mercredi, décembre 03, 2008

من الان مثلاً خوابيده‌ام. يعني نخوابيده‌ام ها، رفتم بخوابم، نشد. چه‌طور خون‌ريزي داشته باشم الان خوب است؟ هيچ هم آن‌طوري نيست. يک طوري است که خيلي بد است و درست هم نمي‌شود. حس مي‌کنم دارم کفاره‌اي چيزي مي‌دهم. به کي مي‌دهم، خدا مي‌داند. چون اين چيزها به يک برم هم نيست. من اعتقاد و اين‌چيزها ندارم. خيلي مسخره‌ است. رحم مگر پايين ِ شکم آدم نيست؟ من بچه‌ام را پايين گلويم حس مي‌کردم. يعني انگار يک چيزي آن‌جا گلوله شده بود و داشت بزرگ مي‌شد. راه گلويم را هم حتماً مي‌گرفت يک روزي. من کار عاقلانه‌اي کردم که رفتم آن‌جا خوابيدم گذاشتم بچه‌ام را از توي رحمم بيرون بياورد. چه کارش مي‌خواستيم بکنيم؟ آدم يعني توي مملکتي که خودش هم انگار زيادي است، تخم و ترکه راه بيندازد که چه بشود؟ سنت پيغمبر است؟ من دهنم را باز نمي‌کنم در مورد پيغمبرتان حرف بزنم. من نمي‌دانم تقصير کي بود الان که اين‌طوري شد. که مجبور شديم اين‌طوري کنيم که براي همه‌مان به‌تر بشود. از دست کسي يا چيزي دلگيرم که مسئول است و نمي‌دانم کيست يا چيست. شايد هم تقصير رئيس اين کارخانه‌ي کاندوم‌سازي باشد. ديگر فرقي هم نمي‌کند اصلاً. گاهي وقت‌ها آدم نگاه مي‌کند مي‌بيند اتفاقي که افتاده اين‌قدر عظيم است که ديگر مهم نيست از کجا شروع شده. ولي يک چيزي توي دلم مانده که به هيچ کسي نگفتم تا حالا. من دلم مي‌خواهد بچه‌اي هر وقت که خواستيم داشته باشيم، بدانم حاصل ِ کدام يکي از شب‌هاي عشق‌ورزي است. نه که هي فکر کنم و ندانم. دلم مي‌خواهد همه‌ي نشانه‌هاش را با عشق بشناسم. نه اين که اول فکر کنم اثر يک داروي بي‌ربط ِ ديگر است، بعد هم که بيبي‌چک استفاده مي‌کنم، تا دو ساعت تنهايي از نگراني بنشينم گريه کنم. دلم مي‌خواهد اشکي چيزي هم اگر مي‌آيد از سر ِ خوش‌حالي باشد. يعني درستش گمانم همين است. نبايد اين‌طور باشد که آدم تنهايي برود دراز بکشد روي يکي از اين تخت‌هاي مخصوص معاينه‌ي واژينال و يک آدم غريبه‌اي که تو به اسم هم حتي بهش فکر نمي‌کني و نهايت مي‌گويي دکترم، بيايد يک دستگاهي را هل بدهد توي رحم تو و آن عدسي ِ کوچک ِ چندميلي‌متري را در هم بشکند و بيرون بمکد و تو ته‌اش خوش‌حال باشي که نرفتي آن لخته‌ي خون را نشانت بدهد که تو تا آخر عمرت سايه‌ي يک لخته‌ي خون دنبالت باشد که مي‌دانستي دختر است و اسمش ترمه است و صداش نازک و لطيف است و تاتي‌تاتي‌کنان توي يک وجب خانه قرار بود که به راه رفتن بيفتد و نشد. يعني نگذاشتي‌اش و خوب هم کردي نگذاشتي. عاقلانه و درستش هم همين بود. حاملگي نبايد جوري باشد که تو نداني حامله‌اي و تا هر وقت که بتواني سيگار بکشي و بعدش هم نه که بداني که نبايد، حس کني دلت نمي‌خواهد و بويش اذيتت مي‌کند و فکر