از آنجا که پاييز را به اسم خودم سند زدهام، اينجا را اين شکلي ميکنم که يادم نرود هيچ، پاييزانم را.
jeudi, octobre 16, 2008
mercredi, octobre 15, 2008
دوستپسر ِ جوجه داره ماموريت ميره فرانسه.
من با پررويي ميشينم ليست ِ محصولات ِ ايو روشه رو که مدتها انگشت ِ حسرت به دهن، نگاهشون ميکردم، رونويسي ميکنم.
آخرش با چنگ و دندون ليست رو از زير دستم ميکشه بيرون که: بازم ميره ها.
من ميگم وقتي يکي داره مياونجا، واسه چي من بکوبم برم تا نمايندگي، خريد کنم بيام خوب؟
mardi, octobre 14, 2008
lundi, octobre 13, 2008
دندان درد را بهانه ميکنم. دو سال است که اين سه تا دنداني که هر کدام يک گوشهي يک فکم جا خوشکردهاند، ميگيرند و ول ميکنند و من باز از رو نميروم و کاري به کارشان ندارم. خيال دارم اوکااف ِ امروزم را اين دفعه به بهانهي دنداندرد غيبت کنم، بمانم خانه، نتهام را رونويسي کنم و اين خيال هي برود توي ذهنم که خدا پروفسور شين را براي تلذذ ِ من آفريده.
اين تکه، تقديمي است به الي، احسان، يلدا. با تقدير از لالا که باعث ميشود اضافه کنم: با عشق و نکبت.
پروفسور شين گفت که از جلسهي بعد اجازه ميدهد من بروم روي ساز. سوالي که اين گوشه بيپاسخ مانده، اين است که با کدام پوزيشن.
samedi, octobre 11, 2008
از کلاس ميآيم بيرون. يک کمي جلوتر که ميروم، پاهام ديگر ياري نميکنند. تکيه ميدهم به ديوار. سيگار توي دستم روشن است. ميگويم خدا. ميگويم خدا و بعدش سريع فکر ميکنم که: مردک. اين همه مدت صدات نکردهام و کاري به کارت نداشتهام. کور خواندهاي که فکر کني الان ميآيم جلوت به زاري و گلايه.
فکر ميکردم کسي بوده که نخواسته باشد آنوقتها. مهم هم نبود ديگر. خيلي وقت است که مهم نبوده. خيلي وقت است که مهم نيست.
مهماش حالا اين است که اين آدم دارد -از همان وقت و هنوز- دوستهاي من را از من ميگيرد. من را بهشان بدبين ميکند. رد پاش را از زندگيام بيرون نميکشد. حضورش را هيچ نديدم زياد؛ هيچ ِ هيچ. نبودنش است که کابوس ِ همان اول بود تا حالا که شبحي ازش مانده که از هر چندي از يک گوشهي خاک گرفته سر بلند ميکند و ميترساندم. الي به هرزگياش گفت کميستري. اسم شيکي است ها، هيچ منکر نيستم. ولي اسمش اين نيست براي من. اسمش اين است که من عشق اولام را خرج ِ آدمي کردم که چشمهاش و دلش هرزه بود. آن موقع چشمداشتي هم نداشتم. نهايتش اين بود که من بگويم دوستت دارم و او بگويد من هم همينطور و من بروم تا عرش ِ خدا. من حالاست که ميدانم حرمت ِ دوستت دارم چيست و کجا و به کي بايد گفت و جوابش چهطور است. حالاست که ديگر عقلم ميرسد که اشتباه کردم آدمي را که بايد ميدانستم اينطور است، بردم به دوستهام معرفي کردم. و اشتباه ميکردم از دوستهام انتظار داشتم بام صادق باشند.
