mardi, août 12, 2008

حکايت ِ دره‌ي نريده‌ي من!

آقا من يه چيزي هم در مورد لايحه‌ي حمايت از شکوفايي ِ خانواده بنويسم.
ما جماعت وبلاگ‌نويس با وجود اين که يه گروه کاملاً خاص هستيم، هميشه خواستيم خودمون رو به همه‌ي جامعه تعميم بديم و نتونستيم؛ چه سر ِ انتخابات، چه سر ِ همين اعتراض‌ها که صداي کوچيکي توي جامعه داره.
لايحه‌ي حمايت از خانواده، هدفش ما نيستيم. ما اون‌قدر باهوش هستيم و آگاهي داريم که توي خونواده‌ي خودمون، همچين اتفاقي نيفته. ما براي جلوگيري از تصويب اين لايحه به حمايتي احتياج داريم که تا حالا کافي نبوده. هدف ِ مستقيم ِ اين لايحه، اون زنيه که مياد توي صف بانک جلوي ما مي‌ايسته، اون زنيه که هفتاد قلم آرايش کرده و با بهترين لباساش داره مي‌ره دوره‌ي زنونه که از شوهرش بد بگه و ياد بگيره چجوري جيبشو خالي کنه. اصلاً لازم نيست مثالي بزنيم که «هوو» داشتن زندگي کسي رو خراب کرده. اين سيستم ساختاري ِ خانواده‌هاي ما از بيخ و بن ايراد داره. هدفش تامين شدنه، نه تکميل شدن. به اين راحتي‌هام درست نمي‌شه. نسل‌هاي بعدي رو بايد آموزش صحيح داد، اونم به حرف يکي دونفر -که ما باشيم- نيست. اين رو بپذيريم که توي اقليت‌ايم. بريم سراغ همون زني که توي صف بانک مياد بدون نوبت جلوي ما مي‌ايسته و براش توضيح بديم. بريم سراغ زن و بچه‌ي همينايي که سنگ لايحه رو به سينه مي‌زنن و روشنشون کنيم که از اول سرشون کلاه رفته. بريم همراه‌شون کنيم با خودمون. به مادر خودمون ياد بديم. به خواهر خودمون ياد بديم. جامعه‌ي کوچيک دور و بر خودمون رو بزرگ‌تر کنيم. اين که بشينيم دور هم و مخالفت کنيم و تاييد کنيم، قبول کنيم که دولت به تخمش هم نيست.
جنبش فمينيسم ِ ايران يه وقتي از چشم من افتاد. بيست و دوي خرداد ِ هشتاد و پنج. بعد ِ دعوت به مراسم ِ کتک‌خوري، وقتي توي مترو بوديم، يه خانم مسن اومد از ما چهارنفر پرسيد جريان چيه. وقتي براش توضيح داديم، گفت: من که همچين مشکلي ندارم، شوهر ِ من که نرفته زن ِ دوم بگيره. تا شروع کردم به توضيح دادن که تو نه، دخترت چي؟ و تا اين حق هست، ترسش رو تا هميشه مي‌توني داشته باشي؛ يکي از بچه‌ها دستمو کشيد که: ولش کن بابا.
از اون روز من ولش کردم و هيچ وقت ديد خوبي -از اين نظر- به اين جماعت پيدا نکردم. اينو قبول کنين که مردم رو در نظر نگرفتين، خودتون رو باهوش تصور کردين و چوبش رو هم همه‌ي ما خورديم. وگرنه اون روز هم هدف، کتک خوردن نبود، هدف اين بود که چهار نفر بيان رد شن بپرسن واسه چي نشستين اين‌جا و يه حرف ِ جديد ياد بگيرن.
بريد دم ِ مسجد بروشور پخش کنيد. بريد بگيد که نيازهاي جنسي زن و مرد فرقي ندارن که از اول زدن توي سرتون و گفتن مردا حق دارن به خاطر اين نياز ِ متفاوت خيلي کارا بکنن. بريد به زن‌ها ياد بدين که بچه‌هاشون رو درست تربيت کنن، برين به زن و بچه‌ي اينا بگيد که «مردتون» داره چه غلطي مي‌کنه، بريد بگيد دادگاهي که وعده دادن در مورد تمکن مالي و اجراي عدالت حکم کنه رو خودشون اداره مي‌کنن، ولي سر ِ جدتون همه‌اش براي خودتون حرف نزنين، اين کار هيچ فايده‌اي نداره.