کني لابد مال همان کپسول است. نبايد جوري باشد که وقتي سِرُم تازه بعد از قصابي به گيج‌کردن انداخته‌ات، وقتي دوستت مي‌آيد کنار تخت که دلداري‌ات بدهد، بگويي کشتمش. نبايد جوري باشد که بعدش دلت نخواهد با هيچ کس حرف بزني. بايد گوشي را بقاپي و زنگ بزني به تک‌تک ِ کانتکت‌ليستت که بچه‌ام دو کيلو و سيصد گرم است و چشم‌هاش درشت است و سرش کرک‌هاي مشکي دارد. نبايد بگويي يک لخته خون بود که آمدم از دکتر بپرسم که مي‌شود نشانم بدهي‌اش، اما نپرسيدم. من نمي‌دانم حالا بايد از حالم به اين و آن چي بگويم. من که نمي‌توانم برگردم به اين و آن بگويم حالم تخمي است و از همان دوازده و پانزده دقيقه‌ي ظهر که سوار تاکسي شديم بياييم خانه و من تا رسيدم رفتم توي دست‌شويي دل و روده‌ام را بالا آوردم، انگار نه انگار که آن گره‌ي کوچولوي پايين گلويم ديگر نيست و ديگر بزرگ نمي‌شود، من هي لحظه‌شماري مي‌کردم که مانا برود و زهرا برود و هورمهر برود و هاني برود و علي‌رضا بخوابد که من بنشينم يک دل سير گريه کنم بدون اين که کسي بيايد دلداري‌ام بدهد و بخواهد آرامم کند. من کودکم را کشتم امروز. ترمه‌ام را کشتم امروز. آرام نمي‌خواهم بشوم مگر اين که به قدر آدمي که نه ماه بچه‌اي را توي شکمش نگه مي‌دارد و زندگي‌اش مي‌کند و بعد از دستش مي‌دهد، آزاد باشم که گريه کنم براش. من خودم خواستم. تصميمم از روي عقل و منطق بود. کار درستي بود با اين شرايط و توي اين وضعيت. دردش هم را هم کشيدم. درد داشت. خيلي درد داشت. ولي قدر اين زخمي که روي دلم مانده نمي‌شود که. من مادر نيستم گمانم. عاطفه‌ي مادري ندارم. وقتي به بچه فکر مي‌کردم، همه‌اش مي‌گفتم اگر يک وقتي زد و ما بچه خواستيم، بعد بچه‌مان نه خوشگل بود، نه باهوش بود، نه آدم جالب‌توجهي بود، دلمان را به چي‌اش خوش کنيم؟ بعد حامله شدم و ديدم که چقدر حس ِ بدي است وقتي که از سر ِ خواستن نباشد. آدم يا اشتها ندارد، يا مثلاً سر ِ ظهر، وسط ِ دانشگاه هوس قرمه‌سبزي مي‌کند. بعد همه‌اش بو احساس مي‌کند. همه‌چيز بو مي‌دهد. آدم دلش نمي‌خواهد علي‌رضايش را بغل کند ديگر. يعني تماس جسمي حالش را بد مي‌کند. بعد يک صبحي که علي‌رضايش مي‌آيد ببوسدش تا برود سر کار، بعد ِ بوسه عق مي‌زند و هي خجالت مي‌کشد که اين‌طوري است. پايش را توي آشپزخانه نمي‌تواند بگذارد بس که همه‌چيز بو مي‌دهد. توي خانه که مي‌آيد، هواي بسته تهوعش را بيشتر مي‌کند. خواب‌آلود است و سر کلاس‌هاش هي نمي‌رود. همه‌ي وجودش توي هم مي‌پيچد. بعد من ديده‌ام کساني را که با عشق از اين چيزها مي‌گويند و من هيچ عشقي نداشتم. هيچي. از وقتي فهميدم حامله‌ام، هي توي فکر اين بودم که چه دردسري و حالا پيش کي بايد بروم براش و چه‌طوري است آيا و خيلي درد دارد يا چه. من رفتم نشستم توي صف سونوگرافي و ديدم که اين محيط اصلاً به گروه خوني من نمي‌خورد. من بدم مي‌آيد از اين‌جاهايي که عين گوسفند توي طويله بات برخورد مي‌کنند و آن‌جا همه‌اش همبن بود. بعد من تنها بودم و همه دونفري بودند و همه خوش‌حال بودند و من توي فکر بودم که آيا بعدش مي‌رسم بروم پيش دکتر نتيجه را نشانش بدهم که به‌ام بگويد کي بروم براي سقط يا نه، که بس که طولش دادند آخرش هم نرسيدم و من مجبور شدم کلاس ِ صبح سه‌شنبه‌ام را هم غيبت کنم بروم پيش دکتر که برام توضيح بدهد و قرارش را بگذارد براي فرداش و من تمام روز دلم مثل سير و سرکه بجوشد و هي آويزان اين و آن بشوم و آدم‌ها را از ته ِ قفسه‌ي آشناهام هم که شده، بکشم بيرون که دلداري‌ام بدهند و به‌ام بگويند که چيز مهمي نيست و داري کار درستي مي‌کني. بعد چهارشنبه بروي آن‌جا و نيم‌ساعت زودتر برسي و هيچ‌کس نيامده باشد و تو حس کني گوساله‌ات را آوردي سلاخي و اصلاً اولين حرفي که بعدش بزني، اين بود که کشتمش و ديگر ترمه‌ات را نبيني که دارد تاتي‌تاتي مي‌کند و مي‌خندد.
درد داشت اين‌ها و هيچ فکر ِ اين که کار ِ درستي بود، دردش را کم نمي‌کرد. من خيلي ممنونم از همه‌ي کساني که حالم را پرسيدند. من حالم خوب است. ولي راستش دلم نمي‌خواهد به اين اي‌ميل‌ها و تلفن‌ها و اس‌ام‌اس‌ها جواب بدهم. همه را خواندم و همه حالم را بهتر کردند، ولي نمي‌خواهم بعدها با ديدن آدم‌هايي که هستند، ياد اين بيفتم که بودنشان اصلاً از وقتي رنگ گرفت که يک کسي ديگر نبود. من وقتي شاد و سرحالم، عين آدم کانتکت‌هام را دارم و جلو مي‌برمشان و اصلاً هميشه کيف مي‌کنم با آدم‌هاي اتفاقي برخورد داشته باشم. ولي يک همچين وقتي که آدم نمي‌داند چي بگويد، خوب آدم چي مي‌تواند بگويد اصلاً غير ِ همين‌هايي که گفت. همه‌اش همين بود. راست مي‌گفت. سه دقيقه هم طول نکشيد حتي. از دردش مي‌گويم که اگر بيش‌تر مي‌شد، من ديگر طاقتش را نداشتم که کسي نباشد دستم را بگيرد و فشار بدهد.
چي بگويم آخر؟ چي دارم بگويم آخر بعد ِ همچين روزي؟
با همين جفت پاهاي قلم‌شده‌ي خودم، ديروز رفتم قرار گذاشتم براي ساعت يازده امروز و تمام شب کابوس ديدم.
دردش نخواهد آمد. چيزي نمي‌فهمد اصلاً. من ديوانه‌ام که خيال مي‌کنم دردمان را با هم شريکيم. خيال مي‌کنم سايه‌اي که تا خيلي بعد عذابم مي‌دهد و روز به روز در شکمم بزرگ‌تر مي‌شود، مال کودکي است که رنجش دادم.
مال خودم است و رنجي که کشيدم.
اين است که ديگر به قيافه‌اش فکر نمي‌کنم. به اولين خنده‌اش فکر نمي‌کنم. صداش را نمي‌شنوم. به اسمي که رويش گذاشته‌ام صدايش نمي‌کنم. براش لالايي نمي‌گويم و پتو را زير گلويش نمي‌کشم هيچ‌وقت، که مبادا سردش بشود.
امروز نمي‌‌روم کودکم را بکشم به گمانم. امروز مادر درونم دارد مي‌ميرد.

lundi, décembre 01, 2008

شش هفته و سه روز دارد.
قلب ِ کوچکش خوب مي‌زند.
خيلي کوچک است.
چيزي مي‌فهمد؟
دردش مي‌آيد يعني؟
ناراحت است الان؟
فهميده از ديشب که مي‌دانمش چه حالي دارم که دارد نشانه‌هاش را آرام‌آرام پاک مي‌کند که خيالم مي‌آيد خواب ديده‌امش؟
مي‌داند چه کار مي‌خواهم بکنمش؟
مي‌داند نمي‌خواهمش؟
مي‌داند؟
مي‌فهمد؟

dimanche, novembre 30, 2008

منتظرم هنوز که از راه برسد، به‌اش بگويم دارد پدر نمي‌شود.
جواب، مثبت بود.
اين را بنويسم اين‌جا که يادم باشد بعدازظهر يکشنبه‌اي بود که توي دستشويي زل زدم توي آينه و هق‌هق آمد براي کودکي که سهمش زندگي نيست توي اين دنيا.

samedi, novembre 29, 2008

هيچ‌کجاي عوارض جانبي اين کپسول ننوشته افسردگي. يعني هيچ‌جاش اشاره نشده وقتي آدم تنهاست و خواهرش نمي‌تواند پيشش بماند و بايد برگردد خانه، و علي‌رضايش نيست و به اين زودي‌ها نمي‌آيد، و آشپزخانه‌اش دو هفته است تميز نشده و نمي‌تواند پاش را توش بگذارد بس که تا بو به مشامش مي‌خورد عق مي‌زند و بايد برود توي دستشويي که وسط خانه بالا نياورد يک وقت و تنهاست و مادر ندارد و خواهر ندارد و دوستي ندارد و تنهاست و تمام روز هي دارد لحظه‌شماري مي‌کند که يک اتفاقي بيافتد، يک نوري بتابد، يک کسي پيداش بشود که تنها نباشد و از خانه بيرون برود و زير باران بايستد و س ا ل م بشود دوباره و هيچ‌چي نمي‌شود و نمي‌شود، آدم اين‌طور مي‌افتد به هق‌هق و هق‌هق‌اش بند نمي‌آيد و يک دقيقه و دو دقيقه و ده دقيقه و بيست دقيقه و نمي‌دانم چند دقيقه همين‌طور هق‌هق مي‌کند و تمام نمي‌شود و کسي از در نمي‌آد تو آدم را بغل کند و تکانش بدهد و مواظبش باشد و مهرباني کند به‌اش و بو ندهد، هيچ چيز بو ندهد. هيچ کجاش ننوشته اين را لامصب.

