دبستان که ميرفتم، ديوار به ديوار دبستان پسرانه بوديم و با يک سرويس ميرفتيم و ميآمديم. اسم مدرسههامان هم يکي بود، فقط، به قول شاعر: مردا اينور، زنا اونور. توي بچگي چه ميفهميديم فرقمان چيست. ما فکر ميکرديم اين است که پسرها وحشي و بيتربيت هستند؛ پسرها هم خيال ميکردند ما سوسول و بچهننهايم و يک کلمه حرف حساب حاليمان نميشود. هميشه هم سعي ميکردند ما را بترسانند و جيغمان را در بياورند. بايد دانشگاه ميرفتيم تا ياد بگيريم جنس مخالف لولوخورخوره و عروسک نيست، سر ِ کلاس هم ميشود باش نشست و حرف زد و خنديد و خيلي کارهاي ديگر کرد.
فردا قرار است برويم شهر ري. باعث و باني ِ اين سفر کوتاه يک روزه، يکي از دخترهاي کلاس است که حتي با دخترها هم نميجوشيد. اسمش را که من تا مدتها نميدانستم. يک ليوان چاي نميگرفت دستش که بين کلاسها بياورد توي حياط بنشينيم با چاشني ِ حرف و سيگار، بنوشد. شمارهام را آن آخرها به بهانهاي گرفت و من هم خيلي راضي نبودم -هنوز هم تصور هم نميکنم که با اين آدم قرار است رابطهاي بيشتر از يک همکلاسي ِ اجباري داشته باشم.
حرف ِ شهر ري را خيلي وقت بود ميزديم و همهي بچهها هم کما بيش در جريان بودند. اين هفته، ژيلا زنگ زد برنامه را بگويد (بماند که من ازش پرسيدم کاري نداري و او هم جواب داد که همهي کارها را کردهام و من بعد ِ تماس، بيلاخام را به گوشي حواله دادم.) و سفارش کرد به کسي چيزي نگويم و او خودش تعداد محدودي را دعوت ميکند، که جمع «يکدست» باشد.
امروز از ماريکو شنيدم که سعيد سراغ ِ شهر ري را گرفته و ماريکو -محض ِ حرف ِ ژيلا- بهاش گفته خبر ندارم و چيزي گفت مبني بر اين که ژيلا با خانوادهاش ميآيد و نميخواهد پدر و مادرش سعيد اينها را ببينند لابد، که ما توي کلاسمان از اين آدمها هم داشتيم.
من از آن موقع که اين حرف را شنيدم، هي توي فکرم برنامهي فردا را بپيچانم و هي به خودم ميگويم زشت است. ور ِ مخالف، يادآوري ميکند که من از سعيد و بابک خوشام ميآيد، اين هيچي، ولي ما کي اظهار علاقه کرديم با ننه باباي ژيلا برويم شهر ري؟ و کي گفته که کسي بايد بنشيند تصميم بگيرد که کداممان اين سفر را برود و کداممان نرود؟ و کي ميتواند توي اين معتادي، يک صبح تا بعدازظهر بي سيگار سر کند که به ننهباباي اين همکلاسي ِ ما برنخورد که: دخترم با جندههاي سيگاري همکلاس بوده و ما نميدانستيم. لاالهالاالله!
ور ِ منطقي ميگويد که لااقل ماريکو هست و آن طفلک کلي برنامه ريخته و ناهار هم سفارش داده و بروشور چاپ کرده و ميخواد اداي تورليدرها را در بياورد و تو قول دادهاي و خوب نيست نروي.
ولي اين خط، اين هم نشان. خانم الف و خانم نون از برنامهي شيراز خبردار نميشوند.
3 commentaires:
ماریکو پسر یا دختر؟
:">
ماریکو مثل ماریه ؛
و مل الان اگر اینجا بودید حسابی گازمالتان می کردیم
من نمی دونم چرا نمی تونم کامنت بذارم هی!
آها..چیزه..دنبال میل ت گشتم یافت می نشد . هم می خواستم تشکر کنم بابت زحمت و اینا و هم معذرت که نمودندم ( واقعنی باید زود می رسیدم سازم رو تحویل م یگرفتم ) . هم هم این که :دی من مشتاقانه تو این مسافرت هاتون شرکت می کنم هاا خانومه لیدر. :دی
Enregistrer un commentaire