lundi, août 11, 2008

چشام که سياهي مي‌ره، يادم مي‌افته ديشب نخوابيده‌ام، يادم مي‌افته که از ديروز ظهر چيزي نخورده‌ام، يادم مي‌افته که دو سه ساعت با بچه‌ها توي «بهشت مادران» زديم و رقصيديم که هلن تولدشه.
خسته‌ام. کلي هم کار مونده سر دستم. الان اگه دست به دعا بردارم مي‌شه ماجراي اون همشهري ِ تارااينا که دنبال جاي پارک بود و هي به خدا قول مي‌داد که اگه جاي پارک براش پيدا کنه، نماز مي‌خونه و روزه مي‌گيره و صدقه مي‌ده. وقتي يه جا پيدا مي‌کنه، داد مي‌زنه: خدا، ني‌خُم، خُم جستم!
از سر ِ شبي هي دارم ته ِ دلم نم‌نمک به اين مي‌خندم و سرخوشم. نه، از اولش بنويسم که يادم بماند.

من تولد ِ امسالم را خيلي دوست دارم؛ هرچه‌قدر هم که هنوز نرسيده باشد. همه‌اش هم از پنج‌شنبه شروع شد که مرمر يک‌هو چيزي گذاشت رو ميز و گفت چون نمي‌تواند بيايد، الان به‌ام مي‌دهد. کتاب بود با يک جفت گوش‌واره‌ي فيروزه‌اي که خيلي دنبالش بودم، اما تا حالا مثل‌اش را هم نديده بودم. (هر وقت ِ ديگري بود، مي‌گفت گوش‌واره و کتابي که خيلي دنبالش بودم.)
بعدترش شد روزي نيم ساعت با نسرين تلفني حرف زدن و برنامه‌ي مهماني را چيدن و تصميم ِ اين که چهارشنبه بروم براي خودم از آن قوطي سيگارهاي نازلي‌نشان بخرم. امروزش بود به کلي آهنگ ِ قر-و-قميش‌دار دانلود کردن و دردي که يک‌هو پيچيد توي دک و پهلوم. داشتم خانه را جمع و جور مي‌کردم و بالطبع همه چيز وسط خانه ولو بود، کلي کتاب و يک خشک‌کن پر ِ لباس و حوله و ملافه -گور باباي رسم‌الخط کرده، ملحفه حق مطلب را ادا نمي‌کند- و يک سري لباس زير که که خيلي شيک، به عنوان بخشي از دکوراسيون، اين‌ور و آن‌ور پخش و پلا کرده بودم.
همه را ول کردم به امان خدا و رفتم خيلي شيک، سه ساعتي خواب ِ راحت کردم.
يکي زنگ زد که بيدار شدم و بالش را فشار دادم روي سرم و توي دلم فحش دادم. کليد که انداخت، مطمئن شدم خودش است و نمي‌دانم چرا هي گفتم لابد با هاني آمده که زنگ زده. پچ‌پچ شنيدم و بيشتر بالش را فشار دادم و بيشتر فحش دادم. بعد ِ نيم ساعت که ديدم فايده ندارد، پا شدم آمدم اين‌ور. ديدم يک موجود گنده‌ي دوست‌داشتني را کادوپيچ‌کرده‌اند گذاشته‌اند آن‌طرف و دوتا موجود گنده‌ي دوست‌داشتني‌تر، دو طرفش ايستاده‌اند و داد مي‌زنند: سوپرايز! پشت‌بندش هم مي‌گويند از آن‌جا که من مجلس ِ زنانه گرفته‌ام و برنامه‌هاشان را به هم ريخته‌ام، گفته‌اند دو سه روزي زودتر بيايند حالم را بگيرند.
جداي اين که اين کل ِ اين برنامه خيلي به‌ام چسبيد -چون باباي بچه‌ها، عکس ِ من، از اين هنرها ندارد و هروقت مي‌خواهد پنهان‌کاري کند، گندش را درمي‌آورد- هي دارم مي‌‌خندم به اين که من هر چقدر هم ادا دربياورم، از آن زن‌هايي نمي‌شوم که تولد، طلاجواهرات آنچناني، يا فوقش جاروبرقي و اجاق‌گاز و ظرف کريستال کادو مي‌گيرند. يعني خيلي که تحويلم بگيرند، به‌ام پرينتر- اسکنر- کپي‌ ِر مي‌دهند. کم هم که تحويل بگيرند، ام‌پي‌تري‌پلير و فلش و اين‌جور چيزها.

