حالا همهچي به کنار، امروز ديدم چقدر دلم واسه اين خانم معلممون تنگ شده بود تو اين تعطيلات سگمصب! بعد از چند جلسهي اول که دقيقاً کشف کردم چجوري باهاش ارتباط برقرار کنم، يه رابطهي معلم- شاگردي ِ عميق و به شدت دوستداشتني داريم.
mercredi, avril 02, 2008
mardi, avril 01, 2008
an after shaving post
يادم افتاد بابام يه مدل توهم داشت، عين ِ خود ِ زويي گلس. امکان نداشت بره توي حمام- دستشويي واسه اصلاح و صداش در نياد که: «يکي زير بغل و پاهاي کثافتش رو با تيغ من تراشيده.» يا همچين چيزي.
حالا ما دخترا هم نميکرديم يه کلاس در زمينهي انواع روشهاي پيشرفتهتر ِ اپيلاسيون بذاريم، روشنش کنيم که.
dimanche, mars 30, 2008
samedi, mars 29, 2008
نه که قبل از عيد وضعمان آن بود، اين است که خانهمان تکانده نشده. حالا گيرم وسط آن همه کار و درس، يک جوري شده که انگار خوب ِ خوب تکانده باشندش، حالا همت ِ عظيمي ميخواهد به کارش رسيدن. آن روز که -قربان ِ خودم بروم- روي ميز را تميز کردم و تمام. ديگر دستم به کاري نرفت. يعني تنهايي حوصلهام نشد. بدياش اين است که اين خانهتکاني توي ذهن من با خواهرهام عجين شده، با جمع، با حرف، با خنده، با خستگي. با غرغر. هيچکجاش تنهايي نيامده. حالا هي دارم بيخود وقتم را تلف ميکنم که کاش يکي اينجا بود با هم خانه را جمع ميکرديم، سر و ساماني به لباسهام ميداديم، پرده را ميانداختيم توي ماشين، سيديهاي دور کامپيوتر را مرتب ميکرديم و از اينجور کارها.
گاهي بد دلتنگ ميشوم.
vendredi, mars 28, 2008
بهار آمد و شمشادها جوان شدهاند...
همين حالا حالاهاست که از خوابآلودگي بميرم. اين بوي سيگار هم ديگر دارد حالم را به هم ميزند. يعني از در که آمديم تو، عُق زدم. ريههام ديگر جاي دود ندارد، برش ميگرداند. ديشب تا صبح توي بالکن سيگار کشيديم. هيچ نخوابيدم. يادم رفته بود ميشود نخوابيد. فکر کن من چهقدر ِ شبهام را از دست دادهام. فکر کن من چقدر دلام تنگ است همين حالا، و چقدر بوي اين زيرسيگاري ِ نيمه پر ِ روي ميز، اذيتم ميکند، و چقدر هنوز پر ِ خوابم، و چشمهام چه ميسوزد؛ و دلام چه تنگ است، تنگ ِ تنگ.
mardi, mars 25, 2008
سفر خوبي نبود. از اولش ميدانستم که خوب نميشود. نشد و زود برگشتيم. همان چهار پنج روزش را هم يا توي اتاق خوابيدم، يا به قول مامان «توي بغل شوهر»م بودم. تنها خوبياش اين بود که وقتي اسبابهام را جمع ميکردم، پنجدقيقه وقت گذاشتم يک کارتن پر کردم از کتابهام و با خودمان آورديم. حالا کلي کتاب پيشام دارم که هميشه حسرت ِ بودنشان را ميخوردم.
Inscription à :
Articles (Atom)