مهموني ديشب مجموعهي يه عالمه آدم عجيب غريب بود کنار هم. نه اين که آدمها همينجوري تنها عجيب و غريب باشن ها، کنار همديگه اينطوري بودن. مثلاً فک کن آخر ِ شب يهويي در باز شد و الميرا و فرشته اومدن تو. اين غير از اينه که يهويي وسط ماجرا، يکي برگشت به من گفت من فلانيام، منو ميشناسي؟ و فلاني تصادفاً يکي از بچههاي شهيد بهشتي اهواز بود دورهي هانياينا که ميشد دو سال قبل از ما. بعد ديشبشم من زنگ زده بودم به هاني که يه پارتي دعوت شدهام که عمراً بتوني حدس بزني کي توشه و اين يکي «کي» هم يکي از همکلاسياي قبلياش بود که اصلاً وقتي خود ِ کاوه گفت هست، من کلي تعجب کردم که اِ، اين که همکلاسي هاني بوده، و يهو کاوه گفت اِ، تو خواهر هاني هستي. بعد کاوه هم هانياينا و ابراهيم و نويدو هم حتي ميشناخت. بعد فک کن که اينجا همهاش چقد سيکسديگريز آو سپريشن شده بود ماجرا. وگرنه معلومه که بري با عليرضا و تارا و مرمر و احسانجون يه گوشهي همچين ماجرايي بشيني اون دختره رو نگاه کني که با دوتا پيک مست کرده بود و احسانجون بهش ميگفت داف هفتاد و پنجي، خوش ميگذره. چاشنياش اين وسط اين بود که عليرضا وقتي محمد داشت با شالگردنش اون وسط قر ميداد و امير داشت جدي ِ جدي رو تارا کار ميکرد و کاوه اون گوشه دچار ِ ناراحتي صابخونهاي شده بود و خودم و خودش نشسته بوديم يا با بچهها سيگار ميکشيديم يا دوتايي ميرقصيديم و محل ِ کسي نميذاشتيم، برگشت گفت ببين سمپاد چيا تحويل جامعه داده. يعني فک کن که چيکار کردي با همهمون دکتر اژهاي، فک کن!
vendredi, novembre 28, 2008
mardi, novembre 25, 2008
lundi, novembre 24, 2008
samedi, novembre 22, 2008
vendredi, novembre 21, 2008
جمعهي عاشقي
سلاااااممممممم به همگي.
امروز خيلي روز خوبي بود. من و جيگرم همهاش توي خونه بوديم و (18+) کلي هم کاراي بد بد کرديم با هم ديگه
اصلنشم دلمون نميومد از توي بقل هم بلن شيم بسکه توي هفته همديگرو نميبينيم. اينقد دلم براش تنگ شده بود که دلم ميخواس فقط بگيرم و ماچش کنم. اينجوري:
ولي خوب چون که جيگرمم دلش برام تنگ شده بود ما همش اينجوري بوديم:
خولاصه من عاشششششقشم بسکه تو دل برو و نازه بچم. بعدشم داداش ناز و مهربونم زنگيد و کلي با هم حرف زديم. دلم براش خيلييييييييييي تنگ شده. داداشي گلم دوست دارم هوارتا.



بعدازظهرمون خيلي معمولي بود. جيگرم فوتبال گوش داد و ضرفا روشست. اينقد هميشه تو کار خونه کمکم ميکنه. ميگه نميخوام گل نازم خسته شه. منم دسشويي رو شستم و خونمونو جم و جور کردم. خونه نازمونو خيلي دوس دارم. بعدشم حموم کردم
. لباسا رم گزاشتم توو ماشين لباسشويي. توو اين فاصله فوتبال جيگري هم تموم شد و ما کلي باز همديگه رو بقل کرديم و دوس داشتيم. کلي هم سيگار کشيديم.
آخه شوهرم ميگه دختر که سيگار ميکشه خيلي سکسي و قشنگه. خولاصه منم يکمي به خودم رسيييييدم. ابروووهامو تميز کردم و ناخونامو لاک زدم واز اين کارا
ديگه حساااابي تودلبرو و خوردني شدماااااا. جيگرم هم هي راه ميرف و قربون و صدقه من مي رفت. هي ميگف تو ماله مني. نه پس ماله يکي ديگم 




دم دماي عصرم جيگري زنگ زد به يکي از دوستاش و اونم گفت يه خبري داره که نميتونه پاي تلفن بگهههههههههه. ديگه گفتيم بابک بياد ببينيم چه خبره آخهههههه. تا بابک بياد ما يه کمي ميوه خورديم دوتايي با هم. اينم عکس ميوه هامونه. شامم گذاشتم روي گاز. خورش قيمه درس کردم و حسابيييييييي بوي غذا توو خونه بلن شده بود. آخه من خيلي خيلي آشپزي و سفره آرايي و اينجور چيزا رو دوس دارم. کلاسشم ميرفتم يه مدت. مامانمم هميشه خاستگار که ميومد اينو توو چششون ميکرد. خاهرامم همينطورنا. از هر انگشتمون صدتا هنر ميريزه.
خولاصه بابک اومد و ديديم که بعلههههههه، آقا بابکمون هم داره دوماد ميشه
و من کلييييي خوشحال شدم. آخه اين بابک خيلي خيلي پسر خوبيه. اصلن اين دوستاي جيگرم خيلي ماهن بسکه خودش ماه و خوبه. آره ديگه بايد دنبال لباس و اينجور چيزام باشم آخه خيلي وقته عروسيييي نداشتيم و منم که عاشق اينجور مراسماتم. حالا فردا ميرم دور و بر وليعصر مغازه ها رو نگا ميکنم. يکي از همکلاسيام اونروز ميگفت تيراژه هم خيلي لباساي خوبي داره. خودش واسه عروسي داداش يه پيرهن خوشگل خريده بود فقط صد و هفتاد تومن. حالا برم ببينم چجورياس. من دوس دارم لباسم هم لختي باشه هم يه رنگ شاد داشته باشه مثلن قرمز يا زرد. حالا هر رنگي هم خريدم ميرم موهامو همون رنگي ميکنم که حساااااابي کولااااااک کنم تو عروسي. بالاخره زن دوست دوماد ميشم ديگه بايد خوشگل باشمممممممم

جيگري هم کلي قهوه خوشمزه درس کرد برامون که با شيرينياي بابک و کيکي که من درس کرده بودم خورديم 

حالام بابک رفته و ما چون کله سحر بايد پاشيم بريم سر کار و دانشگاه کم کم داريم ميريم بخوابيم. جيگرم که همينجوري رو مبل دراز کشيده و چشاش داره سياهي ميره. برم منم بلندش کنم بريم روو تخت بخوابيم چون هميشه ميگه تا من کنارش نباشم خاب بهش نميچسبهههههههه 

پ.ن: تمام غلطهاي نگارشي، تدويني، ويرايشي و مفهومي در اين مطلب کاملاً از روي عمد نوشته شدهاند. اين مطلب به درخواست اليزه نوشته شده و به تمام وبلاگهاي اين مدلي تقديم ميشود و ارزش ديگري ندارد.
عصر جمعهاي، بحثمان ميشود. من دارم بابلشوتر بازي ميکنم، عليرضا پاي راديو و فوتبال است. تيم مملکت ما، يک بازيکني دارد به اسم محمد قاضي. من هي فکر ميکنم که اين بابا سن و سالي ازش گذشته، اين کارها چيست که ميکند. عليرضا ميگويد که اصلاً اين بابا خيلي وقت است مرده. من تعجب ميکنم: پيرمرد را چرا بيخود و بيجهت ميکشي؟ حالا درست که من ترجمههاش را دوست ندارم، دليل نميشود که. اين نسل اصلاً پدر ِ ترجمهي ايران بودند.
خلاصه کنم. مجبور شدم در گوگل سرچ کنم که: «آيا محمد قاضي مترجم فوت کرده است؟» گوگل احمق بود و نفهميد که همچين سوالي جوابش آره يا نه است. يا ديگر کامل که بخواهد جواب بدهد، ميگويد خير، فوت نکرده است؛ يا بله، فوت کرده است. سي و چهار هزار و خوردهاي نتيجه داد. به من چه که بنشينم تکتک اينها را بخوانم؟ متوسل شدم به يک جاي ديگر که زندگينامهي استاد را نوشته بود. همينطور که داشتم صفحه را بالا پايين ميکردم، عليرضا گفت: من ده دوازده سالي است که فکر ميکردم اين بابا مرده. چي بايد بهاش ميگفتم جز اين که: درست فکر ميکردي عزيزم؟!
jeudi, novembre 20, 2008
فيلم ميبينيم
خلاقيت در تيتراژ: Miss Pettigrew Lives for a Day
(پاييز و برگ)
موسيقي ِ متن ِ دزدي ِ پرفکت: Step Brothers
(از وسترن تا درام، بسته به موقعيت)
mercredi, novembre 19, 2008
Inscription à :
Articles (Atom)