اين را ميخواهم بگويم که من کنار ِ اين آدم بدترين و بهترين تجربههام را پيدا کردم. تمام امروز و ديروز که قلب ِ فيزيکيام درد ميکرد هر وقت فکرش را ميکردم، يا آن دوتا را کنار هم مجسم ميکردم، و بارها و بارها يک عالمه سوال بيجواب را از خودم ميپرسيدم، تمام وقتي که از ديروزم گذاشتم براي هق هق توي بغل عليرضا و سعي ِ اين که توجيه کنم که چرا حالا بعد از اين همه مدت، دارم از اتفاق ِ به اين بياهميتي توي زندگي ِ روزمرهام اينطور درد ميکشم، فکرم پي ِ اين باشد که چه گنجي توي زندگيام دارم و گاهي حواسم نيست. من کجا ميتوانستم کسي را پيدا کنم که اينطور حواساش به همه چيز ِ من باشد؟ اينطور بهترين همراهم باشد و بهترين دوستم و بهترين همقدمام؟ من کجاي رابطههام کسي را داشتهام که توي همخوابگي دستي بهام بکشد و نوازشم کند؟ کي بوده آخرين آدمي که وقتي لمس ِ دستهاش را احتياجام بوده، دريغ نکرده؟ کي داشتهام آدمي را که عطشام را سيراب کند؟ و من چه کردهام براي اين آدم، براي اين گنجي که يک روز گرم ِ خرداد پاش را گذاشت توي زندگيام و ماندني شد و ماندنيترين؟ غير ِ اين که خيليوقتها کم گذاشتهام و غير ِ اين که هر از چندي، يک شبي مثل امشب پيدا ميشود که من بيخواب بشوم و بيايم بنشينم اين پشت، خودم را شکنجه بدهم و سيگار پشت ِ سيگار روشن کنم و ديرتر، بروم در آغوشش بگيرم و از خواب بيدارش کنم که بهام دوباره و چندباره بگويد دوستم دارد که من باورم بشود باز که آنقدر بيارزش نبودم که تنها چرکنويس ِ عاشقي ِ کسي ديگر باشم براي کسي ديگر؟
اين است که فکرش را که ميکنم قلبم تير ميکشد. اين است که ذهنم پر ِ حرفهايي است که بگويم -اگر بگويم- تناش را ميسوزاند و نميگويم. اين است که من را ميرنجاند، که آنوقتها تمام ِ رفتار و گفتار و آدمهاي زندگي ِ من بودند که مهم بودند و نشان ميدادند من کثيفام -که جلويش من کثيف بودم هميشه، بيارزش بودم و چرکنويس بودم و بايد التماساش را ميکردم هميشه که باشد و باز نبود و حالا ديگر اينطور نيست.
ميدانم که اينطور بهتر است. ميدانم که اينطور لااقل يکيمان به عشق ِ آن روزهاش رسيد، ميدانم که گنج ِ من اينجا کنارم است و ميدانم جاي من همينجاست که حالا هستم و زندگيام همين است که دارم دانه دانه خشتهاش را روي هم ميگذارم. نميدانم چرا اما قلبم هنوز تير ميکشد فکرش را که ميکنم، و نميدانم چرا که ميخواهم تمام ِ نشانههاش پاک ِ پاک شوند و آدمها را بيندازم بيرون از زندگيام که اينطور، بعد ِ يک سال و اندي درد نياورند به خانهي دلم و اينطور دروغ نگويند و حقيقتش را پنهان نکنند بيشتر از اين.
رنجم ميدهد. حضورشان رنجم ميدهد.
vendredi, octobre 10, 2008
توي سينهام را فشار ميدهد. دردم ميآيد. جاي زخمي است که نشد خوباش کنم. تناش بوي تناش را نميداد، که من اصلاً نميدانم عطر تناش چيست. گمانم پاک نميشود تا آخر از جلوي چشمهام. بعد ِ خيابانگردي ِ مکرر و بعد ِ کافهنشيني ِ بيمزه و بعد ِ تئاتر ِ آخر ِ شب. خواستم بات حرف بزنم، نشد. چيزهايي هست که بايد بمانند توي صندوقچه، خاک بخورند عليرضاي من. دردهايي هست که عدل سر ِ صحنه ميآيند سراغ ِ تو و مچالهات ميکنند. دردهايي هست که عدل توي تاريکي و تنهايي ميآيند سراغ ِ تو و مچالهات ميکنند. دردهايي هست که کهنه نميشوند، که تازگي ندارند، که ميمانند و ميسوزانند و ميمانند و ميسوزانند.
گفته بودم؟ بيا بگذار من تمام آشناييهام را پاک کنم. بيا بگريزيم. بيا بگريزيم. آينه نميخواهم. درد نميخواهم. پوست تنام را ميخواهم که صاف و ساده زير نوازش دستهات ميلرزد و يخ ميکند. لبهام را ميخواهم که بيتاب ِ لبهاي تواند هر روز و هميشه. شبام را ميخواهم با تو. روزم را ميخواهم با تو. خودم را ميخواهم با تو. نه با درد. نه با ياد. نه با دلتنگي.
عليرضاي من. اعترافي ميکنم. آن عکس ِ قلب ِ من بود، دو تکه. هنوز و هميشه.
mercredi, octobre 08, 2008
Inscription à :
Articles (Atom)