فعلاً رگ و ريشهي دهاتيام با «روز هزار ساعت دارد» مشغول خودارضائي است.
lundi, février 02, 2009
samedi, janvier 31, 2009
شيخ نجمالدين رازي، رسالهي عقل و عشق:
چون آتش عشق در غلبات وقت به خانهپردازي وجود صفات بشريت برخاست، در پناه نور شرع به هر قدمي بر قانون متابعت که صورت مناسب ميزد، نور کشش که فنابخش حقيقي است، از الطاف ربوبيت او استقبال ميکند که «من تقرب الي شبراً تقربت اليه زراعاً»
ابن سينا دربارهي عشق ميگويد: هذا مرض وسواسي شبيه بالماليخوليا
ارسطو: هو عمي الحس عن الادراک عيوب المحبوب
شيخ شهابالدين سهروردي: العشق محبه مفرطه
محمد مستملي بخاري، شرح تعرف:
عشق را از عشقه گرفتهاند و آن گياهي است که در باغ پديد آيد در بن درخت. اول، بيخ درزمين سخت کند، سپس سربرآورد و خود را در درخت پيچد و همچنان ميرود تا درخت را فرا گيرد و همچنانش در شکنجه کشد که نم در ميان رگ درخت نماند و هر غذا که به واسطهي آب و هوا بر درخت ميرسد، به تاراج ميبرد تا آنگاه که درخت خشک شود.عشق نيز چون به کمال رسد، قواي او را ساقط گرداند و حواس را از منافع، منع کند و طبع را از غذا باز دارد و ميان محب و ميان خلق ملال افکند. از صحبت غير دوست سآبت گيرد و همه معاني از نفس او جذب کند يا بيمار گردد يا ديوانه گردد و در اصطلاح عالم برماند يا هلاک کند.
mercredi, janvier 28, 2009
mardi, janvier 27, 2009
نمنمک به کارهاي عقبافتادهام ميرسم. تميزکننده ميريزم روي گاز و زنگ ميزنم آرايشگاه وقت بگيرم و اتو را ميزنم به برق. ديشب رفتم لباسم را پرو کردم و بالاخره شکلات خريدم براي روي ميز. يادم بماند اسيد بريزم توي دستشويي قبل ِ شستن؛ توي کابينتها را کمي مرتب کنم و آخر هفته نخود لوبيا بگذارم خيس بشود.
خودم را تصور ميکنم که تا ده سال ديگر، بيشتر از اين پير خواهم شد.
dimanche, janvier 25, 2009
samedi, janvier 24, 2009
خودت ديدي که مادرشاهي تا ته کرد؟ يا: من از سفر ميآم
موقع رفتن من همهاش توهم داشتم که الان آقاي ط. و آقاي ل. را توي هواپيما ميبينم. زد و وقت ِ برگشتن عدل دوتا صندلي جلوتر از من نشسته بودند و من مجبور شدم بروم سلام کنم. بعد، قبل ِ اينکه چمدانم را هم بگيرم حتي، دويدم رفتم دم ِ گيت ِ خروجي که ببينمش اول. دلم تنگ شده بود و گوشيام هم خراب شده. دوز ِ خانواده به مقدار ِ دلچسبي رفت بالا و من الان خوبم و اصلاً حاليام نيست که دوباره برگشتهام سر ِ نقطهي اول و اين سختتر هم هست. بعد من کلي هم گشت زدم توي شهر و يک عالمه خاطره براي خودم زنده کردم. از مدرسه گرفته تا خانهي قبلي و دانشگاه و محل کار وکتابفروشي و باغمعين حتي با هتل فجر و هتل اکسين و دم ِ حفاري و شهرک و روزنامهفروشي و بستنيفروشي و خانهي همسايه و همهجا. هريپاتر هم دوره کردم. جلد دوي ِ جام آتش را فقط نخواندم با سه جلد محفل ققنوس. پدرم خوب بود. خيلي خوب بود. مادرم هم همينطور. دوتا جوجه هم آنجا بودند طبق معمول ِ خانهي ما. پدرم بازنشستگياش را با کوچکترين عضو خانواده ميگذراند. بچهها را دوست دارد. هميشه داشت. من نفهميده بودم تا حالا.
شب اول فقط نگاه کردمش. دلتنگاش بودم. ديدمش، غريبي ميکردم انگار. چهار روز بود و يک ماه بود و يک سال بود و يک عمر بود. نرم نرمک نوازش کردم و تنش را دوباره شناختم. دلتنگ ميشوم که نيستي. دلتنگ ميشوم که نيستم.
Inscription à :
Articles (Atom)