dimanche, novembre 16, 2008

اصلاً که من يک‌شنبه‌ها يک تکه از بهشت را از کلاس پروفسور شين به يغما مي‌برم با خودم. اصلاً اين آدم خود ِ خداست. اصلاً که صداي سازش هم فرق مي‌کند حتي.
شادمان که منم امروز -سلام لاله-.

samedi, novembre 15, 2008

every body wants to be a cat


مگر نه که هر کسي براي خودش يک زباني اختراع مي‌کند از بچگي؟ ما اين زبان‌مان -صاف و ساده- دزدي بود. کم نبود وقت‌هايي که يکي‌مان بگويد: من حاضرم استااااد. و بعدش: اوه ماما، ديدي چيکار کرد؟ و آن يکي پشتش را بکند اصلاً که: خوب کردم. يا يک‌هو وسط دعوا داد بزند: مري زغال‌دونيه. هنوز هم شاه‌بيتش وقتي است که يکي‌مان بگويد: ببينم اميليا، نکنه که اون...؟
- اوه، کار خرابه. بريم زير آب.
و بعد چند لحظه جفت‌مان با هم: پايين‌تر!
علي‌رضا هم آمده توي بازي‌مان بعد ِ اين همه وقت. مي‌داند اگر بگويم: داشتيم پدردار مي‌شديما. با صداي کش‌دار و خماري بگويد: اووووه، آآآآآره‌ه‌ه‌ه‌ه. مي‌داند گاهي وقت‌ها آدم همين‌جوري گفتنش مي‌آيد که: شکم، پر شده از بلوط. پخته شده، در شراب سفيد. وقت‌هايي هست که يک آدم جديد ببيني و سرت را بکني توي گوشش که: چشاش چقدر به هم نزديکه.
- علامت بدجنسيشه.
- از اوناييه که قلب زناي معصوم رو مي‌شکنن.
و همين سر ِ شب بود که يک‌هو گفت: دماغش مث کدوئه.
- دماغش مث کدوئه؟ اوه نه نه بچه‌هاي من!
و نمي‌شود صبحي که بلند شويم، کش و قوس بياييم که: صبونه‌ي چي؟ صبونه کجا؟ صبونه توي قاليچه‌ي پرنده؟
همين آقاي اومالي است اصلاً که من تمام بچگي‌ام بي آن که ته ِ دلم حتي بدانم، عاشق‌اش بودم. که از پل مي‌پريد مري را نجات بدهد و دوشس را خوش‌بخت کند و الگوي تولوز بشود.
- ببينم، تو حتماً آتيش‌پاره‌ي محلي.
- آره. روزي چن ساعت تمرين مي‌کنم.
من و هاني به‌تان اداي احترام مي‌کنيم آقاي اومالي. به شما و به زباني که ازتان دزديديم و تمام بچگي و بزرگ‌سالي‌مان را ساخته. کلاه‌مان را به احترام‌تان برمي‌داريم و خم مي‌شويم.
- آلوها، آف‌ويدرزن، بون‌سواغ، سايونارا، و خداحافظي‌هاي ديگه که نمي‌دونم.
اعتنا نمي‌کنم به عکس‌ها.
درد نمي‌کند ديگر.
سياه‌تر شده، جلوي چشم‌هام.
اداي احترام مي‌کنيم آقاي گتسبي بزرگ.

vendredi, novembre 14, 2008

گه‌گيجه‌ي زباني

معناي hier در آلماني «اين‌جا»ست و در فرانسه، «ديروز».

jeudi, novembre 13, 2008

افشاگري


حتي خود ِ آقاي الف هم گمان نکنم خودش را يادش بيايد توي اين صحنه و توي برف‌بازي ِ محشر ِ پارسال.

mercredi, novembre 12, 2008

شايد اين جمعه بيايد

مفهوم انتظار را در فاصله‌ي دانلود شدن قسمت بعدي ِ گيلمور گرلز است که مي‌فهميم.
با توام علي‌رضا. گوش مي‌دهي به من؟ اين‌ها را هر چند بار هم که بنويسم برات يا زمزمه کنم توي گوش‌ات، باز خودت هستي. کهنه نمي‌شوي. تمامي نداري.

ندارم دستت از دامن
مگر بر خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردي
بگيردد دامنت گردم

از ناوک مژگان چو دو صد تير پراني
بر دل بنشاني
چون پرتو خورشيد اگر رو بکشاني
واي از شب تارم

گر به همه عمر خويش
با تو برآرم دمي
حاصل عمر آن دم است
باقي ايام رفت...

lundi, novembre 10, 2008

سلف کوکد پيتزامو برمي‌دارم با يه بطري دوغ گنده و کتاب و سيگار و بالش، منتقل مي‌شم جلوي شومينه.

samedi, novembre 08, 2008

قطعه‌ي نصيرخاني رو پرفکتلي مي‌زنم.
مضراب رو مي‌ذارم روي ساز.
به افتخار خودم دست مي‌زنم.
به احترام خودم تعظيم مي‌کنم.
الف. شکلات خوش‌مزه مي‌خورم.
ب. دندان‌خراب شده‌ام.
پ. فرانسوي‌ها، به ميمنت حضور مستدام ِ افريقايي-عرب‌ها در کشورشان، دقيقاً، دقيقاً، دقيقاً مي‌گويند انشاءالله. فکرش را بکنيد آدم نمي‌تواند از دست اين چيزها فرار کند.
ت. براي دستور چيزکيک،به همان لينک ِ دو پست قبل مراجعه کنيد. ما کرديم، شد. و همانا چيزکيک دري از درهاي بهشت است.
ث. ديشب نشستيم برنامه‌ريزي کرديم کي برويم کجاي خارج، چه درسي بخوانيم. برنامه‌ريزي نکرديم بعدش برگرديم يا نه. من دوست دارم برگرديم.
ج. پس‌انداز مي‌کنيم. (صدا، صداي ايمان است، شب ِ عروسي، وقت ِ راه اشتباه رفتن و تصحيح کردن: دور مي‌زنيم. و فکر کن که د.ب پشت سرمان بود.)
چ. همين‌جوري خواستم بنويسم به حرف ِ چ. بچه که بوديم، کتابي مي‌خوانديم تحت عنواني که خاطرم نيست. يک‌سري بچه‌هاي کنسروي بودند. يک‌جايي شروع مي‌کردند طبق حروف الفبا فحش دادن و مترجم کار ِ درخشاني ارائه داده بود: آدم‌عوضي، احمق، بچه‌ننه، پررو... باقي‌اش يادم نيست. ولي نه گمانم جاکش و چلمنگ و نسناس و ديوث و اين‌ها را داشت. اسمش چي بود خدا؟