lundi, décembre 01, 2008

شش هفته و سه روز دارد.
قلب ِ کوچکش خوب مي‌زند.
خيلي کوچک است.
چيزي مي‌فهمد؟
دردش مي‌آيد يعني؟
ناراحت است الان؟
فهميده از ديشب که مي‌دانمش چه حالي دارم که دارد نشانه‌هاش را آرام‌آرام پاک مي‌کند که خيالم مي‌آيد خواب ديده‌امش؟
مي‌داند چه کار مي‌خواهم بکنمش؟
مي‌داند نمي‌خواهمش؟
مي‌داند؟
مي‌فهمد؟

dimanche, novembre 30, 2008

منتظرم هنوز که از راه برسد، به‌اش بگويم دارد پدر نمي‌شود.
جواب، مثبت بود.
اين را بنويسم اين‌جا که يادم باشد بعدازظهر يکشنبه‌اي بود که توي دستشويي زل زدم توي آينه و هق‌هق آمد براي کودکي که سهمش زندگي نيست توي اين دنيا.

samedi, novembre 29, 2008

هيچ‌کجاي عوارض جانبي اين کپسول ننوشته افسردگي. يعني هيچ‌جاش اشاره نشده وقتي آدم تنهاست و خواهرش نمي‌تواند پيشش بماند و بايد برگردد خانه، و علي‌رضايش نيست و به اين زودي‌ها نمي‌آيد، و آشپزخانه‌اش دو هفته است تميز نشده و نمي‌تواند پاش را توش بگذارد بس که تا بو به مشامش مي‌خورد عق مي‌زند و بايد برود توي دستشويي که وسط خانه بالا نياورد يک وقت و تنهاست و مادر ندارد و خواهر ندارد و دوستي ندارد و تنهاست و تمام روز هي دارد لحظه‌شماري مي‌کند که يک اتفاقي بيافتد، يک نوري بتابد، يک کسي پيداش بشود که تنها نباشد و از خانه بيرون برود و زير باران بايستد و س ا ل م بشود دوباره و هيچ‌چي نمي‌شود و نمي‌شود، آدم اين‌طور مي‌افتد به هق‌هق و هق‌هق‌اش بند نمي‌آيد و يک دقيقه و دو دقيقه و ده دقيقه و بيست دقيقه و نمي‌دانم چند دقيقه همين‌طور هق‌هق مي‌کند و تمام نمي‌شود و کسي از در نمي‌آد تو آدم را بغل کند و تکانش بدهد و مواظبش باشد و مهرباني کند به‌اش و بو ندهد، هيچ چيز بو ندهد. هيچ کجاش ننوشته اين را لامصب.

