شير آب چکه ميکرد و ظرفهاي شام نشسته مانده بود توي ظرفشويي. پا شدم يک گوشه يادداشت کنم دوتا حولهي کوچک بگيرم براي توي دستشويي و ديگر خوابم نبرد. نميدانم چه کار کنم. نه کاري دارم، نه کتاب ِ جديدي، نه حوصلهاي براي درس خواندن. کاش ميرفتم. هرکجا.
lundi, mars 30, 2009
dimanche, mars 29, 2009
mercredi, mars 18, 2009
mardi, mars 17, 2009
منتظرم پيک بيايد بگيرد که من بروم. من بودم نميرفتم گمانم. تنها نميگذاشتمش. لاکم را پاک کردم و حسابي به ناخنهام رسيدم. کاش يکي بود دست چپم را فرنچ کند. چرا نميآد پيک پس؟ دوست ندارم بروم قبض موبايل بدهم. توي بانک رفتن را دوست ندارم اصلاً. فروشگاههاي بزرگ و شلوغ را هم دوست ندارم. خيابان هم اين روزها خستهام ميکند. نميخواهم چمدان ببندم. خريد دوست ندارم بکنم. عيدي خوشام نميآد بدهم دست کسي، صورتي ببوسم يا تبريکي بگويم. نميشد همينطوري بيايد برود و اينقدر آدم را خسته نکند؟ نميآد لامصب پس چرا؟ ظرفهام را کي بشورم و لباسهام را کي بيندازم توي ماشين پس؟ امشب اگر تمام نکردم ديگر تمام نميشود. اولين سالتحويلي ميشود که خانهي خودمان نيستم و به زور خودم را از بالا نميکشم پايين و توي راهپله سال را تحويل نميکنم. يعني بايد تلفن هم بزنم و دانه دانه به همه عيد را تبريک بگويم و اين را هم دوست ندارم. د بيا ديگر لامصب. کارهام مانده و چمدانم بسته نشده. تمام ميشود يعني؟ ميشود؟ نميشود؟
lundi, mars 16, 2009
اخبار
سر ِ ظهر دارم با آقاي فانيکوچهباغي گپ ميزنم. سفارش ميکند عليرضا را به جرم علاقه به خاتمي گاز بگيرم. قول ميدهم، شرافت و اينها. همين پنجدقيقهي پيش زنگ ميزنم که آمار ازش بگيرم ببينم (اينجا بحث آقاي مادرشاهي دوباره ميآيد وسط که من بايد يک وقتي از اول تا آخرش را تعريف کنم بخنديم) که: چي شد؟ مادرشاهي کرد؟! ميگويد که حدس بزن کي را ديدهام اينجا. آن طرف خط يکي ميگويد: خودم گازش ميگيرم. جيغ ميزنم و فکرش را که ميکنم که بدون من حتماً يک سري هم به خانم ميرفندرسکي ميزنند و من اينجا بايد کمکم چمدان ببندم و ظرف بشورم و روي ميز را خالي کنم براي مهمان جديدمان، کفرم درميآيد و ياد تمام تکهچيپسهايي ميافتم که از کنار دلستر حسين کش رفتهام و آه ميکشم.
dimanche, mars 15, 2009
mercredi, mars 11, 2009
samedi, mars 07, 2009
jeudi, mars 05, 2009
بيست و چهار ساعت در خواب و بيداري
بلکه هم بيشتر گذشته. آره، حتماً بيشتر گذشته. زنگ زد گفت فوت کرده و وقتي مني که اينقدر نسبتم دور است، دو ماه است يک کت و دامن مشکي به خاطرش دوخته بودم، معلوم است که غير منتظره هم نبوده اصلاً. چشمي توي جمعيت گرداند آمد نشست کنار ما خودش و تعريف کرد. بعد رسيد به جايي که گفت وقتي رسيدم خانه و حرفش را خورد. شلوغتر شد و هي گريهترش گرفت. هي اشکتر ريخت. چاي گرفتند جلوش، نخورد. خرما گرفتند، نخورد. حلوا گرفتند، نخورد. خيار پوستکنده دادند دستش، نگرفت. هي همينطوري قل قل اشک روي گونههاش ميريخت و من همينطوري نگاهش کردم و بغض داشتم و فکر ميکردم دوست ِ من اگر بود حالا، ميرفتم محکم بغلش ميکرد که سير گريهاش را بکند.
درد داشت مبلي که آخرين بار ديده بودم رويش نشسته. درد داشت که چپ و راست قربان صدقهي عکسش ميرفت. درد داشت که ساعت چهار صبح وسط ِ يکبند جک گفتن و خنديدن، گفت: «آخي، الهي، الان بابام سردشه حتماً.» درد داشت که زود حرفش را عوض کرد.
Inscription à :
Articles (Atom)