توي نمايشگاه، تنها کتابي که واقعاً به شوق ديدنش ميرفتم، کتاب ِ بچهترکه بود که آخر هم درست سر در نياوردم که چاپ شده يا نه. ظهر پنجشنبه هم زنگ زدم به اعظم براي احوالپرسي، وقتي داشت از کتابهاي درست و حسابياي که براي نمايشگاه درآوردهاند حرف ميزد، هر کار کردم زبانم نچرخيد که بپرسم حادثه چاپ شده يا نه. دو بار هم رفتم دم ِ غرفهي انتشارات، يک بار شلوغ بود و اصلاً جلو نرفتم، دفعهي بعدي هم «آقاي بازيگر» نشسته بود کتابهاي زندگينامهاش را امضا کند و من فقط سبد گل را دادم و بعد از يک احوالپرسي ِ سريع، راهم را کشيدم و رفتم؛ مثلاً ميخواستم بگويم کلاس ِ من بالاتر از اينهاست که دم ِ غرفه پچپچ ميکردند «آقاي بازيگر» اينجاست و سرک ميکشيدند که يک نظر ببينندش- من خودم نگاهش هم نکردم و حتي وقتي آقاي فيلمبردار که گمانم خيال کرده بود سبد گل را براي سوژهشان آوردهام، بهام گفت بروم تو، بيش تر کلاس گذاشتم و گفتم نه.
آن روز نه به کتابهاي پيشخوان نگاه کردم، نه حرفي از کتاب ِ بچهترکه زدم. ولي واقعاً دلم ميخواهد اين کتاب را ببينم. هرچه نباشد، جزو معدود کتابهايي است که اسم من به عنوان صفحهآرا اولشان نوشته- روز آخر اعظم زنگ زد و پرسيد که ميخواهم اسمم را به عنوان ويراستار بنويسد يا نه. من ميميرم که کتاب ِ درست و حسابياي را باز کنم و توي شناسنامه، جلوي ويراستار، اسم من نوشته باشد، ولي نه کتابي که تايتل اين پست را ازش گرفتهام و باقياش هم دست کمي ندارد و حضرت آقاي نويسنده، تمام اصلاحاتي را که با خون دل خوردن اعمال کرده بودم، با اين توجيه که کتاباش را خراب کردهام، رد کرد.
هاه. حسرت ميخورم که آنجا چه کارها ميتوانستم بکنم و نگذاشتند. کتاب ِ موراويا ميشد که خيلي بهتر باشد و کتاب اشميت هم.
دست خودم نيست. گاهي دلم براي ادبيات اين مملکت ميسوزد.
1 commentaire:
وای من فدا بشم خانومِ ویراستار رو!
:*
منم ایضا جمله ی آخر!
Enregistrer un commentaire