vendredi, novembre 28, 2008

من هر چي فکر کردم يادم نيامد که اين صندل‌ سيندرلايي‌ها سر و کله‌شان از کجا توي زندگي من پيدا شده. هرچند حدس مي‌زنم عروسي‌اي چيزي بوده که خريدمشان، ولي يادم نمي‌آيد توي کدام عروسي لباس من جوري بوده که صندل سفيد مي‌خواسته با رويه‌ي بي‌رنگ. حدس مي‌زنم از کجا خريده‌ام. يک مغازه‌اي هست توي يکي از کوچه‌پس‌کوچه‌هاي هفت‌حوض، که من خيلي وقت‌ها يک چيزي ازش خريده‌ام که دوست داشتم و خيلي هم نگه داشته‌ام و خيلي هم به دردم خورده.
حالا اين صندل سفيده اين‌اش را دوست دارم که طول کشيد به هم عادت کنيم. آن اول‌ها راه هم به زحمت باش مي‌رفتم. بس که پاشنه‌ي نه چندان بلندش، نوک‌تيز و ليز است. يعني درست سر جاي خودش نمي‌ايستد، مگر اين که روي موکتي، قالي‌اي، چيزي راه بروي که آن هم کم پيش مي‌آد. من با اين صندل هميشه مجبور بودم روي کف سراميک يا کاشي سالن‌هاي عروسي يا خانه‌ي ديگران راه بروم و برقصم. مجبور بودم ساده خودم را تکان بدهم که يک وقت آن وسط پهن زمين نشوم. نمي‌دانم چندتا عروسي و مهماني طول کشيد تا راحت‌تر شديم با هم. اين‌قدر که من براي عروسي ِ خودم هم همان را پوشيدم حتي. بعد ِ سه چهارسال رفاقت ِ هرازچندي، حالا ديگر با هم راحت ِ راحتيم. من چرخ مي‌خورم باش، بي اين که به افتادن فکر کنم.
مهموني ديشب مجموعه‌ي يه عالمه آدم عجيب غريب بود کنار هم. نه اين که آدم‌ها همين‌جوري تنها عجيب و غريب باشن ها، کنار هم‌ديگه اين‌طوري بودن. مثلاً فک کن آخر ِ شب يهويي در باز شد و الميرا و فرشته اومدن تو. اين غير از اينه که يهويي وسط ماجرا، يکي برگشت به من گفت من فلاني‌ام، منو مي‌شناسي؟ و فلاني تصادفاً يکي از بچه‌هاي شهيد بهشتي اهواز بود دوره‌ي هاني‌اينا که مي‌شد دو سال قبل از ما. بعد ديشبشم من زنگ زده بودم به هاني که يه پارتي دعوت شده‌ام که عمراً بتوني حدس بزني کي توشه و اين يکي «کي» هم يکي از همکلاسياي قبلي‌اش بود که اصلاً وقتي خود ِ کاوه گفت هست، من کلي تعجب کردم که اِ، اين که همکلاسي هاني بوده، و يهو کاوه گفت اِ، تو خواهر هاني هستي. بعد کاوه هم هاني‌اينا و ابراهيم و نويدو هم حتي مي‌شناخت. بعد فک کن که اين‌جا همه‌اش چقد سيکس‌ديگري‌ز آو سپريشن شده بود ماجرا. وگرنه معلومه که بري با علي‌رضا و تارا و مرمر و احسان‌جون يه گوشه‌ي همچين ماجرايي بشيني اون دختره رو نگاه کني که با دوتا پيک مست کرده بود و احسان‌جون بهش مي‌گفت داف هفتاد و پنجي، خوش مي‌گذره. چاشني‌اش اين وسط اين بود که علي‌رضا وقتي محمد داشت با شال‌گردنش اون وسط قر مي‌داد و امير داشت جدي ِ جدي رو تارا کار مي‌کرد و کاوه اون گوشه دچار ِ ناراحتي صاب‌خونه‌اي شده بود و خودم و خودش نشسته بوديم يا با بچه‌ها سيگار مي‌کشيديم يا دوتايي مي‌رقصيديم و محل ِ کسي نمي‌ذاشتيم، برگشت گفت ببين سمپاد چيا تحويل جامعه داده. يعني فک کن که چيکار کردي با همه‌مون دکتر اژه‌اي، فک کن!

mardi, novembre 25, 2008

امروز جمعه سيزدهم، براي گربه روز نحسيه.
امروز جمعه سيزدهم، براي گربه روز نحسيه.
امروز جمعه سيزدهم، براي گربه روز نحسيه.
امروز جمعه سيزدهم، براي گربه روز نحسيه.

lundi, novembre 24, 2008

توي اتاق اپتومتري، همين‌طور که عينک روي چشمم بود داشتم اون E گنده‌هه رو نگاه مي‌کردم که: آخه اينو واسه چي گذاشته‌ان اين‌جا؟ آدم کور هم باشه اينو مي‌بينه که. ايناها ... از بالاي عينک که نگاه کردم، شکل مات سياهي را مي‌ديدم که معلوم نبود چپ است، راست است، بالاست، پايين است، چي است.
مريض و خسته، دارم خودم را کشان کشان مي‌برم بانک و به کله‌ي پدر هرچي مسئول امور مالي است، فلان و فلان.
فکر کن روز اول خودشان يک شهريه‌اي نوشته بودند زده بودند به ديوار، حالا مي‌گويند نه اين نيست و آن است. حالا مبلغ ارزش ِ بانک رفتن ندارد که، پدرسوخته‌ها هم نمي‌کنند دستي بگيرند.
لااله‌الاالله.