vendredi, novembre 28, 2008

من هر چي فکر کردم يادم نيامد که اين صندل‌ سيندرلايي‌ها سر و کله‌شان از کجا توي زندگي من پيدا شده. هرچند حدس مي‌زنم عروسي‌اي چيزي بوده که خريدمشان، ولي يادم نمي‌آيد توي کدام عروسي لباس من جوري بوده که صندل سفيد مي‌خواسته با رويه‌ي بي‌رنگ. حدس مي‌زنم از کجا خريده‌ام. يک مغازه‌اي هست توي يکي از کوچه‌پس‌کوچه‌هاي هفت‌حوض، که من خيلي وقت‌ها يک چيزي ازش خريده‌ام که دوست داشتم و خيلي هم نگه داشته‌ام و خيلي هم به دردم خورده.
حالا اين صندل سفيده اين‌اش را دوست دارم که طول کشيد به هم عادت کنيم. آن اول‌ها راه هم به زحمت باش مي‌رفتم. بس که پاشنه‌ي نه چندان بلندش، نوک‌تيز و ليز است. يعني درست سر جاي خودش نمي‌ايستد، مگر اين که روي موکتي، قالي‌اي، چيزي راه بروي که آن هم کم پيش مي‌آد. من با اين صندل هميشه مجبور بودم روي کف سراميک يا کاشي سالن‌هاي عروسي يا خانه‌ي ديگران راه بروم و برقصم. مجبور بودم ساده خودم را تکان بدهم که يک وقت آن وسط پهن زمين نشوم. نمي‌دانم چندتا عروسي و مهماني طول کشيد تا راحت‌تر شديم با هم. اين‌قدر که من براي عروسي ِ خودم هم همان را پوشيدم حتي. بعد ِ سه چهارسال رفاقت ِ هرازچندي، حالا ديگر با هم راحت ِ راحتيم. من چرخ مي‌خورم باش، بي اين که به افتادن فکر کنم.
مهموني ديشب مجموعه‌ي يه عالمه آدم عجيب غريب بود کنار هم. نه اين که آدم‌ها همين‌جوري تنها عجيب و غريب باشن ها، کنار هم‌ديگه اين‌طوري بودن. مثلاً فک کن آخر ِ شب يهويي در باز شد و الميرا و فرشته اومدن تو. اين غير از اينه که يهويي وسط ماجرا، يکي برگشت به من گفت من فلاني‌ام، منو مي‌شناسي؟ و فلاني تصادفاً يکي از بچه‌هاي شهيد بهشتي اهواز بود دوره‌ي هاني‌اينا که مي‌شد دو سال قبل از ما. بعد ديشبشم من زنگ زده بودم به هاني که يه پارتي دعوت شده‌ام که عمراً بتوني حدس بزني کي توشه و اين يکي «کي» هم يکي از همکلاسياي قبلي‌اش بود که اصلاً وقتي خود ِ کاوه گفت هست، من کلي تعجب کردم که اِ، اين که همکلاسي هاني بوده، و يهو کاوه گفت اِ، تو خواهر هاني هستي. بعد کاوه هم هاني‌اينا و ابراهيم و نويدو هم حتي مي‌شناخت. بعد فک کن که اين‌جا همه‌اش چقد سيکس‌ديگري‌ز آو سپريشن شده بود ماجرا. وگرنه معلومه که بري با علي‌رضا و تارا و مرمر و احسان‌جون يه گوشه‌ي همچين ماجرايي بشيني اون دختره رو نگاه کني که با دوتا پيک مست کرده بود و احسان‌جون بهش مي‌گفت داف هفتاد و پنجي، خوش مي‌گذره. چاشني‌اش اين وسط اين بود که علي‌رضا وقتي محمد داشت با شال‌گردنش اون وسط قر مي‌داد و امير داشت جدي ِ جدي رو تارا کار مي‌کرد و کاوه اون گوشه دچار ِ ناراحتي صاب‌خونه‌اي شده بود و خودم و خودش نشسته بوديم يا با بچه‌ها سيگار مي‌کشيديم يا دوتايي مي‌رقصيديم و محل ِ کسي نمي‌ذاشتيم، برگشت گفت ببين سمپاد چيا تحويل جامعه داده. يعني فک کن که چيکار کردي با همه‌مون دکتر اژه‌اي، فک کن!

mardi, novembre 25, 2008

امروز جمعه سيزدهم، براي گربه روز نحسيه.
امروز جمعه سيزدهم، براي گربه روز نحسيه.
امروز جمعه سيزدهم، براي گربه روز نحسيه.
امروز جمعه سيزدهم، براي گربه روز نحسيه.