيان، من مجبورم هي حواسم بهشون باشه و پذيرايي کنم و اينور اونور ببرمشون و از توي جلد اون دختر مهربون و خوشبرخوردي که از من ديدهان در نيام. بايد لباس سنگينتر و خانمانهتر بپوشم و حواسم باشه با سعيد و وحيد زياد گپ نزنم که د.ب. ناراحت بشه و خيلي هم سرد برخورد نکنم که با رفتارم توي همدان در تضاد باشه. (يادم به ماجراي کيک عروسي افتاد که در حد خودش يه شاهکار ديگه بود از مجموعه شاهکارهاي سعيد طي عروسي، يادم باشه بعداً بنويسم) نبايد جلوي تلويزيون دراز بکشم، نميشه درست و حسابي فيلم ديد، نميشه هيچ کاري کرد.
اين غرا رو به مامان که زدم، خيلي سعي کرد کمک کنه و کلي گفت که ما حواسمون هست و شما راحت باشيد. ولي خوب، من ميشناسمش.
اينه که عيد امسال رو با اون برنامههاي به شدت فشردهي مسافرتهاي اجبارياش، هيچ دوست ندارم. اون هم مني که اين يه ماه دلم لک زده بود واسه اين ور اون ور رفتن و گشتن و همهي مسئوليتها رو کنار گذاشتن.
پ.ن: اين تعطيلات شاهکار ِ خرداد، جون ميده واسه سفر شيراز. اصلاً جون ميده واسه مسافرت. حالا هر جا، حالا هر جور، فقط خودمون دو تا.
تکميليه: ماجراي کيک عروسي اينه که ما توي سالن کيک رو نبريديم. حتي سوار کردنش هم فکر کنم درست و حسابي انجام نشد. دو يا سه طبقه بود و يه پايه کم داشت. گمونم سعيد رفته بود کيک رو از قنادي گرفته بود و اون وسط کي فکرشو ميکرد که بايد پايهها رو بشماره؟ يادمه اون وسط که همه داشتن فکر ميکردن چيکار کنن، مستخدم سالن يه کارد سفيد ميوهخوري آورده بود و ميگفت اينو جاي پايهاش سوار کنين و من دلم ميخواست کلهشو بکنم. هيچ يادم نيست چرا کيک نداديم، بلکه يکي از رسم و رسوم همداني بود که خبر ندارم. قرار بود کيک رو بيارن خونه.
رفتيم خونه و اون ماجراي شاهکار ِ رقصيدن و موزيک گذاشتن فک و فاميل که خودش از يه طرف روي اعصاب بود، از شام به بعد هم که سر ِ يه چيز بيخود خودم عصباني بودم و هي بداخلاقي ميکردم، کيک رو هم معلوم شد توي سالن جا گذاشتن. سعيد فشنگي رفت کيک رو بياره و نيم ساعت بعد با يه کيک ِ دستخورده اومد و گفت که پرسنل زحمتکش ِ سالن (که تا آخر ِ سرو غذا يادشون رفته بود واسه ما دو تا شام بيارن و وقتي خالهي عليرضا برامون شام آورد، من اينقدر عصابي بودم که لب نزدم) برداشتن با قاشق (و نه حتي کارد) يه تيکه از کيک رو براي خودشون برداشتن و گفتن اينم سهم ما.
هيچ توضيح اضافهاي ندارم.
ضمناً يه فلشبک هم بزنم که: عروس بياد يه کم اينورتر برقصه که ما هم ببينيم.
خدايي مراسم شاهکاري بود. اصولاً اينجور مراسم به شدت تجربه ميخوان و مديريت.
اينا!
lundi, mars 10, 2008
dimanche, mars 09, 2008
با زيزي رفتيم واسه کوکولي کادوي تولد خريديم که سورپرايزش کنه.
بهش ميگم با منم يه تريپ خدافظي و اينا بريز.
خوب منم ام اند ام دوست دارم اصاً.
يه ماگ خوشمل ِ روميزي هم واسهات خريدم.
بس که دوسِت دارم.
من خوابم مياد.
مد چيز ِ خريه.
بعد من عيد ميخوام برم دختر ِ خونه باشم، مجبورم عروس ِ گل بشم.
