samedi, novembre 22, 2008

به‌ام حرفي زد
ديشب
که
خدا.
گفت
نمي‌خواستم به‌ات بگم
توي خواب هنوز
گاهي صداش مي‌کني.
درد آمد
که دردت دادم

vendredi, novembre 21, 2008

جمعه‌ي عاشقي

سلاااااممممممم به همگي.
امروز خيلي روز خوبي بود. من و جيگرم همه‌اش توي خونه بوديم و (18+) کلي هم کاراي بد بد کرديم با هم ديگه اصلنشم دلمون نميومد از توي بقل هم بلن شيم بسکه توي هفته همديگرو نميبينيم. اينقد دلم براش تنگ شده بود که دلم ميخواس فقط بگيرم و ماچش کنم. اينجوري: ولي خوب چون که جيگرمم دلش برام تنگ شده بود ما همش اينجوري بوديم: خولاصه من عاشششششقشم بسکه تو دل برو و نازه بچم. بعدشم داداش ناز و مهربونم زنگيد و کلي با هم حرف زديم. دلم براش خيلييييييييييي تنگ شده. داداشي گلم دوست دارم هوارتا.
بعدازظهرمون خيلي معمولي بود. جيگرم فوتبال گوش داد و ضرفا روشست. اينقد هميشه تو کار خونه کمکم ميکنه. ميگه نميخوام گل نازم خسته شه. منم دسشويي رو شستم و خونمونو جم و جور کردم. خونه نازمونو خيلي دوس دارم. بعدشم حموم کردم . لباسا رم گزاشتم توو ماشين لباسشويي. توو اين فاصله فوتبال جيگري هم تموم شد و ما کلي باز همديگه رو بقل کرديم و دوس داشتيم. کلي هم سيگار کشيديم. آخه شوهرم ميگه دختر که سيگار ميکشه خيلي سکسي و قشنگه. خولاصه منم يکمي به خودم رسيييييدم. ابروووهامو تميز کردم و ناخونامو لاک زدم واز اين کارا ديگه حساااابي تودلبرو و خوردني شدماااااا. جيگرم هم هي راه ميرف و قربون و صدقه من مي رفت. هي ميگف تو ماله مني. نه پس ماله يکي ديگم
دم دماي عصرم جيگري زنگ زد به يکي از دوستاش و اونم گفت يه خبري داره که نميتونه پاي تلفن بگهههههههههه. ديگه گفتيم بابک بياد ببينيم چه خبره آخهههههه. تا بابک بياد ما يه کمي ميوه خورديم دوتايي با هم. اينم عکس ميوه هامونه. شامم گذاشتم روي گاز. خورش قيمه درس کردم و حسابيييييييي بوي غذا توو خونه بلن شده بود. آخه من خيلي خيلي آشپزي و سفره آرايي و اينجور چيزا رو دوس دارم. کلاسشم ميرفتم يه مدت. مامانمم هميشه خاستگار که ميومد اينو توو چششون ميکرد. خاهرامم همينطورنا. از هر انگشتمون صدتا هنر ميريزه.
خولاصه بابک اومد و ديديم که بعلههههههه، آقا بابکمون هم داره دوماد ميشه و من کلييييي خوشحال شدم. آخه اين بابک خيلي خيلي پسر خوبيه. اصلن اين دوستاي جيگرم خيلي ماهن بسکه خودش ماه و خوبه. آره ديگه بايد دنبال لباس و اينجور چيزام باشم آخه خيلي وقته عروسيييي نداشتيم و منم که عاشق اينجور مراسماتم. حالا فردا ميرم دور و بر وليعصر مغازه ها رو نگا ميکنم. يکي از همکلاسيام اونروز ميگفت تيراژه هم خيلي لباساي خوبي داره. خودش واسه عروسي داداش يه پيرهن خوشگل خريده بود فقط صد و هفتاد تومن. حالا برم ببينم چجورياس. من دوس دارم لباسم هم لختي باشه هم يه رنگ شاد داشته باشه مثلن قرمز يا زرد. حالا هر رنگي هم خريدم ميرم موهامو همون رنگي ميکنم که حساااااابي کولااااااک کنم تو عروسي. بالاخره زن دوست دوماد ميشم ديگه بايد خوشگل باشمممممممم
جيگري هم کلي قهوه خوشمزه درس کرد برامون که با شيرينياي بابک و کيکي که من درس کرده بودم خورديم
حالام بابک رفته و ما چون کله سحر بايد پاشيم بريم سر کار و دانشگاه کم کم داريم ميريم بخوابيم. جيگرم که همينجوري رو مبل دراز کشيده و چشاش داره سياهي ميره. برم منم بلندش کنم بريم روو تخت بخوابيم چون هميشه ميگه تا من کنارش نباشم خاب بهش نميچسبهههههههه

