سرم بازار مسگرهاست.
vendredi, janvier 16, 2009
samedi, janvier 10, 2009
jeudi, janvier 08, 2009
dimanche, janvier 04, 2009
با کلي دنگ و فنگ ايميلم را وارد ميکنم و منتظر ميشوم که از طرف سايت دانشگاه، رمزم را برايم بفرستند. بعد ِ نيم ساعت ميآيد که:
به نام خدا
با سلام
دانشجوي عزيز، فلاني.
به کد دانشجويي فلان.
رمز: 1
در حفظ و نگهدارى رمـز خويش كوشا باشيد و هميشه نگران لو رفتن بوده و در زمانهاى كوتاهى آنرا عوض كنيد تا دست ديگران به اطلاعات شما نرسد.
jeudi, janvier 01, 2009
از رنجي که ميبريم
باز بيخواب شدهام. شاخ و دم هم ندارد. آدم خوابش نميبرد و بلند ميشود زار و زندگياش را زير و رو ميکند پي يک چيز هيجانآور و پيدا نميکند. امروز خيلي تنها بودم. فکر کن فقط که چند بار اين سلکشن سه ساعت و نيمه براي خودش پخش شد و من نه درس ميخواندم زياد، نه کار ديگري ميکردم و اصلاً هيچ تصوري ندارم که اين سه ساعت و نيمهاي امروزم چهطوري گذشت. اين بيبرنامگي و بيکاري روي هم دارد به اعصابم فشار ميآورد. مختصري افسردگي هم مانده از بعد ِ سقط که ولش کردم که خوب ميشود و خوب نشد و هر روز عين گلولهي برفي که روي زمين قل بدهيش، بزرگتر ميشود. بعد هم آن ماجراي نونش مال مردم بود اصلاً. يک مشکل کاملاً جنسي هم پيدا کردهام که رويم نميشود اينجا بنويسم. تازه رويم هم بشود، پسفردا باز ملت حرف درميآورند که اين فمينيستها ميآيند مشکلات رختخوابشان را توي وبلاگ مينويسند که ما فکر کنيم کولاند، در حالي که فقط جندهاند. کتاب هم ندارم هيچي که بخوانم. چشمم به در خشک شد که يک آدم هيجانانگيزي از راه برسد و محض ِ غافلگيري، چنددانه کتاب بياورد که من ميدانستم تو صبح تا شب تنهايي و حال نداري و گفتم بيام بهت سر بزنم و اين کتابها را بياورم بخواني که ميدانم خوشت ميآيد و حوصلهات کمتر برود. بعد يادم افتاد که اصلاً همچين آدم هيجانانگيزي هيچوقت در زندگي من وجود نداشته (هاي، با تو نيستم ها!) و هر کسي هم که آمده خانهي ما، چهارتا کتاب بلند کرده برده. بعد من الان ميميرم که بروم سر کار. ليست آرزوهام را هم رديف ميکنم که دوست دارم بروم يکجايي ويراستار بشوم و هي به اشتباههاي مردم بخندم و کلي آدم جالبانگيزناک ببينم همهاش و کتاب بخوانم و سرم توي دنياي ادبيات باشد، يا بروم توي يک کتابفروشي کار کنم و وقتي مشتري نيست کتاب بخوانم و وقتي مشتري ميآيد يک نگاه به قيافهاش بندازم و کتابهايي را که ميدانم خوشش ميآيد رديف کنم جلوش و ازشان حرف بزنم، يا توي يک مهدکودک معلم زبان بشوم و به بچههاي چهار پنج ساله ياد بدهم که بگويند بُنژوغ، ژو مَپل ميثم، ژو مَپل فغشتِ. بعد خوب هيچکدام اينها نميشود. چون من هر ماه برنامهام عوض ميشود و هيچ آدم خيرخواهي پيدا نميشود که بخواهد با اين وضعيت به من کار بدهد. بعد خوب همين ميشود که من روز به روز، کمتر لنز ميگذارم روي چشمهام و همهاش موهام آشفته است. بعد من يک دلنگراني ديگري هم دارم که تا حالا به هيچکس نگفتهام. حالا هم گمان نميکنم بگويم. بالاخره توي سر و همسر خوبيت ندارد. اصلاً شايد هم من توهم دارم که مامان عليرضا آن دفعه يک چيزي پرسيد در مورد بچهدار شدن و البته که بعدش سريع اضافه کرد که حالا زود است و من هم تاييد کردم، ولي خوب