vendredi, octobre 10, 2008

توي سينه‌ام را فشار مي‌دهد. دردم مي‌آيد. جاي زخمي است که نشد خوب‌اش کنم. تن‌اش بوي تن‌اش را نمي‌داد، که من اصلاً نمي‌دانم عطر تن‌اش چيست. گمانم پاک نمي‌شود تا آخر از جلوي چشم‌هام. بعد ِ خيابان‌گردي ِ مکرر و بعد ِ کافه‌نشيني ِ بي‌مزه و بعد ِ تئاتر ِ آخر ِ شب. خواستم بات حرف بزنم، نشد. چيزهايي هست که بايد بمانند توي صندوق‌چه، خاک بخورند علي‌رضاي من. دردهايي هست که عدل سر ِ صحنه مي‌آيند سراغ ِ تو و مچاله‌ات مي‌کنند. دردهايي هست که عدل توي تاريکي و تنهايي مي‌آيند سراغ ِ تو و مچاله‌ات مي‌کنند. دردهايي هست که کهنه نمي‌شوند، که تازگي ندارند، که مي‌مانند و مي‌سوزانند و مي‌مانند و مي‌سوزانند.

گفته بودم؟ بيا بگذار من تمام آشنايي‌هام را پاک کنم. بيا بگريزيم. بيا بگريزيم. آينه نمي‌خواهم. درد نمي‌خواهم. پوست تن‌ام را مي‌خواهم که صاف و ساده زير نوازش دست‌هات مي‌لرزد و يخ مي‌کند. لب‌هام را مي‌خواهم که بي‌تاب ِ لب‌هاي تواند هر روز و هميشه. شب‌ام را مي‌خواهم با تو. روزم را مي‌خواهم با تو. خودم را مي‌خواهم با تو. نه با درد. نه با ياد. نه با دلتنگي.

علي‌رضاي من. اعترافي مي‌کنم. آن عکس ِ قلب ِ من بود، دو تکه. هنوز و هميشه.

mercredi, octobre 08, 2008

فعل فرانسه صرف مي‌کنم.
مي‌گه اگه فحش مي‌دي خودتي.
حرف نداره يعني.
اين يک عدد ياح ياح است به شيوه‌ي الي بابت اين که يک جاي مزخرف که قبلاً کار مي‌کردم، چهارباره فرستاده‌اند پي‌ام و من دارم به اين نتيجه مي‌رسم که -اين‌جا بخش ِ ياح ياح به اتمام مي‌رسد- احتمالاً مي‌روم و حتي زنگ مي‌زنم برنامه‌ام را مي‌گويم.
آقاي رئيس جمهور. متشکرم. ريدي. بکش بيرون ديگر.

samedi, octobre 04, 2008

همانا در زندگي انسان روزهايي هست که با فکر ِ «حال نمي‌کنم برم دانشگاه» از اتوبوس پياده مي‌شي و برمي‌گردي خونه. سر ِ راه يه پاکت بهمني که قرار بود سر کلاس نکشي رو مي‌گيري و فک مي‌کني کاش يکي بود که شب مي‌رفتم خونه‌اش و تا صبح حرف مي‌زديم.

jeudi, octobre 02, 2008

نقل ِ ديشب است که پاي تپق‌زدن‌هاي نيکي‌کريمي و موهاي سفيد‌شده‌ي فروتن خوابم برد.
قبلش بود که تاريک شديم و توي آغوش ِ هم فرو رفتيم.
قبلش بود که فکر مي‌کردم تن ِ تو کهنه نمي‌شود زير ِ لمس ِ دست‌هام.
قبلش بود که گاز گرفتم لبهام را، که صدام در نياد، که کسي نشنود، که کسي نفهمد.
قبلش بود که تو فهميدي.

lundi, septembre 29, 2008

دم ِ عابربانک داشتم پول مي‌گرفتم که آمد آن بغل ايستاد به مرتب کردن چادرش. پير بود. نه هيکل داشت، نه قيافه. يعني داشت اين‌ها، اما چشم‌گير نبودند. مي‌توانست مادر من باشد. شروع کرد به شکايت از دست ِ چادرش. به‌اش که گفتم خوب درش بيار، بُل گرفت که به‌ام حرف مي‌زنند و اعصاب ندارم و مي‌گيرم مي‌زنمش. بعد برگشت از من پرسيد: شما خودت کسي به‌ات چيزي نمي‌گويد؟ ناراحت نمي‌شوي؟ -من مانتوي کوتاه ِ ترکم را پوشيده بودم که باد مي‌زد تا کمرم را هويدا مي‌کرد. پيش ِ خودم گفتم: «ها. براي اين بود همه‌اش؟» حالش را گرفتم گذاشتم روي پولم، آمدم خانه.

dimanche, septembre 28, 2008

گوشي رو گذاشتم جييييغ زدم.
فک کن بعد ِ اين همه وقت ضمن ولگردي آگهي يه آموزشگاه موسيقي مي‌بينم بغل خونه، زنگ مي‌زنم يه خانومه‌ي خوش‌صداي خوش‌لحن راهنمايي مي‌کنه و من برنامه‌ام از روي هوا جور مي‌شه.
و من امروز که کار دارم، ولي همين فردا مي‌رم ثبت‌نام که ديگه مثل بز هي نندازم عقب اين برنامه رو.

ما جماعت ِ مرده‌پرست


samedi, septembre 27, 2008

يهويي يادم اومد غير ِ آقاي الف ِ چندم ِ دبيرستان، اصلاً ِ اصلاً معلم زبان ِ مرد نداشته‌ام تا حالا. هر چقدر هم که فرانسه يک عدد زبان ِ جينگول ِ شنگول ِ دوست‌داشتني باشد که من عاشقش باشم؛ اين فرانسوي‌ها احمقند و يک عالم چيزهايي مي‌نويسند که موقع خواندن به تخم‌شان هم نمي‌گيرند.

jeudi, septembre 25, 2008

اي واي اگر صياد من
غافل شود از ياد من...