چند وقت بود نرفته بودم کتابفروشي که اينقدر عنوان ِ تازه ديدم؟ آن هم توي نشر باغ که يکوقتي، آنقدر که ميرفتيم، همهي عنوانهاش را از حفظ بودم، ميدانستم چي کجاست و چند تا ازش هست و چهطور کتابي است. حالا، بايد چرخي ميزدم و نگاهي ميکردم تا آشنايي، کمکمک رخنه کند توي تنم. طول کشيد، اما تهاش دلچسب بود. انگار رفاقت ِ کهنهاي را از سر گرفته باشي.
خودم ميدانم چرا اينقدر جبههگيري منفي داشتم به اين کتاب ِ فيروزه جزايري- دوما. فکر ميکردم: طرف براي خودش نشسته توي امريکا، نقل و نبات ميخورد و از ملت ايران مينويسد و پول درميآورد. وقتي خواندمش، بابت همهي فکرهام خجالت کشيدم. زندگياش خود ِ جنوب بود و پدرش، خود ِ خود ِ شرکتنفتي. نکشيده باشيد، نميدانيد چي ميگويم، وقتي به قشري از پدرهاي کارمند شرکتنفت، ميگويم شرکتنفتي. اصلاً همهي چيزهايي است که آدم هي از گفتنشان خجالت ميکشد و فرار ميکند و باز هم دنبالش ميآيند. از قلم ِ خوب و داستان منسجم که بگذريم، همين پدر و مادرش بودند که باعث شد من اينقدر با کتاب خوب ارتباط برقرار کنم؛ همين باشگاه شرکت نفت بود و همين ويلاهاي محمودآباد.
گاف ِ مورد کشف: آخر آدم ِ عاقل ميآيد به شرکت نفت ميگويد اداره؟ نه، خدايي ميآيد ميگويد اداره؟ من فرق شرکت و اداره را ده سالم که بود، با کلي توضيح و مثال ياد گرفتم، ندهيد ديگر آقا، ندهيد!
2 commentaires:
من خوندم این کتاب رو :) شما جنوب زندگی می کنین ؟؟؟؟
ههههه :ي
تعبیرش اینه که دوهفته دیگه منو میبینی :ي
Enregistrer un commentaire