اين کنايهي مادرشوهر که ميگويند بايد همين باشد ديگر. بعد راستش اين است که من بچهها را دوست دارم. يعني اين خواهرزادههاي من، پدرسوختهها اينقدر هرکدامشان يک جور خاصي جذابند که آدم هي فکر ميکند بچه واقعاً قند و عسل و اينهاست. در حالي که بچه واقعاً قند و عسل نيست. بچه، بچه است ديگر. بعد من هي دارم حسرت يک بچهي چشم آبي ِ مو بور ِ يکساله را ميخورم؛ همينطوري حاضر و آماده، فول پکيج، که از آسمان بيفتد توي دامن من. فکر کنم خانمه اصولاً با اين که دقيقاً سه بار با تمام قوا رحم من را خالي کرد، يک انبردستي، سوندي، گيرهکاغذي، چيزي آنتو جا گذاشته که بدنم فکر ميکند من هنوز مادرم و غريزهي مادريام اين روزها فوران ميکند. بعد يک چيزي که خيلي خندهدار است، من به سرم زده که انصراف بدهم برگردم بروم تدبير کار کنم، بس که اين بيکاري بهم دارد فشار ميآورد و بس که هر وقت ميگويم دو روز در هفته دانشگاه دارم، تشکر ميکنند و ميگويند تماس ميگيرند. من البته اين کار را نميکنم و انصراف نميدهم. ولي همين فکرش هم خندهدار است که من اين يک ماهه به چه روزي افتادهام. بعد اينقدر نوشتنم نميآد که من مجبورم بروم توي پاييزان بنشينم فقط غر بزنم و اين هم برام سخت است که انگار دو تکهام کردهاند. يک ور ِ شسته رفتهي سانسور شدهي گل و بلبل که اينجاست، و يک زن ِ غرغروي عصبي ِ تنهاي ِ بداخلاق که آنجاست. و قبلتر که عکس ِ اين بود اصلاً. و فکر ِ اين که من چه قدر پير شدهام و چهقدر دنيام با هم سن و سالهام و بزرگترهام و کوچکترهام فرق ميکند اصلاً. که يک جورهايي دارم در حق خواهر کوچکم مادري ميکنم که هيچکس براي من نکرده. و يک جورهايي خيلي بزرگ شدهام و داخل ِ بدنم دختر کوچکي است که اسمش ترمه است و هنوز دارد جيغ ميزند که تکه تکهاش ميکنند و من دلم براش ميسوزد و کاري هم نميتوانم براش بکنم. دستم نميرسد نوازشش کنم اصلاً. اعظم راست ميگفت که آدم را ده سال پير ميکند. چروک روي صورتم نيفتاده، دلم ولي خط برداشته. عميق خط برداشته. و اين حرفها را به کسي نميشود گفت که حساب ازت نخواهند و دلسوزي برات نکنند و يک از نيمهشب گذشتهاي مثل امشب، نيايند خرت را بگيرند که تو چهات است و چه دردي داري و به درک که يک لختهي خون را گذاشتي از بدنت بکشند بيرون و حالا چرا گريه ميکني و کاري است که شده و بهتر که اينطور کردي. خودم همهي اينها را ميدانم خوب. همهشان را. اين را هم ميدانم که اين يک ماهه کلي زور زدم خودم را سر ِ حال بياورم و پول دور ريختم و هي خريد کردم و هي تنهايي رفتم کافه و هي خودم را تحويل گرفتم که انگار چه کار کردهام و همهاش با لب ِ خندان با اين و آن حرف زدهام. ولي نشد. هي سر باز ميکند لامذهب. بعد ته ِ روزهام همهاش اين شده که از صبح هي ته ِ دلم خدا خدا ميکنم که شب بشود عليرضا زودتر بيايد خانه و شده امشب پنجدقيقه زودتر برسد و هيچوقت اينطور نميشود. منظورم سرزنش کردن نيست. دارم ميبينم که يک سال و نيم است من توي اين زندگي هي پول خرج کردم و کار نکردم و حالا حالاها هم جور نميشود بروم دنبال ِ يک کار درست و حسابي و حالا کارم شده صبح تا شب در و ديوار را نگاه کردن و منتظر بودن و. من چرا دارم اينها را مينويسم اصلاً؟ فايده ندارد هيچ. آدم دردش را بگويد سبک نميشود که.
