اين پست ِ ميرزا از آن حرفهاست که بايد عاشق باشي و از پشت مانيتور خيره شوي به کسي دست در دست ِ ديگري، که بداني يعني چه.
samedi, mai 10, 2008
vendredi, mai 09, 2008
و اين نه يک اتفاق، بلکه يک حادثه بود
توي نمايشگاه، تنها کتابي که واقعاً به شوق ديدنش ميرفتم، کتاب ِ بچهترکه بود که آخر هم درست سر در نياوردم که چاپ شده يا نه. ظهر پنجشنبه هم زنگ زدم به اعظم براي احوالپرسي، وقتي داشت از کتابهاي درست و حسابياي که براي نمايشگاه درآوردهاند حرف ميزد، هر کار کردم زبانم نچرخيد که بپرسم حادثه چاپ شده يا نه. دو بار هم رفتم دم ِ غرفهي انتشارات، يک بار شلوغ بود و اصلاً جلو نرفتم، دفعهي بعدي هم «آقاي بازيگر» نشسته بود کتابهاي زندگينامهاش را امضا کند و من فقط سبد گل را دادم و بعد از يک احوالپرسي ِ سريع، راهم را کشيدم و رفتم؛ مثلاً ميخواستم بگويم کلاس ِ من بالاتر از اينهاست که دم ِ غرفه پچپچ ميکردند «آقاي بازيگر» اينجاست و سرک ميکشيدند که يک نظر ببينندش- من خودم نگاهش هم نکردم و حتي وقتي آقاي فيلمبردار که گمانم خيال کرده بود سبد گل را براي سوژهشان آوردهام، بهام گفت بروم تو، بيش تر کلاس گذاشتم و گفتم نه.
آن روز نه به کتابهاي پيشخوان نگاه کردم، نه حرفي از کتاب ِ بچهترکه زدم. ولي واقعاً دلم ميخواهد اين کتاب را ببينم. هرچه نباشد، جزو معدود کتابهايي است که اسم من به عنوان صفحهآرا اولشان نوشته- روز آخر اعظم زنگ زد و پرسيد که ميخواهم اسمم را به عنوان ويراستار بنويسد يا نه. من ميميرم که کتاب ِ درست و حسابياي را باز کنم و توي شناسنامه، جلوي ويراستار، اسم من نوشته باشد، ولي نه کتابي که تايتل اين پست را ازش گرفتهام و باقياش هم دست کمي ندارد و حضرت آقاي نويسنده، تمام اصلاحاتي را که با خون دل خوردن اعمال کرده بودم، با اين توجيه که کتاباش را خراب کردهام، رد کرد.
هاه. حسرت ميخورم که آنجا چه کارها ميتوانستم بکنم و نگذاشتند. کتاب ِ موراويا ميشد که خيلي بهتر باشد و کتاب اشميت هم.
دست خودم نيست. گاهي دلم براي ادبيات اين مملکت ميسوزد.
jeudi, mai 08, 2008
mardi, mai 06, 2008
صداي جيغ ِ زني از پنجره ميآيد توي خانه. تنهاييام را با کسي شريک شدهام انگار.
حواسم هست به اين که بعد از يک ماه و نيم، امروز رفتهاي سر ِ کار ِ جديد. وقتي ميآيي حتماً خستهاي و من هم خستهام. هنوز کارهام مانده. پوستر تور شيراز هست و جمع و جور کردن سوالهايي که فردا ميخواهم از حاجيهادي بپرسم، با تکليف ِ زبان و دستي به سر و گوش ِ خانه کشيدن. دو قسمت ِ ديگر از سريال دانلود شده که منتظرم بيايي، ببينيم. بايد سري هم به برادرم بزنم که ده روز جواب تلفنها را نميدهد و حوصله ندارم از خانه بروم بيرون. براي فردات هم بايد غذا درست کنم که بيناهار نماني روز دوم ِ کار. ظرفها را هم بايد بشورم و ميدانم که امشب طرفشان نميروم. حالام شبيه وقتهايي است که توي سرماي اتاق اپيلاسيون دراز کشيدهاي و يکهو گرماي موم تو را به خود ميآورد.
چه خوب که تو از آن مردهايي نيستي که پاي تلويزيون لم ميدهند و روزنامه ميخوانند، تا شام حاضر شود.
زن هنوز جيغ ميکشد.
dimanche, mai 04, 2008
در رابطه با راستاي اين پست و لبيک به اين يکي پست، از آنجا که ما خيلي نوآور هستيم وخيلي تيآي داريم و تمام خلاقيتمان اين روزها شکوفا شده، و نظر به مقارن بودن اين روزها با برگزاري نمايشگاه فخيمهي کتاب، اسامي برخي کتابهايي که ميبايد امسال در نمايشگاه حضور ميداشتند را به شرح ذيل اعلام مينماييم (سلام مانا):
صد سال نوآوري (مارکز)
عشق سالهاي شکوفايي (مارکز)
گزارش يک نوآوري (مارکز)
زندهام که نوآوري کنم (مارکز)
کجا ممکن است شکوفايش کنم؟ (موراکامي)
ارباب نوآورها (تالکين)
نوآوري نو (پاموک)
نوآوري در تاريکي (ناباکوف)
دعوت به مراسم شکوفايي (ناباکوف)
جامعهي شکوفا و دشمنان آن (پوپر)
نوآوري (ساراماگو)
نوآوري قسطي (سلين)
وداع با شکوفايي (همينگوي)
مثل آب براي شکوفايي (اسکوئيول)
شکوفايي واژگون (سلينجر)
يک مشت شکوفايي (سيلونه)
چنين گفت نوآور (نيچه)
دختر شکوفايي (آلنده)
بازماندهي نوآوري (ايشيگورو)
نوآوري، شکوفايي، و ديگر هيچ (فالاچي)
در جستجوي شکوفايي (گورکي)
نوآور بزرگ (فيتزجرالد)
دُن کاميلو و پسر شکوفا (گوارسکي)
قلعهي شکوفايي (اورول)
چيستي نوآوري (چالمرز)
در انتظار شکوفايي (بکت)
عقايد يک نوآور (بل)
خداحافظ شکوفايي (گاري)
نوآوري من (کلينتون)
دانشنامهي نوآوري (آشوري)
شوهر شکوفا خانم (افغاني)
شکوفا ميکنيم (پيرزاد)
کتاب مستطاب شکوفايي (دريابندري)
سمفوني شکوفايي (معروفي)
از اين نوآوري (اخوانثالث)
اگر گفته بودي شکوفايي (شاملو)
رونوشت:
1. دبیرخانهي دائمی ستاد گرامیداشت سال نوآوری و شکوفایی، جهت استحضار
2. فراکسیون محترم تیآی، جهت استحضار و بررسي
3. ملکهي مادر، جهت استحضار
jeudi, mai 01, 2008
چيز ِ جنسيتي
دبستان که ميرفتم، ديوار به ديوار دبستان پسرانه بوديم و با يک سرويس ميرفتيم و ميآمديم. اسم مدرسههامان هم يکي بود، فقط، به قول شاعر: مردا اينور، زنا اونور. توي بچگي چه ميفهميديم فرقمان چيست. ما فکر ميکرديم اين است که پسرها وحشي و بيتربيت هستند؛ پسرها هم خيال ميکردند ما سوسول و بچهننهايم و يک کلمه حرف حساب حاليمان نميشود. هميشه هم سعي ميکردند ما را بترسانند و جيغمان را در بياورند. بايد دانشگاه ميرفتيم تا ياد بگيريم جنس مخالف لولوخورخوره و عروسک نيست، سر ِ کلاس هم ميشود باش نشست و حرف زد و خنديد و خيلي کارهاي ديگر کرد.
