يک وقتي واقعاً بايد در مذمت اين که انسان از شورت شهروز به معراج ميرود، چيزي بنويسم.
lundi, mai 18, 2009
samedi, mai 16, 2009
سهمِ من از تو، شده همین عطوفتهای خصوصی لابهلایِ کار و ترافیک و روزمرهگی. شده همین برایِ خودم نوشتن از تو. سهمِ من از تو، از این همه دوستداشتنِ تو، شده همین خیالهای از راهِ دور، همین شرهکردنِ قطرهچکانی، اینجا و آنجا. شده همین یکیدوساعت فراغتهای گاهوبیگاه، از بیست و چهارساعتی که مثل باد میرود و من را جا میگذارد. شده دستکشیدنهای گاهوبیگاه، روی مهربانیِ سطحِ تنات.
به هم که میرسیم، غروب که میشود اما گم میشود این قصهها میانِ بایدنبایدهای زندهگانی. میانِ حرف و حدیثهای ناچارِ هر زندهگیای. میخواهم بگویم دوست دارم یکروزی، یک وقتی، مثلن ده سال دیگر، گذارت بیفتد دوباره به اینها. کاش یادت بماند که چهطور لابهلای این روزمرهگیهای نههمیشهخوشمزهی روزگار، عزیزِ دل بودی، هستی.
[+]
الف) امروز يک اتفاق چرت ِ خندهداري افتاد. ما امتحان داشتيم و من خيلي خيلي نکتههاي گرامر را بلد بودم و کم و کسري در دانستههام نبود. امتحانم را دادم و طبق عادت، نگاه برگهام هم نکردم و تحويلش دادم. بعد، خوب، راستش من سر ِ اين کلاس «عزيز کردهي خانم معلم» هستم. زنگ بعد، برگهي من را داد دستم که: بيا جوابها را بنويس پاي تخته. بعد من هر جوابي را ديدم، گفتم اِ، اين که فلان جاش غلط است، بعد يک چيز ديگر پاي تخته نوشتم. همه هم درست. آخر ِ سر، خانم معلم برگشت گفت: ببينم، حتماً بيست ميشي ديگه؟ بعلهي غليظ و کشداري تحويلش دادم و از پشيماني مُردم که چرا برگهام را بر نداشتم بگذارم توي کيفم!!
ب) من دارم کنفرانس تاريخ تحليلي صدر اسلام حاضر ميکنم!
ج) دارم يک سلکشن ميزنم براي عروسي خواهر بابک. آهنگها را اينجوري انتخاب ميکنم که پا ميشوم ببينم ميشود باش قر و قمزه آمد، يا نه.
د) فکر کن، امروز بحث ِ اين بود که جمع شويم خانهي ما فلان کار را بکنيم. من رويم نميشود، ولي ماجرا درس خواندن بود! بعد دوستم برگشت گفت، گفت، گفت پدرم اجازه نميدهد.
خدايا. پروردگارا. بمير!
ه) حضرت اندي جايي فرمودهاند: همه اهل دلا، دستا بالا...
وگرنه شليک ميکنم.
و) هه. خيلي دوستت دارم. خيلي.
lundi, mai 11, 2009
اجازه بدهيد همينطور که منوچهر سخايي دارد براي خودش چهچه ميزند، چندتا کتاب نمايشگاهي پيشنهاد کنم.