lundi, décembre 29, 2008
البته که براي خريدن اين کتاب، زودم بود. ولي اعتماد به نفس هم اين وسط نقش مهمي را ايفا ميکند. رفتم و با لهجهي سليس ِ ناشي از سه ماه دانشگاه و آموزشگاه رفتن، پرسيدم کتاب Vocabulaire de français را دارند يا نه. دور و برش را يک کمي نگاه کرد، بعد پرسيد نويسندهاش کيست. من کاملاً مطمئنم که اين سوال را براي ضايع کردن من پرسيد. وگرنه کي است که اين کتاب به اين تابلويي را از روي نويسندهاش بشناسد؟ اصلاً مگر چندتا کتاب به اين اسم هستند که اينجا پيدا شوند که از روي اسم نويسندهشان هويت پيدا کنند؟ من مجبور شدم يک کمي رنگبهرنگ بشوم و اعتراف کنم که نميدانم. بعد مجبور شدم متوسل شوم به شيوههاي کورکورانهي بيسوادي و توضيح بدهم که سايزش چند است و جلدش چه رنگي است و کتابم را بگيرم و پولش را بدهم و بيايم بيرون باز کنم نشانش بدهم که اين آخر نويسنده دارد و چشمم بيفتد به اسم Claire Miquel که نه درشت و توي چشم، ولي به هر حال روي جلد است.
از آن روز من تفريح وقتهاي بيکاري و ميل به کار فرهنگي انجام دادنم (البته به غير از آقاي جبران که تمام نميشود و من رسماً از اميد به تمام شدنش دست شستهام) اين شده که اين کتاب را باز کنم و آنهاييشان را که بلدم با ذوق بخوانم و باقي را سعي کنم حدس بزنم. ديکشنري؟ شوخي نکنيد. بماند که اولين خاطرهاي که به من با اين کتاب دارم اين است که باز کردم و عدل آن صفحهي آمد که يک بانوي برهنهي خجالتي که دستش را گذاشته بودند جلوي فلانش ايستاده بود و اسم اعضا و جوارحش را با طول و تفصيل نوشته بودند. حالا، اين را ميخواستم بگويم با اين يک مقدار مقدمهچيني، که اين کتاب طبيعتاً يک صفحهاي دارد در مورد فعالبتهاي روزانهي يک خانواده، متشکل از ژان و لئا و دوتا بچه. تصوير اول، ساعت هفت صبح است که ساعت زنگ ميزند و توي دومي، خانم چراغ را روشن ميکند و آقا غر ميزند. بعد آقا ميرود سر کار و خانم بچهها را ميبرد مدرسه و ناهار سرو ميکند و بعد شام سرو ميکند. شب آقا ساعت را کوک ميکند و خانم چراغ را خاموش. صفحهي بعدش هم يک کمي اين فعاليتها را باز کرده. صبح خانم حمام ميکند، موهايش را ميشويد، سرش را سشوار ميکشد، مسواک ميزند و آرايش ميکند. آقا فقط ريش ميتراشد. بعد خانم ظرف ميشويد، جارو ميکشد، توالت را ميشويد، تخت را مرتب ميکند، پنجرهها را تميز ميکند، لباسها را -بخشي را ماشين و بخشي با دست- ميشويد، اتو ميکند و برميدارد. من امروز داشتم اين را ميخواندم و هي فکر ميکردم که من چهقدر با اين زن آرماني فاصله دارم.