پ.ن: تمام غلط‌هاي نگارشي، تدويني، ويرايشي و مفهومي در اين مطلب کاملاً از روي عمد نوشته شده‌اند. اين مطلب به درخواست اليزه نوشته شده و به تمام وبلاگ‌هاي اين مدلي تقديم مي‌شود و ارزش ديگري ندارد.
عصر جمعه‌اي، بحث‌مان مي‌شود. من دارم بابل‌شوتر بازي مي‌کنم، علي‌رضا پاي راديو و فوتبال است. تيم مملکت ما، يک بازيکني دارد به اسم محمد قاضي. من هي فکر مي‌کنم که اين بابا سن و سالي ازش گذشته، اين کارها چيست که مي‌کند. علي‌رضا مي‌گويد که اصلاً اين بابا خيلي وقت است مرده. من تعجب مي‌کنم: پيرمرد را چرا بي‌خود و بي‌جهت مي‌کشي؟ حالا درست که من ترجمه‌هاش را دوست ندارم، دليل نمي‌شود که. اين نسل اصلاً پدر ِ ترجمه‌ي ايران بودند.
خلاصه کنم. مجبور شدم در گوگل سرچ کنم که: «آيا محمد قاضي مترجم فوت کرده است؟» گوگل احمق بود و نفهميد که همچين سوالي جوابش آره يا نه است. يا ديگر کامل که بخواهد جواب بدهد، مي‌گويد خير، فوت نکرده است؛ يا بله، فوت کرده است. سي و چهار هزار و خورده‌اي نتيجه داد. به من چه که بنشينم تک‌تک اين‌ها را بخوانم؟ متوسل شدم به يک جاي ديگر که زندگي‌نامه‌ي استاد را نوشته بود. همين‌طور که داشتم صفحه را بالا پايين مي‌کردم، علي‌رضا گفت: من ده دوازده سالي است که فکر مي‌کردم اين بابا مرده. چي بايد به‌اش مي‌گفتم جز اين که: درست فکر مي‌کردي عزيزم؟!

jeudi, novembre 20, 2008

فيلم مي‌بينيم

خلاقيت در تيتراژ: Miss Pettigrew Lives for a Day
(پاييز و برگ)
موسيقي ِ متن ِ دزدي ِ پرفکت: Step Brothers
(از وسترن تا درام، بسته به موقعيت)

mercredi, novembre 19, 2008

از جبران بدم مياد.
بعد فکر کن الان يه کتاب دستمه
که يکي ديگه در موردش نوشته؛
قول تموم شدنش رو هم هفته‌ي پيش داده بودم.
ولي اين‌قدر پره از اين جمله‌هاي احساساتي و چندش‌آور که آدم رغبت نمي‌کنه دستش بگيره.
حالا بعد يه فرازهايي ازش رو نقل مي‌کنم.
من چه شکلي‌ام؟
گوش‌هام دراز است؟
پوزه‌ام جلو آمده؟
پوستم خاکستري است؟
عرعر مي‌کنم؟
يعني دست‌خطش را نمي‌شناختم بعد از آن سال‌هاي دور عاشقيت؟
يعني گوش‌هام دراز است،
يا پوستم خاکستري؟

mardi, novembre 18, 2008

يک فلسفه‌اي هست که من عميقاً به‌اش معتقدم. خيلي جاها هم به کار مي‌آيد. گيرم که من بيسيک‌اش را نداشته باشم، ولي خيال که مي‌توانم بکنم. ماليات ندارد که. دارد؟ اين است که زياد گفتن‌ام مي‌آيد جلوي هر چيزي که عشقم نمي‌کشد يا خوشم نمي‌آيد يا هر چي، که به تخمم.