هي دارد به ان فکر خنده‌ام مي‌گيرد.

vendredi, août 08, 2008

اول ِ صبحي، خمار و خواب‌آلود پا شده‌ام و هي دارم اشکي که بعد ِ هر خميازه از چشم‌هام مي‌آيد را پاک مي‌کنم.
روز جمعه‌اي کلاس دارم بايد بروم. سر ِ همين از پنج ِ صبح هي بيدار شده‌ام، يک نگاه به ساعت کرده‌ام و دوباره رفته‌ام زير نصفه‌پتو.
ديشب يکي از پتوهامان افتاده بود پاي تخت، تا صبح سردم بود.

lundi, août 04, 2008

با تارا رفتيم بي‌بي، يه کيک شکلاتي سفارش داديم شکل سيگار. همه‌ي اون سربالايي سهيل رو هم پياده گز کرديم ساعت سه‌ي ظهر ِ تابستون.
بعدش که وامونده رسيدم خونه، داشتم فک مي‌کردم که يعني تو با اين دختره مستراح هم که بري، بهت خوش مي‌گذره.

dimanche, août 03, 2008

دو نخ سيگار مانده.
معرفت نکردي که صبح نرفتي برام بگيري بگذاري خانه.
من اين دو نخ سيگار ِ کوچک را تا عصر کجاي دلم بگذارم که جا بگيرد؟

vendredi, août 01, 2008

ساعت يک و نيم شب بود. بچه را برديم پارک ِ بغل ِ خانه. يک کمي روي الاکلنگ نشست و بعد رفت سراغ ِ سرسره. هر دفعه مي‌پريد توي بغل من و جيغ مي‌زد: دوباره. بعد دوباره نشست روي الاکلنگ. به زور برديمش خانه. مي‌گفتيم در ِ پارک را بسته‌اند و کليدش را برده‌اند.
رسيديم خانه، به همه‌مان يکي يک نوبت اصرار کرد که: «بريم الکولک بازي». بچه‌ها که سربه‌سرش گذاشتند، الکولک يادش رفت و هي مي‌گفن جنگولک بازي. به‌ش قول دادم صبح ببرمش.
دير پا شدم و الان که زنگ زدم، دارند راه مي‌افتند بروند.

samedi, juillet 26, 2008

آخر ِ شب، مي‌آيم توي آشپزخانه و مي‌ايستم به ظرف شستن. به مادرم فکر مي‌کنم و خواهرهام. اين که کاش الان يکي‌شان اين‌جا بود مي‌نشستيم با هم کابينت‌ها را خالي مي‌کرديم، حرف مي‌زديم، تميز مي‌کرديم، مي‌خنديديم و همه‌چيز را باز مرتب مي‌گذاشتيم سر ِ جايشان. هيچ کدام نيستند که هيچ، خيلي وقت است که اين تصوير را از ذهن‌ام کنار گذاشته‌ام. يک چيزهايي را آدم مي‌فهمد، و به تجربه‌هاي نه چندان شيرين هم مي‌فهمد، که نمي‌رسد به‌شان.

خواب ِ ظهرم عجيب بود. يک چيزهايي‌ش را مي‌فهمم چرا. برهنگي‌ام با زخم ِ تن‌ام. باقي‌اش را نه اما. به خواب ِ ظهرم فکر مي‌کنم و هزارباره از خودم مي‌پرسم چه چيزي اين وسط، بين ما، گم شده که من اين‌طور خوابي ببينم.
و همين‌جا، درست در وسط چارمد، يک ديمون يک دفعه فرياد مي‌زند (به فارسي سليس) که: اُزگل، مرده‌شورت!

من هيچ کاري به اين بحث‌هاي نژادي ندارم. ولي رسمش اين نيست که يک ديمون از راه برسد و بگويد: اُزگل، مرده‌شورت. آدم يک همچين وقتي مي‌گويد: هوي، چه غلطي داري مي‌کني؟ يا: وقتي با من حرف مي‌زني خفه‌شو.
ولي اين اُزگل، مرده‌شورت، خدايي هيچ طبيعي نيست.

jeudi, juillet 24, 2008

خوشبختي يعني همين که بعد از نيمه‌شب، توي خيابان، باران ِ ريزي بريزد روي صورتت.


پ.ن: هرچقدر مي‌خواهيد بخنديد، من تازگي شده‌ام مشاور ازدواج. و راستش اين است که مشاور خوبي هم هستم.