vendredi, avril 18, 2008

خانه به هم ريخته. غذاهاي توي يخچال را گرم مي‌کنيم براي ناهار و شام. من روي تخت دراز کشيده‌ام و درس مي‌خوانم، تو پاي کامپيوتر کار مي‌کني. چند روز است غير از «دوستت دارم»هاي معمول و عاشقانه، حرف خاصي به هم نزده‌ايم. حرف ِ ديگري هم لازم نيست. هنوز هست و بيش‌تر از پيش. هنوز نمي‌دانم اين رابطه‌اي که توش، اين‌قدر کم و اين‌قدر زياد از خودم مايه مي‌گذارم، چه‌طور است که اين‌قدر ملايم پيش مي‌رود و روز به روز محکم‌تر مي‌شود.
روز اول که ديدمت، هيچ فکر نمي‌کردم روزي کارمان به اين‌جا برسد. تکيه داده بودم به ديوار ايستگاه مترو، و منتظر بودم بروي که زودتر بروم خانه. ماندي تا شب و من همه‌ي ناراحتي‌ام پيش ِ تو خوابيد.

Aucun commentaire: