mercredi, septembre 24, 2008

اين يک سکوت است.
براي باباي بابک.
مدير گروه ِ فرانسه يک عدد آدم چپ ِ ته‌استکاني مي‌باشد و من امکان ندارد ديگر در عمرم اتاق ِ اساتيد ببينم و ياد ِ C.J ِ ايت سيمپل رولز نکنم.

mardi, septembre 23, 2008

يعني تا اين چند و خورده‌اي شر آيتمامو نخونم، پا نمي‌شم فريزي‌ها رو بذارم توي فريزر و يخچالي‌ها رو توي يخچال.
بعد ديدي اينا که به خودشون مي‌گيرن؟
عرق ريزون با يه عالمه خريد ِ شهروندي برمي‌گردم خونه و سه بار دست ِ پر مي‌رم بالا تا تموم شن. پاييز؟ کشک ِ چي؟ پشم ِ چي؟ پاييز کجا بود؟ بهتون مي‌زنيد.

lundi, septembre 15, 2008

پروژه‌ي ثبت‌نام بعد ِ سه روز دربه‌دري بالاخره تا جايي که مي‌‌شد تموم شد. استراحت؟ هه. فردا ثبت‌نام اوکاافه با اون پسرا که ميان مثلاً کمک کنن و دوستاي خودشونو مي‌فرستن جلو همه‌اش. يعني فردا ظهر برگردم تا هفته‌ي بعدش عمراً پامو از خونه نمي‌ذارم بيرون.

samedi, septembre 13, 2008

به خودم مي‌گويم: «گه خوردي گفتي با اتوبوس برمي‌گردي.» نشستم جلو و سرم را تکيه دادم عقب. عرق نشسته بود روي پيشاني‌ام و پاهام درد گرفته بود. سه ساعت و نيم توي صف ِ ثبت‌نام دانشگاه آزاد، واحد تهران مرکز، رشته‌ي مترجمي زبان فرانسه ايستادم تا به‌ام بگويند دو تا کپي کم داري و من بگويم به جهنم و بيايم بيرون.
کليد مي‌اندازم مي‌آيم زير خنکي کولر مي‌نشينم و آب‌پرتقال ِ تلخم را جرعه جرعه مي‌نوشم. که ديگر حرف و حديثي نباشد، دو تا بانک رفتن لازمم و يک پست و پر کردن ِ سفته‌اي که سر ِ راه خريدم.
هرقدر بيش‌تر مي‌گذرد، بيش‌تر عين حيوان بام برخورد مي‌شود. محيط کار و دانشگاه و اوکااف حتي با آن سيستم ِ ثبت‌نام داغانش که دو روز ديگر بايد بروم با آن هم سر و کله بزنم. کلاس ِ اول دبستان، يکي بود که رنگ پاپيون ِ موها و کفش‌هام را پرسيد و گذاشت يک پاراگراف ِ کيهان‌بچه‌ها براش بخوانم و اسمم را نوشت. دانشگاه ِ اهواز دستمان را جيبمان مي‌کرديم و پولمان را مي‌داديم به مامور بانک که روزهاي ثبت‌نام مي‌آمد حاضر و آماده کارمان را مي‌کرد. اين‌جا هي بايد از اين شهر بروي آن‌ور و تازه آخرش هم عين بده‌کارها سرت را پايين بيندازي و چشم بگويي و انگار که طرف برات فلان ِ غول شکسته باشد، تشکر کني که به تريج قباش بر نخورد.

jeudi, septembre 11, 2008

از صبح خدا هي دارد ما را مي‌مالاند. اول که ماسوله سيل آمد و ما آن‌جا بوديم. بعد ديدم با وجود ِ نقد ِ درخشاني -نسبت به کارهاي قبلي‌ام- که روي اين کتابه نوشته‌ام و شخصيت‌پردازي‌اش را لجن‌مال کرده‌ام، نمي‌رسم بروم نشر افق امروز، هر چقدر هم که کارهام را زير و رو کنم. -مي‌خواهم موهام را سشوار حسابي بکشم و لاک بزنم و لازانيام را بار بگذارم- بعد هم که الي گفت نمي‌آد.
خدا، سر ِ جدت بکش بيرون.

lundi, septembre 08, 2008

خونه تميز کردن مثه شستن ِ کون بچه مي‌مونه. هرچقدر هم تو هر سوراخي انگشت کني، باز يه گوشه‌اي يه تيکه گه مونده.
از بعد ِ امتحان ِ اوکااف خونه‌نشين شده‌ام. يا نم‌نک اين کتاب فرانسوي- افريقاييه رو مي‌خونه‌ام، يا پاي کامپيوتر سيمز بازي مي‌کنم يا پي ِ کاراي گرفتن ِ مدرک از اون يکي دانشگاه پاي تلفن‌ام و حرص مي‌خورم. اين روزا که روزي سه نوبت هم به جون ِ سيمين دعا مي‌کنم که رفت دنبال کارام و لازم نشد خودم برم اهواز. عوض‌اش از پاييز يه دوره‌ي فشرده‌ي سه‌برنامه‌اي ِ چندمنظوره شروع مي‌شه که خودم مونده‌ام چجوري قراره برنامه‌ي دانشگاه و اوکااف و فرانسه رو توي يه هفته‌ي ناقابل جا بدم و وقت واسه باشگاه و قر و فر و به جوجه رسيدن که تو مملکت غريب به‌اش سخت نگذره و شوهر داري و خونه‌داري و ... به‌به، بعد ِ ماه‌ ِ مبارک هم از همدان مهمون داشتيم راستي.
زياده عرضي نيست.