mercredi, novembre 19, 2008

از جبران بدم مياد.
بعد فکر کن الان يه کتاب دستمه
که يکي ديگه در موردش نوشته؛
قول تموم شدنش رو هم هفته‌ي پيش داده بودم.
ولي اين‌قدر پره از اين جمله‌هاي احساساتي و چندش‌آور که آدم رغبت نمي‌کنه دستش بگيره.
حالا بعد يه فرازهايي ازش رو نقل مي‌کنم.
من چه شکلي‌ام؟
گوش‌هام دراز است؟
پوزه‌ام جلو آمده؟
پوستم خاکستري است؟
عرعر مي‌کنم؟
يعني دست‌خطش را نمي‌شناختم بعد از آن سال‌هاي دور عاشقيت؟
يعني گوش‌هام دراز است،
يا پوستم خاکستري؟

mardi, novembre 18, 2008

يک فلسفه‌اي هست که من عميقاً به‌اش معتقدم. خيلي جاها هم به کار مي‌آيد. گيرم که من بيسيک‌اش را نداشته باشم، ولي خيال که مي‌توانم بکنم. ماليات ندارد که. دارد؟ اين است که زياد گفتن‌ام مي‌آيد جلوي هر چيزي که عشقم نمي‌کشد يا خوشم نمي‌آيد يا هر چي، که به تخمم.

dimanche, novembre 16, 2008

تازه چشم‌هام داشت گرم مي‌شد. مرغ هم خودتانيد. ما يک عدد زوج شاغل مي‌باشيم که بايد شب‌ها زود بخوابيم. صبح‌ها هم زود بيدار بشويم.
داشتم مي‌گفتم. چشم‌هام داشت گرم مي‌شد که يک‌هو فهميدم اين ساندويچ‌فروشي ِ کثيف ِ سر ِ کوچه که ما عمري است داريم فکر مي‌کنيم شبيه کي است و من امشب رفته بودم به ميمنت اين که کلاسم تمام شد و امتحانم را دادم و تاپ هم شدم، (اين را خودتان بفهميد دارم کلاس مي‌آيم. که کدام امتحاني همان موقع نمره‌هاش را مي‌دهند که آدم بفهمد تاپ شده يا نشده) رفتم دوتا ساندويچ کثيف گرفتم به ياد و خاطره‌ي دوران دانشجويي سابق، شبيه کي است.
يک فيلمي ساخته بودند سال هفتاد و يک، يعني درست چهارده سال قبل ِ اين که من پام را بگذارم، يا حضرت پدرم اسپرمش را ول کند، يا هر چي، توي اين دنيا، به اسم ويلي ونکا و کارخانه‌ي شکلات‌سازي. تازگي هم البته يک نسخه‌ي تحريف و تعديل شده‌ي ديگرش را داده بودند بيرون که اگر ادوارد دست‌قيچي و سارومان‌اش نبود، ديدن هم نداشت. تازه اين سارومان خودش اضافي بود. يعني کتاب را ورق بزني نمي‌بيني هيچ‌جا اسم پدر ويلي ونکا، يا خواهر ويلي ونکا، يا مادر ويلي ونکا را آورده باشند. اصلاً هم ناموسي نبود. يعني رولد دال غير اين مجموعه‌هاي بچه‌-نوجوان‌انه‌اش، يک سري داستان‌هاي نامتعارف ِ مخصوص بزرگسالان دارد ها، ولي اين جزوش نيست. آن ناموسي‌هاش هم گمانم ترجمه نشده اصلاً. من خودم يک کمي پي‌شان را هم گرفتم حتي. که ببينم که آدمي که آقاي روباه شگفت‌انگيز و جيمز و هلوي غول‌پيکر مي‌نويسد، تجسم‌اش از پورن چيست و چه‌طوري است.
پرت افتادم. داشتم مي‌گفتم که خواب از چشمم پريد و نزديک بود نيمه‌برهنه، اورکا اورکا گويان راه بيفتم توي خيابان، يقه‌اش را بگيرم و بگويم که مردک، چرا نيامدي با زبان خوش خودت اعتراف کني که قيافه‌ات کپ ِ بيل ِ کندي‌من است توي ويلي ونکاي مل ستوارت؟ يعني من مي‌گويم کپ، شما فکر نکنيد که بفهمي نفهمي يک ته شباهتي با هم دارند ها، نه، يعني که از موي فرق سر تا -به قول مرهوم هدايت- موي نواحي بي‌ادبي ايشان با هم مو نمي‌زند. که اين را هم البته من دارم از خودم مي‌گويم. که ويترين ِ ساندويچ‌فروشي بلند است و ما از گردن به پايين ِ آقاي ساندويچ‌من ِمان را نمي‌بينيم اصلاً. تازه مي‌ديدم هم من چه کار به زير ِ شلوارش دارم؟ تازه فرض که من زير شلوارش را مي‌ديدم و دانه دانه اين موها را بررسي مي‌کردم. اوبري وودز را از کجا بياورم شلوارش را پايين بکشم و مطابقت بدهم؟ اصلاً همان قيافه‌ي خالي‌شان با هم مو نمي‌زند. آقاي مرحوم هدايت، من خيلي معذرت مي‌خواهم. با شما نبودم اصلاً. بعد فکرش را بکنيد که من طفلک را از خواب بيدارش مي‌کنم و مي‌پرسم که ويلي‌ونکا را ديده‌اي يا نه. خوب مي‌گويد نه. خودم هم مي‌دانستم. فقط مي‌خواستم به‌اش بگويم که من فهميدم اين بابا شبيه کي است و خيالش راحت باشد و بخوابد. شما هم خيالتان راحت باشد و بخوابيد. من حواسم به همه‌چيز هست. کورش، بابا، تو هم بگير بخواب، نصفه‌شب است.
اصلاً که من يک‌شنبه‌ها يک تکه از بهشت را از کلاس پروفسور شين به يغما مي‌برم با خودم. اصلاً اين آدم خود ِ خداست. اصلاً که صداي سازش هم فرق مي‌کند حتي.
شادمان که منم امروز -سلام لاله-.

