تو که نميداني وقتي توي آغوشات خوابام ميبرد، چقدر خوابهايم آرام است و چقدر نفسهايم منظم.
mardi, avril 29, 2008
رفتم مصاحبهي زبان دادم. رنگ ِ موهام رو پرسيد با يه چيزايي در مورد ويراستاري. تنها خوبياش اين بود که سيروس رو ديدم. سيروس يکي از همکلاسيامونه که توي يه آژانس کار ميکنه و زيادي تور خارجه ميره. بيشتر هم انگليس و آلمان و ايتاليا و فرانسه، يعني به شدت جاهايي که من ميميرم براشون.
اين شد که سيروس بهم گفت تور آلمان بود و ليدر ميخواستن، خبر ميده و من به شدت در مناطق ِ ناحيهي ماتحت عروسي دارم، حتي مفصلتر از عروسي ِ خودمان!
lundi, avril 28, 2008
برنامهي شيراز ميچينيم. مثلاً ادعامون اينه که تورليدريم. اين سفر رو يا نميريم (که بعيد ميدونم) يا ميشه جريان آش و آشپز. فعلاً خونه رو گير آورديم (به لطف نازلي) و من سرخود دارم برنامهي بازديد ميچينم. البته که من فکر ميکنم بين بچهها مثل من مدير پيدا نميشه و صد درصد بقيه هم همين فکر رو ميکنن.
امتحانمو معمولي ميدم. خوابم مياد. ديشب همهاش هشت نه ساعت خوابيدهام. سر کلاس کش و قوس ميام و حواسم به معلم نيست. بعد ِ کلاس، ميرم مشقامو بدم، پرس و جو ميکنه که چند وقته سر حال نيستي. روم نميشه بگم از بس ميخوابم، همهاش خوابآلودم. يه کم توجيه ميکنم که کار و بار زياد دارم و بحث ميکشه به تورليدري و حتي از سفر به شيراز هم ميگم. من اصولاً اين معلممون رو ميخوارم -سلام نازلي- بس که ماه و شوخ و گاهي بداخلاقه. به خودم ميام ميبينم دارم دعوتش ميکنم باهامون بياد تور و اونم اظهار تمايل ميکنه. غريبنوازيه ديگه، معلم اطريشي داشته باشي و بهش نگي بياد شيراز؟
باشگاه اين روزا مملو از دختراي سر تا پا اپيلاسيون کرده و مش کرده و برنزه کرده و خوشتيپه که راه ميرن، قر ميدن.
نسرين جون مياد پول جمع ميکنه براي شرمين جون کادوي روز معلم بخريم. ميگه پنجشنبه ساعت سه و نيم بياين بهاش بديم. صد البته که ما با همون بچههايي که قراره بريم شيراز، حرف ِ شهر ري رفتن رو زديم و صد البته نخواهيم رفت.
من اينا رو ميشناسم.
روي کاناپه خوابش برده.
vendredi, avril 25, 2008
The last cigarette
و همانا که بعد از سکس، تعارف ِ آخرين سيگار ِ مانده در جعبه، عين ِ از خودگذشتگي است!
امام هديه دامتبرکاتها
از رايگيري و ديگران
1. سيگارکشان ميرويم دم ِ مسجد که راي بدهيم. مانتوي من خيلي کوتاه است و کسي چيزي نميگويد. همينطور که از روي ليست، دانهدانه اسامي را مينويسيم، راديو -که طبق ِ معمول ِ اينوقتها روشن است و از حضور گسترده و مردمي خبر ميدهد- اعلام ميکند: مردم آمدهاند دين خودشان را به انقلاب ادا کنند. آرام -که خانم ِ چادري ِ صندلي ِ بغلدستي که نشسته و هيچ کاري نميکند جز خوشوبش با پيرمردهاي ِ دو و بر ِ صندوق، نشنود- توي گوشش ميگويم: من آمدهام که انقلاب ديناش را به من ادا کند.