samedi, décembre 27, 2008
فريدون فروغي دارد براي خودش شعر عاشقانه ميخواند. من يک کمي مست شدهام انگار. يک هفته پيش با خودم قرار گذاشتم بنشينم روزي يک دانه از اين ديالوگها حفظ کنم که شب امتحان خر نشوم در گل. امروز ديدم يک هفته مانده که. اي دل غافل. عمراً هم که آدم يک هفتهاي بتواند خودش و اين ديالوگها را جمع کند. من ولي خيلي برنامه دارم براي اين هفته. ميخواهم لم بدهم و سيگار بکشم و کتاب بخوانم و مشروب بخورم و سرم گيج برود و با فريدون فروغي برقصم. آخر پيدا نميشود دختري که بهاش بگويي تو بزرگی مث اون لحظه که بارون میزنه و همينجوري بنشيند نگاهت کند و حرفي نزد. من ولي کردم اين کار را راستي. هفت-هشت سال پيش بود. بلکه خاصيت اولين باري باشد که يکي عاشقت ميشود. چهقدر دلم ميخواست ببينمش و بهاش بگويم که من فهميدم آخرش که چي کشيدي تو. يعني آدم انگار تنها نيست اين وقتها. هرچند که يک کمي از يونيک بودن ماجرا کم ميکند و اين باز هم دردناک است. حيف است اصلاً که آدم به جايي برسد که ببيند با حرف و دعوا و کتککاري هم چيزي عوض نميشود و بهتر است که بگذرد. اين را ميخواستم بگويم راستي که ميفرمايند: پارميداي من کوش و انتظار دارد لابد که از جيبم دربياورمش. مادرم اينجا بود و ما باز يک کمي دعوامان شد. خاصيتش همين است. فاسد شده. گل بگيرند درش را که جنس نامرغوب نکند توي پاچهي مردم. هرچيزي که چشمهاش نميشود که بيايند براي جنس مرغوبش پروژهنوشتنهاي مردم را هم خاطره کنند حتي. که چه احمقي بودم من آن وقتها و چه احمقي هستم حالا که فکرش را بکنم حتي بعد ِ عمري که بر ما گذشت. رعنا اگر بود گمانم حتي برميداشت آن شعر ِ سخنچين ِ سعدي را بخواند. چشمهاي منند آخر که از پشت شيشهي عينک هم تار ميبينند. هي اين جمله توي ذهنم چرخ ميخورد بعدتر که حواله کنم، که تو برو پول ِ مستراح ِ اسکان ِ مردم را حساب کن. مثلاً حين ِ دعوا و براي تحقير. بعد اين جوجه يکهو دستهاش را باز کرد و خودش را انداخت توي آغوش ِ مادرانهي کودکنديدهي من. واي که چهقدر خندهدار بود که وسط ِ آن جمع، من را پيدا کرد فقط. کسي اگر نبود رويم را ميکردم آنور و ميگفتم ننهسگ، من که مادرت نيستم. فريدهمهدويدامغاني، در فاصلهي پوست ِ زخمي را کندن، من يادم افتاد يک فحشي هم حوالهي شما کنم که برداشتيد کمدي الهي را ترجمه کنيد. من توي اعتماد به نفس شما ماندهام که با چه رويي. آره ديگر، اينطوريهاست که همه پشتشان را به هم ميکنند و کسي نتيجهي خاصي نميگيرد جز اين که نگارندهي اين سطور گيج ميزند و کور است و خوابش ميآيد.
Inscription à :
Articles (Atom)