تحقيقم هم که دقيقاً نصفش مونده.
من خوابم مياد.
دکتر، تقصير خودته، نگي نگفتي.
samedi, mars 08, 2008
توهين عجيب به حضرت موسى (ع) در رژيم صهيونيستى
* باخبر شديم كه با گسترده شدن دامنه اهانت ها به مقدسات و پيامبران الهى، اين بار يك اسرائيلى به اصطلاح محقق كه نتايج تحقيقات مضحك او هفته گذشته منتشر شده ادعا كرده: [حضرت] موسى(ع) در بالاى كوه سينا بر اثر استعمال ناركوتيك هاى قوى دچار توهم شده و با خدا، هم صحبت شده است(!) اين پژوهشگر در ادعاهاى بى شرمانه اش، اظهار داشته: ديدن آتش در درختان مشتعل كه طبق نص انجيل (و قرآن) باعث نجات جان موسى(ع) شده، ناشى از زياده روى [آن حضرت] در مصرف مواد روانگردان بوده است(!)
* باخبر شديم كه با گسترده شدن دامنه اهانت ها به مقدسات و پيامبران الهى، اين بار يك اسرائيلى به اصطلاح محقق كه نتايج تحقيقات مضحك او هفته گذشته منتشر شده ادعا كرده: [حضرت] موسى(ع) در بالاى كوه سينا بر اثر استعمال ناركوتيك هاى قوى دچار توهم شده و با خدا، هم صحبت شده است(!) اين پژوهشگر در ادعاهاى بى شرمانه اش، اظهار داشته: ديدن آتش در درختان مشتعل كه طبق نص انجيل (و قرآن) باعث نجات جان موسى(ع) شده، ناشى از زياده روى [آن حضرت] در مصرف مواد روانگردان بوده است(!)
يه چيزي که من هميشه ازش متنفر بودهام، اينه که وقتي ميخواي يه خبري رو نقل کني، جانبدارانه نقل کني و نتوني بيطرف باشي. تحقيقات مضحک و اون علامت تعحباي توي پرانتز، طبق معمول، اصول خبرنگاري رو نقض ميکنن. در حالي که عاقلانه بخواي فکر کني، همچين دور از ذهن هم نيست. بشر از اون وقتي که با الهام از سفالگري، خدا رو به شکل کوزهگر تصور کرد، تا اين آخر که توي قرآنش گفت که خدا آدم رو از گل تراشيد، دنبال ساختن يه تکيهگاه براي خودش بوده. [من ارجاع ميدم به آفرينش ِ هدايت، يه نمايشنامهي کوتاه از استاد مسلم ِ بنده، که تصوير جذابتري رو از هدف آفرينش ارائه دادهان.]
يه چيزي هم که اين وسط جالبه، اينه که محمدشون اومد گفت من آخريام و نون بقيه رو هم آجر کرد. (فرصت کنم، يه چيزي بنويسم در راستاي اسطورهشناسي و باورهاي ديني که خيلي قشنگ نشون ميده چطوري مجموعه داستانهايي که ذهن خلاق بشر براي توجيه دنيا ساخته، پايه و اساس مذهب رو تشکيل ميده) اين دوره و زمونه که راحت ميشه پتهي ديگران رو روي آب ريخت، ما ديگه پيغمبر و معجزه و اينا نداريم، حالا هم کيه که ثابت کنه دست يکي درخشيده و يکي ديگه دو هزار نفر رو با يه تيکه نون و دو تا دونه ماهي سير کرده.
ميخوام بگم خوب که فکر ميکنم، خيلي هم دور از ذهن نيست حرف اين بابايي که دارن مسخرهاش ميکنن. به هر حال پيامبرجماعت، اکثرشون يا چوپان بودهان يا گوشهنشين، چيزي که زياد داشتن، وقت براي فکر کردن بوده و داستان ساختن. حالا بعدها يه عده پيدا شدن سنگشون رو به سينه بزنن که اونها هم از اساس دنبال چيزاي ديگهاي بودن، همين روحاني جماعت، توي هر آييني. اينم بنويسم که خودم يادم بمونه، استاد، وقتي ازش سوال کردم که چرا تاريخ اينقدر مذهب رو نفي ميکنه، بهم گفت که دين در زبان آرامي، يعني قانون. و اصولاً دين يعني مجموعه قانونهايي که تدوين ميشه براي درست زندگي کردن. و همونطوري که خودم يه بار سر کلاس به سوالش جواب دادم، قانون چيزيه که ممکنه عوض بشه، و اون اصله که ثابت ميمونه. در نتيجه، دين مجموعه قوانينيه که طبق چندتا اصل تدوين ميشه. حالا کي تدوين ميکنه و ديدگاهش چطور بوده، ديگه به خود طرف بستگي داره.
