1. سيگارکشان ميرويم دم ِ مسجد که راي بدهيم. مانتوي من خيلي کوتاه است و کسي چيزي نميگويد. همينطور که از روي ليست، دانهدانه اسامي را مينويسيم، راديو -که طبق ِ معمول ِ اينوقتها روشن است و از حضور گسترده و مردمي خبر ميدهد- اعلام ميکند: مردم آمدهاند دين خودشان را به انقلاب ادا کنند. آرام -که خانم ِ چادري ِ صندلي ِ بغلدستي که نشسته و هيچ کاري نميکند جز خوشوبش با پيرمردهاي ِ دو و بر ِ صندوق، نشنود- توي گوشش ميگويم: من آمدهام که انقلاب ديناش را به من ادا کند.
نسل ِ ما-نيمهي اول دههي شصت-، نسل شلوغي بود، نه اينوري، نه آنوري. دست و پا ميزديم و تا خيلي، هيچ نفهميديم. ما قرار بود -به گفتهي خميني- سربازهاي امامزمان باشيم که نشديم. توي دبيرستان، هم ميممودبپور خوانديم زنگهاي قرآن، هم خرمگس و توپمرواري. نسل ِ ما، يا هيچ نميخواند يا پنهاني از دستفروشهاي بغل ِ ميدان، ايرجميرزا و صادقهدايت ميخريد. دبيرستان دور ِ بر ِ جنس ِ مخالف ميپلکيد و آنهاشان که ميخواستند،از هفده- هيجده سالگي تنشان را کشف کردند و همخوابگي را چشيدند. نسل ِ ما به سختي درس خواند و به سختي دانشگاه رفت. دورهي کلاسهاي کنکور، از نسل ِ ما بود که شروع شد و استادهاي پروازي -لااقل توي شهر ِ ما- نانشان توي روغن رفت. نسل ِ ما، نه درست درس خواند، نه درست سر ِ کار رفت، نه راحت ازدواج کرد و ميکند، و نه راحت خانه خريد و ميخرد. ما نه انقلاب را انتخاب کرديم، نه رد کرديم، نه چندان دخلي بهاش داشتيم، نه -به گمان ِ من- ديني.
2. دوم يا سوم راهنمايي که بودم، خواهرهام -نميدانم چرا- چادري شدند؛ حالا يا محض ِ کارشان بود، يا اعتقاداتشان. سر ِ همين، من هم يک سالي چادر زدم و بعدتر که ديدم با من نميخواند، کندم. بماند تنها سودي که من از چادر ديدم -توي آن سن و سال- اين بود که توي خيابان، کسي دختر چادري را انگشت نميکند!
همان وقتها، سر ِ انتخابات رياستجمهوري ِ سال هفتاد و شش، شناسنامهي خواهرم که دانشجو بود، مانده بود اهواز و آنوقتها همه خيال ميکرديم مهر ِ انتخابات توي شناسنامهي آدم چيز مهمي است. تلفن زد و قرار شد من بروم با شناسنامهاش راي بدهم. خودم را توي چادر قايم کردم و حسابي نگران بودم که نکند کسي بداند اين، شناسنامهي من نيست. آن انتخابات، تنها انتخاباتي بود که من فکر ميکردم يک راي هم يک راي است و فرقي ميکند، دادن يا ندادنش؛ جز دورهي دوم اين يکي انتخابات، که اتفاقاً راي ِ من و همانخواهري که قبلاً با شناسنامهاش و اينبار با خودش راي دادم، مخالف راي ِ مامان و بابا و شوهرخواهرم بود، و هنوز فکر ميکنم خانوادهي ما چه جامعهي کاملي بود.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire