vendredi, juin 13, 2008

در راستاي از تن نوشتن و باقي

و اين وسط يک چيزي براي من حل نشده باقي مانده.
بحث ِ موسيقي ِ تن است، بحث ِ هماهنگي است و هماهنگ شدن. يک جمله هم بيشتر کفايت نمي‌کند اين‌جا. بايد شنيد، آزمايش کرد، نت‌ها را کنار هم چيد تا ديد چي به گوش خوش‌تر مي‌آيد.
اين را چه‌طور حل مي‌کنند؟ صداي ناهم‌آهنگي که تا مدت‌ها گوش را آزار مي‌دهد؟

jeudi, juin 12, 2008

نه رعنا گوش مي‌کند،
نه بغض کرده.
لامذهب.

نامردترين بازي دنياست اين Bubble Shooter.

در راستاي شباهت‌هاي شاملو و ذبيح‌الله منصوري.

مي‌روم روي کاناپه‌ي کنار پنجره دراز مي‌کشم که سيگاري دود کنم.
ماه نصفه‌نيمه‌اي افتاده روي شيشه.

mercredi, juin 11, 2008

شب‌مان خراب شد. اول که قرار بود هفت برويم ديدن‌شان، بعد گفتند ما نه و نيم- ده خودمان مي‌آييم. نتيجه‌اش شد شام ِ هول‌هولکي ِ امپراطور که روي زمين با عجله خورديم که بعدش جارو بزنيم. نتيجه‌اش شد که گفتند دير شده نمي‌آييم. نتيجه‌اش شد که شب‌مان خراب است.
ته‌نام.
کلاه‌قرمزي
برق دو بار نوسان کرد. کامپيوتر دو بار ريست شد. پنج بار صفحه‌ي آبي و دوبار هنگ.
رفتم شارژر را از اتاق خواب بياورم، سيمش گير کرد به سيم سشوار. سشوار افتاد. برق ِ جرقه ديدم. ديگر روشن نشد.
گاز را لخت کردم که تميز کنم، ديدم گاز پاک‌کن توي کابينت ِ زير ظرفشويي نيست و لابد تمام شده، انداخته‌ايم دور.
جناب آقاي سکس‌پارتنر، عطف به مذاکرات مبسوق، بي‌زحمت هر چيزي که از توي جاکفشي درمي‌آوريد، بگذاريد سر جاش. (اون «ببخشييييد»ت هم با چاشني ِ گردن ِ کج و نگاه ِ پيشي ِ ملوس، ديگه تاريخ مصرفش تموم شده.)
دستم خورد، کلي سي‌دي پخش ِ زمين شد.
از دوست ِ جديدم خبري ندارم و بي‌حوصله‌ام.
امروز جمعه سيزدهم، براي گربه روز نحسيه...
هيشکي نمي‌دونه آدم اين لباسايي که کادو مي‌گيره و دوستشون نداره و يکي دو بار بيشتر نمي‌پوشه و بعدش کلي توي کمد خاک مي‌خوره رو چيکار بايد کرد؟ اونم توي يه قوطي کبريت ِ خونه.
تئاتر ِ خوب چي هست؟ يه چيزي که آدم بره سه بار ببينه و آخر خسته نشه.
اين جوجه به سريال امپراطور دريا مي‌گويد سلطان ِ ...! (به قول استاد پزشکزاد، عبارت مذکور، گازي است با منشاء انساني، با صدا و بوي نامطبوع!)
اين يک.
دوم اين که الان به سرم زده دارم خانه تميز مي‌کنم، باشد که بماند!
سوم اين که ما کلي براي امروز نقشه کشيده بوديم، يک‌هو بابام زنگ زد که تهرانم، ما امشب دسته‌جمي دور هميم.
بعد هم که به قول آيداهه چه همه پست نوشتنم مياد.
عطف به اين سريال، جويي درست مي‌گويد که از سني که بگذري، ديگر راحت نمي‌تواني دوست پيدا کني. نمي‌داني چه‌طور برخورد کني، دير صميمي بشوي طرف‌ات رم مي‌کند و زود کسي را به خودت راه بدهي، باز يک طور ديگر رم مي‌کند. پروسه‌ي کشف کردن را با ترس و لذت انجام مي‌دهي. هر حرفي را ده‌ها بار با خودت مرور مي‌کني و صدها جواب به‌تر از آني که داده‌اي به ذهنت مي‌رسد. با صداي زنگ ِ تلفن يک کمي دل‌ات هم مي‌لرزد حتي.

دارم يکي را کشف مي‌کنم که خيلي جنس‌مان يکي نيست، شايد هيچ نباشد. اما احتياج دارم به اين رابطه، با کسي اين‌قدر شاد ِ شاد، که رنگي به‌ام بدهد.

دارم تمام مي‌شوم.

mardi, juin 10, 2008

در به در دنبال يه رستوران خووووب مي‌گردم که فردا بريم سالگرد آشنايي‌مون رو توش جشن بگيريم.

dimanche, juin 01, 2008

به روم هم نياري، خودم فهميدم اين‌قدر معطل ِ جواب ِ علي و احسان شدم، که بليط گيرمان نيامد.