samedi, mai 10, 2008

درک نمي‌کنم.
تصور کن شب دير ِ دير خوابيدي و صبح به زور پا شدي؛ خواب‌آلود از خونه مي‌زني بيرون، موهات از ژل ِ سه روز پيش فرفري و نامرتب از زير شال بيرون زده و مانتوت چروکه. کوله‌پشتي‌اش از کتوني و لباس ورزش قلنبه است و به زور يه کلاسور پر از کاغذها و کتاب‌هاي کلاس زبان دستته، عطر هم يادت رفته بزني.
چي باعث مي‌شه وقتي ايستادي توي شلوغي ِ اول صبح تاکسي بگيري، کسي بياد بوق بزنه که سوارت کنه، تاکيد کني مي‌ري زير پل سيدخندان و اون تاييد کنه، بعد وقتي توي ماشين مي‌شيني و کتابتو باز مي‌کني، بخواد سر صحبت رو باز کنه و آخر هم تو رو اول پل پياده کنه.
درک نمي‌کنم.

3 commentaires:

Anonyme a dit…

یکی از این چیزاییست که قابل درک نیست ، چیزهای بیشتری هم هست

!

پ.ن : چرا دوست دارم منو بخونی؟؟؟؟
:)

NewshA. a dit…

Hello liebe Hadiyeh
Ich weiss gar nicht warum ich Deutsch schreibe ? Ich wollte nur ganz herzlich mich bei dir bedanken , da du es geschrieben hast .
پنج شنبه، 19 ارديبهشت 1387


Das war wirklich TOLL :X
Vielen Dank .

Anonyme a dit…

تازه تو که خوب بودی! من آخرای زمستون با تب و سینوزیت و قیافه درهم و لباس های بدون اتو و ماسک و شال و هد بند، یعنی هیچی از صورتم معلوم نبود، از مطب دکتر اومدم بیرون یه تاکسی که راننده اش کراوات زده بود سوارم کرد. بعدش خواست حرف بزنه بهش فهموندم که نمی تونم حرف بزنم. خواست سیگار روشن کنه گفتم نکش. حوصله هم نداشتم پیاده بشم مسیر هم ترافیک بود. حالشو گرفتم. فقط یه ذره جلوتر پیاده ام کرد. کرایه هم نگرفت.