dimanche, novembre 16, 2008

تازه چشم‌هام داشت گرم مي‌شد. مرغ هم خودتانيد. ما يک عدد زوج شاغل مي‌باشيم که بايد شب‌ها زود بخوابيم. صبح‌ها هم زود بيدار بشويم.
داشتم مي‌گفتم. چشم‌هام داشت گرم مي‌شد که يک‌هو فهميدم اين ساندويچ‌فروشي ِ کثيف ِ سر ِ کوچه که ما عمري است داريم فکر مي‌کنيم شبيه کي است و من امشب رفته بودم به ميمنت اين که کلاسم تمام شد و امتحانم را دادم و تاپ هم شدم، (اين را خودتان بفهميد دارم کلاس مي‌آيم. که کدام امتحاني همان موقع نمره‌هاش را مي‌دهند که آدم بفهمد تاپ شده يا نشده) رفتم دوتا ساندويچ کثيف گرفتم به ياد و خاطره‌ي دوران دانشجويي سابق، شبيه کي است.
يک فيلمي ساخته بودند سال هفتاد و يک، يعني درست چهارده سال قبل ِ اين که من پام را بگذارم، يا حضرت پدرم اسپرمش را ول کند، يا هر چي، توي اين دنيا، به اسم ويلي ونکا و کارخانه‌ي شکلات‌سازي. تازگي هم البته يک نسخه‌ي تحريف و تعديل شده‌ي ديگرش را داده بودند بيرون که اگر ادوارد دست‌قيچي و سارومان‌اش نبود، ديدن هم نداشت. تازه اين سارومان خودش اضافي بود. يعني کتاب را ورق بزني نمي‌بيني هيچ‌جا اسم پدر ويلي ونکا، يا خواهر ويلي ونکا، يا مادر ويلي ونکا را آورده باشند. اصلاً هم ناموسي نبود. يعني رولد دال غير اين مجموعه‌هاي بچه‌-نوجوان‌انه‌اش، يک سري داستان‌هاي نامتعارف ِ مخصوص بزرگسالان دارد ها، ولي اين جزوش نيست. آن ناموسي‌هاش هم گمانم ترجمه نشده اصلاً. من خودم يک کمي پي‌شان را هم گرفتم حتي. که ببينم که آدمي که آقاي روباه شگفت‌انگيز و جيمز و هلوي غول‌پيکر مي‌نويسد، تجسم‌اش از پورن چيست و چه‌طوري است.
پرت افتادم. داشتم مي‌گفتم که خواب از چشمم پريد و نزديک بود نيمه‌برهنه، اورکا اورکا گويان راه بيفتم توي خيابان، يقه‌اش را بگيرم و بگويم که مردک، چرا نيامدي با زبان خوش خودت اعتراف کني که قيافه‌ات کپ ِ بيل ِ کندي‌من است توي ويلي ونکاي مل ستوارت؟ يعني من مي‌گويم کپ، شما فکر نکنيد که بفهمي نفهمي يک ته شباهتي با هم دارند ها، نه، يعني که از موي فرق سر تا -به قول مرهوم هدايت- موي نواحي بي‌ادبي ايشان با هم مو نمي‌زند. که اين را هم البته من دارم از خودم مي‌گويم. که ويترين ِ ساندويچ‌فروشي بلند است و ما از گردن به پايين ِ آقاي ساندويچ‌من ِمان را نمي‌بينيم اصلاً. تازه مي‌ديدم هم من چه کار به زير ِ شلوارش دارم؟ تازه فرض که من زير شلوارش را مي‌ديدم و دانه دانه اين موها را بررسي مي‌کردم. اوبري وودز را از کجا بياورم شلوارش را پايين بکشم و مطابقت بدهم؟ اصلاً همان قيافه‌ي خالي‌شان با هم مو نمي‌زند. آقاي مرحوم هدايت، من خيلي معذرت مي‌خواهم. با شما نبودم اصلاً. بعد فکرش را بکنيد که من طفلک را از خواب بيدارش مي‌کنم و مي‌پرسم که ويلي‌ونکا را ديده‌اي يا نه. خوب مي‌گويد نه. خودم هم مي‌دانستم. فقط مي‌خواستم به‌اش بگويم که من فهميدم اين بابا شبيه کي است و خيالش راحت باشد و بخوابد. شما هم خيالتان راحت باشد و بخوابيد. من حواسم به همه‌چيز هست. کورش، بابا، تو هم بگير بخواب، نصفه‌شب است.
اصلاً که من يک‌شنبه‌ها يک تکه از بهشت را از کلاس پروفسور شين به يغما مي‌برم با خودم. اصلاً اين آدم خود ِ خداست. اصلاً که صداي سازش هم فرق مي‌کند حتي.
شادمان که منم امروز -سلام لاله-.