فردا قرار است برويم شهر ري. باعث و باني ِ اين سفر کوتاه يک روزه، يکي از دخترهاي کلاس است که حتي با دخترها هم نميجوشيد. اسمش را که من تا مدتها نميدانستم. يک ليوان چاي نميگرفت دستش که بين کلاسها بياورد توي حياط بنشينيم با چاشني ِ حرف و سيگار، بنوشد. شمارهام را آن آخرها به بهانهاي گرفت و من هم خيلي راضي نبودم -هنوز هم تصور هم نميکنم که با اين آدم قرار است رابطهاي بيشتر از يک همکلاسي ِ اجباري داشته باشم.
حرف ِ شهر ري را خيلي وقت بود ميزديم و همهي بچهها هم کما بيش در جريان بودند. اين هفته، ژيلا زنگ زد برنامه را بگويد (بماند که من ازش پرسيدم کاري نداري و او هم جواب داد که همهي کارها را کردهام و من بعد ِ تماس، بيلاخام را به گوشي حواله دادم.) و سفارش کرد به کسي چيزي نگويم و او خودش تعداد محدودي را دعوت ميکند، که جمع «يکدست» باشد.
امروز از ماريکو شنيدم که سعيد سراغ ِ شهر ري را گرفته و ماريکو -محض ِ حرف ِ ژيلا- بهاش گفته خبر ندارم و چيزي گفت مبني بر اين که ژيلا با خانوادهاش ميآيد و نميخواهد پدر و مادرش سعيد اينها را ببينند لابد، که ما توي کلاسمان از اين آدمها هم داشتيم.
من از آن موقع که اين حرف را شنيدم، هي توي فکرم برنامهي فردا را بپيچانم و هي به خودم ميگويم زشت است. ور ِ مخالف، يادآوري ميکند که من از سعيد و بابک خوشام ميآيد، اين هيچي، ولي ما کي اظهار علاقه کرديم با ننه باباي ژيلا برويم شهر ري؟ و کي گفته که کسي بايد بنشيند تصميم بگيرد که کداممان اين سفر را برود و کداممان نرود؟ و کي ميتواند توي اين معتادي، يک صبح تا بعدازظهر بي سيگار سر کند که به ننهباباي اين همکلاسي ِ ما برنخورد که: دخترم با جندههاي سيگاري همکلاس بوده و ما نميدانستيم. لاالهالاالله!
ور ِ منطقي ميگويد که لااقل ماريکو هست و آن طفلک کلي برنامه ريخته و ناهار هم سفارش داده و بروشور چاپ کرده و ميخواد اداي تورليدرها را در بياورد و تو قول دادهاي و خوب نيست نروي.
ولي اين خط، اين هم نشان. خانم الف و خانم نون از برنامهي شيراز خبردار نميشوند.
mercredi, avril 30, 2008
بدون شرح
داشتم وبلاگ اون دختره رو ميخوندم که پنجاه بار حسين رو کاشته. توي يکي از پستهاش بعد از کلي تعريف از فيلم بادبادکباز و يه عالمه جملههاي احساساتي، نوشته بود: «در ضمن کتابش هم هست، به اینگلیسی در خارج از ایران و به المانی.»
*به الماني، يعني چندتا المان داره -لابد-.
mardi, avril 29, 2008
رفتم مصاحبهي زبان دادم. رنگ ِ موهام رو پرسيد با يه چيزايي در مورد ويراستاري. تنها خوبياش اين بود که سيروس رو ديدم. سيروس يکي از همکلاسيامونه که توي يه آژانس کار ميکنه و زيادي تور خارجه ميره. بيشتر هم انگليس و آلمان و ايتاليا و فرانسه، يعني به شدت جاهايي که من ميميرم براشون.
اين شد که سيروس بهم گفت تور آلمان بود و ليدر ميخواستن، خبر ميده و من به شدت در مناطق ِ ناحيهي ماتحت عروسي دارم، حتي مفصلتر از عروسي ِ خودمان!
Inscription à :
Articles (Atom)