و من خيلي الان علاقمند شدهام برم نظريهپرداز بشم، به شرط اين که هر ننهقمري از راه ميرسه، برنداره آدم رو تکفير کنه.
vendredi, mars 07, 2008
الف- من گند زدم به سفر ديروزم، خودم تنهايي. تا تپه سيلکش خوب بودم، بعد يکهو افتادم روي دندهي لج با خودم. راضيه اينجور وقتها ميگفت: سگاخلاق شدي، من طرفت نميآم. توي اتوبوس رفتم روي پنجتا صندلي آخر ولو شدم که کسي نزديکم نيايد. خودم ميدانم ميدانم چهام بود. ساعت پنج صبح که رفتيم با عليرضا و سعيد و بابک و علي کلهپاچه خورديم، خيلي خوب بود. سر ِ قرار ونک هم که رسيديم و با بچهها گپ زديم، حالم خوب ِ خوب بود. اصلاً از آنجا شروع که عليرضا برگشت بيايد خانه و من دلام باش رفت. يعني انگار يک تکهي گنده ازم کنده شد. توي اتوبوس رديف دوم نشستم دم ِ دست ِ استاد. بچهها همه عقب بودند که حاجيهادي علي و احسان را آورد جلو. احسان را نشاند بغل دست ِ من و گفت: بشين همينجا، هرچند اين بغلدستيات هم دست کمي از تو ندارد. (حالا من هيچي، احسان يک پا واسه خودش بچهمثبت است) من کلي بهام برخورد و چپچپ نگاه ِ استاد کردم و روم را برگرداندم. گفت: البته من شوخي کردم ها. من هم زل زدم بهاش و گفتم: بله استاد، متوجه شدم. ولي هيچ نخنديدم. بلند گفت: خانم فلاني هميشه نميدانم چي چي است و حضور فيزيکي دارد. لابد منظورش اين بود که فقط فيزيکي. من سر ِ کلاس خدايي خوب بودم، ولي امتحانش را با پانزده خراب کردم، چون دو روز سرما خورده بودم و نا نداشتم از جام جم بخورم. نديده بود من مريضم و چشمهام باز نميشود؟ لابد نه. حالم گرفته بود و به زور تا تپه سيلک را نتبرداري کردم. هادي هم هي داشت خودشيريني ميکرد و راستش من اينقدر حسود هستم که اين کارهاش حالم را بد کند. آن دختره که اسمش معصومه بود و ميگفت فرانک صدايم کنيد، هم؛ آخر ِ آخر ِ موج ِ منفي بود. اصلاً تقصير اين پريود ِ لعنتي است. چقدر اين بار به خوبي و خوشي گدشت که نه صورتم جوش زد، نه درد داشتم، نه هيچي. روز ِ آخر خوب همهاش را تلافي کرد.
