jeudi, mai 01, 2008

چيز ِ جنسيتي

دبستان که مي‌رفتم، ديوار به ديوار دبستان پسرانه بوديم و با يک سرويس مي‌رفتيم و مي‌آمديم. اسم مدرسه‌هامان هم يکي بود، فقط، به قول شاعر: مردا اين‌ور، زنا اون‌ور. توي بچگي چه مي‌فهميديم فرقمان چيست. ما فکر مي‌کرديم اين است که پسرها وحشي و بي‌تربيت هستند؛ پسرها هم خيال مي‌کردند ما سوسول و بچه‌ننه‌ايم و يک کلمه حرف حساب حالي‌مان نمي‌شود. هميشه هم سعي مي‌کردند ما را بترسانند و جيغ‌مان را در بياورند. بايد دانشگاه مي‌رفتيم تا ياد بگيريم جنس مخالف لولوخورخوره و عروسک نيست، سر ِ کلاس هم مي‌شود باش نشست و حرف زد و خنديد و خيلي کارهاي ديگر کرد.

فردا قرار است برويم شهر ري. باعث و باني ِ اين سفر کوتاه يک روزه، يکي از دخترهاي کلاس است که حتي با دخترها هم نمي‌جوشيد. اسمش را که من تا مدت‌ها نمي‌دانستم. يک ليوان چاي نمي‌گرفت دستش که بين کلاس‌ها بياورد توي حياط بنشينيم با چاشني ِ حرف و سيگار، بنوشد. شماره‌ام را آن آخرها به بهانه‌اي گرفت و من هم خيلي راضي نبودم -هنوز هم تصور هم نمي‌کنم که با اين آدم قرار است رابطه‌اي بيشتر از يک هم‌کلاسي ِ اجباري داشته باشم.
حرف ِ شهر ري را خيلي وقت بود مي‌زديم و همه‌ي بچه‌ها هم کما بيش در جريان بودند. اين هفته، ژيلا زنگ زد برنامه را بگويد (بماند که من ازش پرسيدم کاري نداري و او هم جواب داد که همه‌ي کارها را کرده‌ام و من بعد ِ تماس، بيلاخ‌ام را به گوشي حواله دادم.) و سفارش کرد به کسي چيزي نگويم و او خودش تعداد محدودي را دعوت مي‌کند، که جمع «يک‌دست» باشد.
امروز از ماريکو شنيدم که سعيد سراغ ِ شهر ري را گرفته و ماريکو -محض ِ حرف ِ ژيلا- به‌اش گفته خبر ندارم و چيزي گفت مبني بر اين که ژيلا با خانواده‌اش مي‌آيد و نمي‌خواهد پدر و مادرش سعيد اين‌ها را ببينند لابد، که ما توي کلاس‌مان از اين آدم‌ها هم داشتيم.
من از آن موقع که اين حرف را شنيدم، هي توي فکرم برنامه‌ي فردا را بپيچانم و هي به خودم مي‌گويم زشت است. ور ِ مخالف، يادآوري مي‌کند که من از سعيد و بابک خوش‌ام مي‌آيد، اين هيچي، ولي ما کي اظهار علاقه کرديم با ننه باباي ژيلا برويم شهر ري؟ و کي گفته که کسي بايد بنشيند تصميم بگيرد که کدام‌مان اين سفر را برود و کدام‌مان نرود؟ و کي مي‌تواند توي اين معتادي، يک صبح تا بعدازظهر بي سيگار سر کند که به ننه‌باباي اين همکلاسي ِ ما برنخورد که: دخترم با جنده‌هاي سيگاري هم‌کلاس بوده و ما نمي‌دانستيم. لااله‌الا‌الله!
ور ِ منطقي مي‌گويد که لااقل ماريکو هست و آن طفلک کلي برنامه ريخته و ناهار هم سفارش داده و بروشور چاپ کرده و مي‌خواد اداي تورليدرها را در بياورد و تو قول داده‌اي و خوب نيست نروي.
ولي اين خط، اين هم نشان. خانم الف و خانم نون از برنامه‌ي شيراز خبردار نمي‌شوند.

mercredi, avril 30, 2008

بدون شرح

داشتم وبلاگ اون دختره رو مي‌خوندم که پنجاه بار حسين رو کاشته. توي يکي از پست‌هاش بعد از کلي تعريف از فيلم بادبادک‌باز و يه عالمه جمله‌هاي احساساتي، نوشته بود: «در ضمن کتابش هم هست، به اینگلیسی در خارج از ایران و به المانی.»