samedi, novembre 15, 2008

every body wants to be a cat


مگر نه که هر کسي براي خودش يک زباني اختراع مي‌کند از بچگي؟ ما اين زبان‌مان -صاف و ساده- دزدي بود. کم نبود وقت‌هايي که يکي‌مان بگويد: من حاضرم استااااد. و بعدش: اوه ماما، ديدي چيکار کرد؟ و آن يکي پشتش را بکند اصلاً که: خوب کردم. يا يک‌هو وسط دعوا داد بزند: مري زغال‌دونيه. هنوز هم شاه‌بيتش وقتي است که يکي‌مان بگويد: ببينم اميليا، نکنه که اون...؟
- اوه، کار خرابه. بريم زير آب.
و بعد چند لحظه جفت‌مان با هم: پايين‌تر!
علي‌رضا هم آمده توي بازي‌مان بعد ِ اين همه وقت. مي‌داند اگر بگويم: داشتيم پدردار مي‌شديما. با صداي کش‌دار و خماري بگويد: اووووه، آآآآآره‌ه‌ه‌ه‌ه. مي‌داند گاهي وقت‌ها آدم همين‌جوري گفتنش مي‌آيد که: شکم، پر شده از بلوط. پخته شده، در شراب سفيد. وقت‌هايي هست که يک آدم جديد ببيني و سرت را بکني توي گوشش که: چشاش چقدر به هم نزديکه.
- علامت بدجنسيشه.
- از اوناييه که قلب زناي معصوم رو مي‌شکنن.
و همين سر ِ شب بود که يک‌هو گفت: دماغش مث کدوئه.
- دماغش مث کدوئه؟ اوه نه نه بچه‌هاي من!
و نمي‌شود صبحي که بلند شويم، کش و قوس بياييم که: صبونه‌ي چي؟ صبونه کجا؟ صبونه توي قاليچه‌ي پرنده؟
همين آقاي اومالي است اصلاً که من تمام بچگي‌ام بي آن که ته ِ دلم حتي بدانم، عاشق‌اش بودم. که از پل مي‌پريد مري را نجات بدهد و دوشس را خوش‌بخت کند و الگوي تولوز بشود.
- ببينم، تو حتماً آتيش‌پاره‌ي محلي.
- آره. روزي چن ساعت تمرين مي‌کنم.
من و هاني به‌تان اداي احترام مي‌کنيم آقاي اومالي. به شما و به زباني که ازتان دزديديم و تمام بچگي و بزرگ‌سالي‌مان را ساخته. کلاه‌مان را به احترام‌تان برمي‌داريم و خم مي‌شويم.
- آلوها، آف‌ويدرزن، بون‌سواغ، سايونارا، و خداحافظي‌هاي ديگه که نمي‌دونم.