خانهي بروجرديها، موقع ِ برگشتن که دم ِ هشتي نشسته بوديم به استراحت، با هادي حرفم شد. با پرچمي که استاد دستش داده بود که بچهها را دور ِ هم جمع کند و عکس ِ آن تپههايي رويش بود که کمکمک محو ميشوند و عليرضا خيلي دوست دارد، آمد زد به مريم و گلاره که: بلند شويد برويم، دير شد. بهاش گفتم: مگه چوپاني و ما گوسفندهاتيم که اينطوري ميکني؟ بعد هم با عصبانيت آمدم بيرون. چند قدم آخر را توي راهرو دويدم. آمدم زير آفتاب نشستم گوشهي خيابان و نفس عميق کشيدم. مريم و گلاره آمدند بيرون که: چهات شد؟ استاد هاج و واج مانده بود. مريم پرسيد پريودي؟ گفتم آره. گفت مال ِ همين است. يک کم حرف زديم و خنديديم که بچهها آمدند بيرون. دم ِ رستوران، استاد ازم پرسيد: شما حالتون خوبه؟ گفتم نه زياد. گفت: کاري از دست من برميآيد؟ گفتم: نه، مرسي. ناهار را نشستم بين آزاده و آن آقاهه که اسمش با ز شروع ميشد و گمانم با کريمخان نسبتي داشت. روبهروييهام هم بچههاي نيمهحضوري بودند که نميشناختمشان. اينقدر اين بين غريبهها بودن حالم را جا آورد که حد ندارد. سرم را انداختم پايين، جوجهکبابم را خوردم با مولتيويتامين. سر ِ راه ِ دستشويي، هادي آمد به دلجويي، محلاش نذاشتم. بعداً پشيمان شدم. بعد ِ امامزاده حبيبابنموسي، رفتم جلو کنارش نشستم. اصلاً همان امامزاده بود که حالم را جا آورد. همان امامزاده که توش نرفتم، فقط دم در ايستادم کنار قبر شاهعباس کبير و چقدر جا خوردم که قبر آدمي که اينقدر زيبايي خلق کرده بود، اينقدر ساده است. فکر کردم: لابد همين است که ميگويند آخرش آدم را توي يک وجب قبر ميخوابانند.
ب- حمام فين، بسته بود. نشد برويم. رفتيم نياسر، آتشکده را ديديم با آبشار. استاد عمداً آخر ِ سر بردمان آبشار. پارک کنارش، آرام بود. ساکت بود. شکوه داشت و عظمت و يکجورهايي شور و شر ِ همهمان را خواباند. ميمرديم که شب بمانيم آنجا. نميشد. رفتم بغل دست ِ علي، گفتم: Das ist nett.
پ- من آن دخترهام که شرم و حيا و آبرو سرش نميشد. خدايي جلوي استاد آبروي خودم را بردم. هر دفعه که قبل ِ سوار شدن، يک نخ سيگار دستم بود. -حتي بابک هم جرئت نميکرد جلوي استاد سيگار بکشد.- توي اتوبوس هم که لم داده بودم و پاهام را آورده بودم بالا. وقتي که گفت بياييد خاطره تعريف کنيد هم که رفتم ايستادم ماجراي بيست و دوي خرداد پارسال را تعريف کردم و کتک خوردن و آشناييام با عليرضا را، آخرش هم که رفتيم عقب و با وجود ِ توصيههاي استاد که: دست نزنيد و نرقصيد که شب بيست و هشت صفر است و ببينند، پدرتان را درميآورند، زديم و رقصيديم؛ آن با هم آهنگهاي راننده اتوبوسي ِ کي رو انتخاب کنم، کدومو جواب کنم. هيشکي هم بلند نشد و همه روي صندلي قر دادند، الا من که با سعيد آن وسط ايستاده بوديم، ادا اطوار در ميآورديم. سعيد هم نميدانم چهاش شده بود، يا با چشمهاي خمار اداي استريپتيز کردن درميآورد، يا باسنش را ميجنباند، يا معين را تخمي ميکرد ميخواند، يک کارهاي ديگري هم کرد که من خجالت ميکشم بنويسم! خلاصه من هنوز هم ميميرم که اسيست استاد بشوم، ولي اگر قبلاً يک درصد احتمال داشت، ديگر همان هم ندارد.
ت- آخرش ميمردم جور مخصوصي از استاد تشکر کنم که خوابش گرفته بود و -احتمالاً- کارد ميزدي، از دست ِ ما خونش در نميآمد. يک کم اين پا آن پا کردم، گفتم ممنون. خداحافظي کردم، از اتوبوس پياده شدم و پشت سرم را نگاه نکردم.
ناراحت بودم.
jeudi, mars 06, 2008
mercredi, mars 05, 2008
من طبيعتاً الان خيلي حالم بده که اينقدر کار عقبمونده دارم.
ولي اينو خوندم حالم خوب شد.خدايي من به اين برادران غيور کيهان ارادت دارم. جُک ِ سرخودن!
دخترم، اگه تعريف ميکردن، جاي حرص خوردن داشت.
Inscription à :
Articles (Atom)