يک سر تشريف ببريد انتشارات فرهنگ معاصر. آبلوموف ِ ترجمهي سروش حبيبي ابتياع بفرماييد. از دم ِ افکار اگر رد شديد، برف سياه بهترين انتخاب است. از قطره خيلي چيزها ميتوانيد بخريد، -مثلاً مرگ ِ فروشندهي آرتور ميلر- اما محض رضاي خدا سمت ِ من او را دوست داشتم ِ آنا گاوالدا نرويد. نه کتاب ِ خوبي است، نه ترجمهي خوبي دارد، نه بعد ِ تايپ دست به متنش زدهاند. از ني هم اگر رفتيد نمايشنامه بگيريد، خوب ورقش بزنيد که پاره پوره نباشد و بعد حيران بمانيد کي برويد عوض کنيد. سمت نشر گلآذين نرويد. ميخواهند به هر قيمتي شده کتاب توي پاچهتان کنند. ولي اگر از کنوت هامسون خوشتان ميآيد، برويد يک نگاهي بهاش بيندازيد. پنج شش تا ترجمهي قاسم صنعوي توي بساطشان پيدا ميشود. مرکز برويد هفت گفتار دربارهي ترجمهاش را يک نگاهي بيندازيد. اگر هم دلتان خواست برويد نشر هرمس، سهتفنگدارش را بگيريد به من کادو بدهيد. نه جاي دوري ميرود، نه خدا بيعوضتان ميگذارد.
samedi, mai 09, 2009
خواب ميبينيم
سر ظهر آمدم يک چرت بخوابم. خوابم اينجوري شروع شد که ديدم ما رفتهايم اهواز. همانطور که ميدانيم اهواز در منطقهي استوايي گرم و مرطوب واقع شده و در خواب من، ما توي خانهمان به جاي مستراح يک چيزي شبيه وان داشتيم که به يک درياچهي عظيم وصل بود و يک سوسمار در آن پيدا شد و من نميدانم چرا يک چيزهايي هم از صبحانه خوردن در کلاس استاد م. در خاطرم مانده که بعدازظهرها از دو به بعد باش کلاس دارم. اين سوسمار اول در خانهي ما به يکي حمله کرد و او را کشت و من هرچه به بقيه اصرار و التماس ميکردم که نکات ايمني را رعايت و از رفتن به دستشويي اجتناب کنيد، افاقه نميکرد. در اين فاصله مارهاي کوچکجثه از اينطرف و آنطرف خانه سر در ميآوردند. بعد در اثر بياحتياطي و طي صحنههاي خشونتباري که درست يادم نيست، پدرم به درجهي اعلاي شهادت نايل شده و همهي ما بر روي تخت بيمارستان افتاده و از همه جا فلج شديم. در اين بين، صحنهاي کاملاٌ سينمايي در خواب من خلق شد. قفسهاي بر روي ديوار، دست و پا و بدن و صورت پدر من، به شکل کاملاً تکه تکه شده در آنها جاي گرفته بودند و ما بيحرکت روي تختها افتاده بوديم. دوربين از چپ به راست از روي اعضا و جوارح پدرم حرکت کرد و به صورتش رسيد: آقاي رئيسجمهور با ژستي سينمايي و ادايي مضحک.
راوي همچنان ادامه داد و يکي يکي بدنهايي تکه تکه شده در قفسهها روي هم جاي گرفتند. آخرينش، جنازهاي بود که با صدايي رسا اعتراض خود را به اين واقعهي شوم بيان کرد. دکترها بيکار ننشسته و مايعي شبيه اسيد بر روي وي پاشيدند. جنازه پايين افتاد، پوست صورتش ور آمد و شروع به داد زدن نمود. در اثر اين واقعه، جنازهي بعدي هم روي وي افتاد و قرباني بيگناه، همچنان که ناله ميکرد، به صورت جنازهاي ولدمورتوار در انتهاي کتاب هري پاتر درآمد که توي بدن معترض اولي جاي ميگرفت و سر و بدنش، با وفاداري به متن اوليهي فِرِدي، از دهان ِ فرياد کش وي هويدا بود. بدن بيحرکت ما همچنان که کاري نميتوانست بکند، در عجب بود که دکترها با چه رويي به اين آهنگ ملايم -که بعد معلوم شد زنگ موبايل من بوده- گوش ميدهند.