*به الماني، يعني چندتا المان داره -لابد-.

mardi, avril 29, 2008

تو که نمي‌داني وقتي توي آغوش‌ات خواب‌ام مي‌برد، چقدر خواب‌هايم آرام است و چقدر نفس‌هايم منظم.
رفتم مصاحبه‌ي زبان دادم. رنگ ِ موهام رو پرسيد با يه چيزايي در مورد ويراستاري. تنها خوبي‌اش اين بود که سيروس رو ديدم. سيروس يکي از همکلاسيامونه که توي يه آژانس کار مي‌کنه و زيادي تور خارجه مي‌ره. بيشتر هم انگليس و آلمان و ايتاليا و فرانسه، يعني به شدت جاهايي که من مي‌ميرم براشون.
اين شد که سيروس بهم گفت تور آلمان بود و ليدر مي‌خواستن، خبر مي‌ده و من به شدت در مناطق ِ ناحيه‌ي ماتحت عروسي دارم، حتي مفصل‌تر از عروسي ِ خودمان!
يا خدا!
اين ديگه چيه؟!
:))

lundi, avril 28, 2008

برنامه‌ي شيراز مي‌چينيم. مثلاً ادعامون اينه که تورليدريم. اين سفر رو يا نمي‌ريم (که بعيد مي‌دونم) يا مي‌شه جريان آش و آشپز. فعلاً خونه رو گير آورديم (به لطف نازلي) و من سرخود دارم برنامه‌ي بازديد مي‌چينم. البته که من فکر مي‌کنم بين بچه‌ها مثل من مدير پيدا نمي‌شه و صد درصد بقيه هم همين فکر رو مي‌کنن.


امتحانمو معمولي مي‌دم. خوابم مياد. ديشب همه‌اش هشت نه ساعت خوابيده‌ام. سر کلاس کش و قوس ميام و حواسم به معلم نيست. بعد ِ کلاس، مي‌رم مشقامو بدم، پرس و جو مي‌کنه که چند وقته سر حال نيستي. روم نمي‌شه بگم از بس مي‌خوابم، همه‌اش خواب‌آلودم. يه کم توجيه مي‌کنم که کار و بار زياد دارم و بحث مي‌کشه به تورليدري و حتي از سفر به شيراز هم مي‌گم. من اصولاً اين معلممون رو مي‌خوارم -سلام نازلي- بس که ماه و شوخ و گاهي بداخلاقه. به خودم ميام مي‌بينم دارم دعوتش مي‌کنم باهامون بياد تور و اونم اظهار تمايل مي‌کنه. غريب‌نوازيه ديگه، معلم اطريشي داشته باشي و بهش نگي بياد شيراز؟


باشگاه اين روزا مملو از دختراي سر تا پا اپيلاسيون کرده و مش کرده و برنزه کرده و خوش‌تيپه که راه مي‌رن، قر مي‌دن.


نسرين جون مياد پول جمع مي‌کنه براي شرمين جون کادوي روز معلم بخريم. مي‌گه پنج‌شنبه ساعت سه و نيم بياين به‌اش بديم. صد البته که ما با همون بچه‌هايي که قراره بريم شيراز، حرف ِ شهر ري رفتن رو زديم و صد البته نخواهيم رفت.
من اينا رو مي‌شناسم.


روي کاناپه خوابش برده.

vendredi, avril 25, 2008

The last cigarette

و همانا که بعد از سکس، تعارف ِ آخرين سيگار ِ مانده در جعبه، عين ِ از خودگذشتگي است!