samedi, novembre 15, 2008

every body wants to be a cat


مگر نه که هر کسي براي خودش يک زباني اختراع مي‌کند از بچگي؟ ما اين زبان‌مان -صاف و ساده- دزدي بود. کم نبود وقت‌هايي که يکي‌مان بگويد: من حاضرم استااااد. و بعدش: اوه ماما، ديدي چيکار کرد؟ و آن يکي پشتش را بکند اصلاً که: خوب کردم. يا يک‌هو وسط دعوا داد بزند: مري زغال‌دونيه. هنوز هم شاه‌بيتش وقتي است که يکي‌مان بگويد: ببينم اميليا، نکنه که اون...؟
- اوه، کار خرابه. بريم زير آب.
و بعد چند لحظه جفت‌مان با هم: پايين‌تر!
علي‌رضا هم آمده توي بازي‌مان بعد ِ اين همه وقت. مي‌داند اگر بگويم: داشتيم پدردار مي‌شديما. با صداي کش‌دار و خماري بگويد: اووووه، آآآآآره‌ه‌ه‌ه‌ه. مي‌داند گاهي وقت‌ها آدم همين‌جوري گفتنش مي‌آيد که: شکم، پر شده از بلوط. پخته شده، در شراب سفيد. وقت‌هايي هست که يک آدم جديد ببيني و سرت را بکني توي گوشش که: چشاش چقدر به هم نزديکه.
- علامت بدجنسيشه.
- از اوناييه که قلب زناي معصوم رو مي‌شکنن.
و همين سر ِ شب بود که يک‌هو گفت: دماغش مث کدوئه.
- دماغش مث کدوئه؟ اوه نه نه بچه‌هاي من!
و نمي‌شود صبحي که بلند شويم، کش و قوس بياييم که: صبونه‌ي چي؟ صبونه کجا؟ صبونه توي قاليچه‌ي پرنده؟
همين آقاي اومالي است اصلاً که من تمام بچگي‌ام بي آن که ته ِ دلم حتي بدانم، عاشق‌اش بودم. که از پل مي‌پريد مري را نجات بدهد و دوشس را خوش‌بخت کند و الگوي تولوز بشود.
- ببينم، تو حتماً آتيش‌پاره‌ي محلي.
- آره. روزي چن ساعت تمرين مي‌کنم.
من و هاني به‌تان اداي احترام مي‌کنيم آقاي اومالي. به شما و به زباني که ازتان دزديديم و تمام بچگي و بزرگ‌سالي‌مان را ساخته. کلاه‌مان را به احترام‌تان برمي‌داريم و خم مي‌شويم.
- آلوها، آف‌ويدرزن، بون‌سواغ، سايونارا، و خداحافظي‌هاي ديگه که نمي‌دونم.
اعتنا نمي‌کنم به عکس‌ها.
درد نمي‌کند ديگر.
سياه‌تر شده، جلوي چشم‌هام.
اداي احترام مي‌کنيم آقاي گتسبي بزرگ.

vendredi, novembre 14, 2008

گه‌گيجه‌ي زباني

معناي hier در آلماني «اين‌جا»ست و در فرانسه، «ديروز».

jeudi, novembre 13, 2008

افشاگري


حتي خود ِ آقاي الف هم گمان نکنم خودش را يادش بيايد توي اين صحنه و توي برف‌بازي ِ محشر ِ پارسال.

mercredi, novembre 12, 2008

شايد اين جمعه بيايد

مفهوم انتظار را در فاصله‌ي دانلود شدن قسمت بعدي ِ گيلمور گرلز است که مي‌فهميم.