ديشب کورس سي و اندي ساعت مهمانداري به پايان رسيد (صلوات جمعي حضار). تمام برنامههاي مفرح آخر هفته، از جمله آرايشگاه رفتن -من واقعاً از آرايشگاه متنفرم- شستن لباسها، سگدو زدن توي نمايشگاه پي چندتا کتاب و ديکشنري که واقعاً لازم دارم و خيلي خيلي گراناند، درس خواندن و درس خواندن و درس خواندن، به زمان نامعلومي موکول، و در عوض فعاليتهاي کماهميتي نظير شبنشيني با دوستان، گپ و گعده و بيخيالي با موفقيت تمام به انجام رسيدند. با تشکر از دوستان و آشنايان و خانوادهي محترم رجبي.
mardi, mai 05, 2009
samedi, mai 02, 2009
dimanche, avril 26, 2009
يک تستي بود توي فيسبوک که همسر آيندهي شما شبيه کدام خواننده است. البته فعلاً قصد تجديد فراش نيست که، ولي گفتم يک وقتي لازم شد و آدم خوب است آماده باشد. رفتم زدم و به ولاي علي قسم که از سانتافه هم خوشم نميآد. من از همان اول عاشق ماتحت سيلو بودم. لامصب، تست ِ خر، گفت شوهر آيندهام شبيه ساسي مانکن است و پشتبندش هم اضافه کرد که: تو یک مانکن بی ساکشنی، از جنیفر لوپز هم بهتری، راستی نیناش ناش هم بلدی؟
اين آخري را هم که لابد بوش زنگ زده پرسيده. خلاصه گفتيم امشب بنشينيم يک کمي گوش بدهيم ببينيم که اين همسر آيندهي ما تفکراتش چيست و چجوري است. بعد اين آهنگ بندرياش را گوش داديم و کلاً مشخصهي اين جور آهنگها جا دادن يک سينهي اناري است. بعد خوب نميشود آدم سينهي اناري بشنود و ياد تاب خاکستري و تاپ جينگول فيلان نيفتد و فکر نکند که چند سال پيش بود و يک جساب سرانگشتي هم بکند و باز يادش نيايد و مجبور بشود همينجوري بگويد مثلاً هفت هشت سال پيش. بعد خوب هفت هشت سال خيلي است و آدم همينجوري هم سختش است که سالي يکي بايد به آن عددي که وقتي ازش ميپرسند چند سالش است ميگويد، يکي اضافه کند. چه برسد به اين خاطرههاس بشود مال ِ کم ِ کم ده سال پيش. بعد کم کم آدم نشانههاي پيري توي خودش ميبيند. دانه دانه موهاي سفيد که لابد پي ِ اين يکي ميآيند و زانو درد و کمردرد و باقياش هم که در راه است. اينجوري است که آدم از ماشين ممد اناري ميرسد به يک وجب جايي که بعد قرار است جنازهاش را توش بگذارند و افسرده ميشود و به اين نتيجه ميرسد که نخير، اين ساسي مانکن نيهيليست و آدم باش زود پير ميشود و اصلاً از اينها گذشته، آدم عليرضايش را ول کند؟ نه، آدم عليرضايش را ول کند آخر؟ هر کسي را که نميشود اينطوري بغل کرد که خوابش ببرد که. هيچ کس ديگري را نميشود اصلاً.
يه دفعه يادم افتاد امروز شيشمه. سالگرد عروسيمون.
چقدر که من اون شب رو دوست ندارم. چقدر که هرچي ميگردم يه خاطرهي خوب ِ دوتايي پيدا نميکنم و هر چي که يادم مياد اينه که از دست ِ بقيه ناراحت بودم و با تو بداخلاقي ميکردم. يادته اون ليوان آبو که ميدونستي تشنمه و رفتي برام آوردي و لج کردم و نخوردم؟ هنوز يادمه و فايده نداره چقدر بطري آبمعدني از دستت گرفته باشم توي گرما و تشنگي. دلم ميخواستش و بقيه بودن و بقيه نذاشتن.
دوست ندارم اين روز رو اصلاً. يه روز معموليه. واسه همينه که هيچ کاري نميکنم. خبري از کيک و گل و هديه نيست. خودمون دوتاييم. مثل همهي روزهايي که با هم بوديم و باهم خواهيم بود.
يادت نره که دوستت دارم. اصلاً تو جوجوي مني، عجق مني و به کسي ربطي ندارد.
Inscription à :
Articles (Atom)