امام هديه دامت‌برکاتها

از راي‌گيري و ديگران

1. سيگارکشان مي‌رويم دم ِ مسجد که راي بدهيم. مانتوي من خيلي کوتاه است و کسي چيزي نمي‌گويد. همين‌طور که از روي ليست، دانه‌دانه اسامي را مي‌نويسيم، راديو -که طبق ِ معمول ِ اين‌وقت‌ها روشن است و از حضور گسترده و مردمي خبر مي‌دهد- اعلام مي‌کند: مردم آمده‌اند دين خودشان را به انقلاب ادا کنند. آرام -که خانم ِ چادري ِ صندلي ِ بغل‌دستي که نشسته و هيچ کاري نمي‌‌کند جز خوش‌وبش با پيرمردهاي ِ دو و بر ِ صندوق، نشنود- توي گوشش مي‌گويم: من آمده‌ام که انقلاب دين‌اش را به من ادا کند.
نسل ِ ما-نيمه‌ي اول دهه‌ي شصت-، نسل شلوغي بود، نه اين‌وري، نه آن‌وري. دست و پا مي‌زديم و تا خيلي، هيچ نفهميديم. ما قرار بود -به گفته‌ي خميني- سربازهاي امام‌زمان باشيم که نشديم. توي دبيرستان، هم ميم‌مودب‌پور خوانديم زنگ‌هاي قرآن، هم خرمگس و توپ‌مرواري. نسل ِ ما، يا هيچ نمي‌خواند يا پنهاني از دست‌فروش‌‌هاي بغل ِ ميدان، ايرج‌ميرزا و صادق‌هدايت مي‌خريد. دبيرستان دور ِ بر ِ جنس ِ مخالف مي‌پلکيد و آن‌هاشان که مي‌خواستند،از هفده- هيجده سالگي تن‌شان را کشف کردند و هم‌خوابگي را چشيدند. نسل ِ ما به سختي درس خواند و به سختي دانشگاه رفت. دوره‌ي کلاس‌هاي کنکور، از نسل ِ ما بود که شروع شد و استادهاي پروازي -لااقل توي شهر ِ ما- نانشان توي روغن رفت. نسل ِ ما، نه درست درس خواند، نه درست سر ِ کار رفت، نه راحت ازدواج کرد و مي‌کند، و نه راحت خانه خريد و مي‌خرد. ما نه انقلاب را انتخاب کرديم، نه رد کرديم، نه چندان دخلي به‌اش داشتيم، نه -به گمان ِ من- ديني.


2. دوم يا سوم راهنمايي که بودم، خواهرهام -نمي‌دانم چرا- چادري شدند؛ حالا يا محض ِ کارشان بود، يا اعتقاداتشان. سر ِ همين، من هم يک سالي چادر زدم و بعدتر که ديدم با من نمي‌خواند، کندم. بماند تنها سودي که من از چادر ديدم -توي آن سن و سال- اين بود که توي خيابان، کسي دختر چادري را انگشت نمي‌کند!
همان وقت‌ها، سر ِ انتخابات رياست‌جمهوري ِ سال هفتاد و شش، شناسنامه‌ي خواهرم که دانشجو بود، مانده بود اهواز و آن‌وقت‌ها همه خيال مي‌کرديم مهر ِ انتخابات توي شناسنامه‌ي آدم چيز مهمي است. تلفن زد و قرار شد من بروم با شناسنامه‌اش راي بدهم. خودم را توي چادر قايم کردم و حسابي نگران بودم که نکند کسي بداند اين، شناسنامه‌ي من نيست. آن انتخابات، تنها انتخاباتي بود که من فکر مي‌کردم يک راي هم يک راي است و فرقي مي‌کند، دادن يا ندادنش؛ جز دوره‌ي دوم اين يکي انتخابات، که اتفاقاً راي ِ من و همان‌خواهري که قبلاً با شناسنامه‌اش و اين‌بار با خودش راي دادم، مخالف راي ِ مامان و بابا و شوهرخواهرم بود، و هنوز فکر مي‌کنم خانواده‌ي ما چه جامعه‌ي کاملي بود.
روي کاناپه دراز کشيده بودم، کتاب مي‌خواندم و گوجه سبز مي‌خوردم که يک‌هو يادم افتاد امروز ششم ارديبهشت است، اولين سالگرد ازدواجمان.
اولين سال ِ آرام و ملايمي را گذرانديم. آن‌قدر آرام که هيچ نمي‌دانم اين محبت ِ پر شوري که ته‌اش خوابيده، چه‌طور و از کجا پيدايش شده و خودش را سرانده زير پوست ما، توي چشم‌هاي ما و لاي عطر ِ موهاي تو.
بهت نگفته بودم، اما پريروز که رفته بودي آرايشگاه، بايد دقايقي برهنه سر روي شانه‌ات مي‌گذاشتم تا به صورت ِ جديدت عادت کنم.
يک امشب است که بعد ِ همه‌ي اين‌شب‌ها خواب ِ راحت، سبک و بي‌نيازم. مهمان داشتيم، شام ِ خوبي درست کردم و گپ ِ درست و حسابي زديم. حس و حال ِ خوبي دارم که بروم پاي سيماي زني در ميان جمع، يا بروم پاي تانگرام، امتحان‌ام را بخوانم، جعفر شهري بخوانم، تاريخ بخوانم، آثار باستاني بخوانم، فيلم ببينم، موسيقي گوش بدهم. نمي‌دانم. هي دارم فکر مي‌کنم با اين حس ِ خوبم چه کار کنم، کاري نشود کرد شايد، اما حس ِ خوب ِ امشب‌ام را از ياد نمي‌برم.