نسل ِ ما-نيمهي اول دههي شصت-، نسل شلوغي بود، نه اينوري، نه آنوري. دست و پا ميزديم و تا خيلي، هيچ نفهميديم. ما قرار بود -به گفتهي خميني- سربازهاي امامزمان باشيم که نشديم. توي دبيرستان، هم ميممودبپور خوانديم زنگهاي قرآن، هم خرمگس و توپمرواري. نسل ِ ما، يا هيچ نميخواند يا پنهاني از دستفروشهاي بغل ِ ميدان، ايرجميرزا و صادقهدايت ميخريد. دبيرستان دور ِ بر ِ جنس ِ مخالف ميپلکيد و آنهاشان که ميخواستند،از هفده- هيجده سالگي تنشان را کشف کردند و همخوابگي را چشيدند. نسل ِ ما به سختي درس خواند و به سختي دانشگاه رفت. دورهي کلاسهاي کنکور، از نسل ِ ما بود که شروع شد و استادهاي پروازي -لااقل توي شهر ِ ما- نانشان توي روغن رفت. نسل ِ ما، نه درست درس خواند، نه درست سر ِ کار رفت، نه راحت ازدواج کرد و ميکند، و نه راحت خانه خريد و ميخرد. ما نه انقلاب را انتخاب کرديم، نه رد کرديم، نه چندان دخلي بهاش داشتيم، نه -به گمان ِ من- ديني.
2. دوم يا سوم راهنمايي که بودم، خواهرهام -نميدانم چرا- چادري شدند؛ حالا يا محض ِ کارشان بود، يا اعتقاداتشان. سر ِ همين، من هم يک سالي چادر زدم و بعدتر که ديدم با من نميخواند، کندم. بماند تنها سودي که من از چادر ديدم -توي آن سن و سال- اين بود که توي خيابان، کسي دختر چادري را انگشت نميکند!
همان وقتها، سر ِ انتخابات رياستجمهوري ِ سال هفتاد و شش، شناسنامهي خواهرم که دانشجو بود، مانده بود اهواز و آنوقتها همه خيال ميکرديم مهر ِ انتخابات توي شناسنامهي آدم چيز مهمي است. تلفن زد و قرار شد من بروم با شناسنامهاش راي بدهم. خودم را توي چادر قايم کردم و حسابي نگران بودم که نکند کسي بداند اين، شناسنامهي من نيست. آن انتخابات، تنها انتخاباتي بود که من فکر ميکردم يک راي هم يک راي است و فرقي ميکند، دادن يا ندادنش؛ جز دورهي دوم اين يکي انتخابات، که اتفاقاً راي ِ من و همانخواهري که قبلاً با شناسنامهاش و اينبار با خودش راي دادم، مخالف راي ِ مامان و بابا و شوهرخواهرم بود، و هنوز فکر ميکنم خانوادهي ما چه جامعهي کاملي بود.
روي کاناپه دراز کشيده بودم، کتاب ميخواندم و گوجه سبز ميخوردم که يکهو يادم افتاد امروز ششم ارديبهشت است، اولين سالگرد ازدواجمان.
اولين سال ِ آرام و ملايمي را گذرانديم. آنقدر آرام که هيچ نميدانم اين محبت ِ پر شوري که تهاش خوابيده، چهطور و از کجا پيدايش شده و خودش را سرانده زير پوست ما، توي چشمهاي ما و لاي عطر ِ موهاي تو.
بهت نگفته بودم، اما پريروز که رفته بودي آرايشگاه، بايد دقايقي برهنه سر روي شانهات ميگذاشتم تا به صورت ِ جديدت عادت کنم.
يک امشب است که بعد ِ همهي اينشبها خواب ِ راحت، سبک و بينيازم. مهمان داشتيم، شام ِ خوبي درست کردم و گپ ِ درست و حسابي زديم. حس و حال ِ خوبي دارم که بروم پاي سيماي زني در ميان جمع، يا بروم پاي تانگرام، امتحانام را بخوانم، جعفر شهري بخوانم، تاريخ بخوانم، آثار باستاني بخوانم، فيلم ببينم، موسيقي گوش بدهم. نميدانم. هي دارم فکر ميکنم با اين حس ِ خوبم چه کار کنم، کاري نشود کرد شايد، اما حس ِ خوب ِ امشبام را از ياد نميبرم.
mercredi, avril 23, 2008
mardi, avril 22, 2008
من نميدونم اين دولتمردان و دولتزنان چه علاقهاي به محو کردن همديگه از صفحهي گيتي دارن. از ايران و اسرائيل که بگذريم، تازگيها هيلاري کلينتون هم گفته: امريکا قادر است ايران را محو کند.
انگار يه لاک غلطگير گرفتهان دستشون و دعوا سر ِ اينه که کي، کي رو سفيد کنه. خب وايسن برف بياد خب!
Inscription à :
Articles (Atom)