dimanche, octobre 11, 2009

دوست ِ دختر، همسايه‌ي طبقه‌ي پايين ماست. دوتايي آمدند خانه ببيند که اگر شد، دختر با همسرش بيايند اينجا براي زندگي. از من کم‌روتر بود وقت ِ خانه ديدن. نه توي کابينت‌ها را سرک کشيد، نه جاي گاز و يخچال و لباس‌شويي را سانت کرد، نه از پنجره سرک کشيد ببيند از خيابان چي پيداست. تخمش هم نبود که انگار که فکر کنم بعدتر مي‌رود توي خانه مي‌نشيند به عزا که پرده‌هاش اندازه نيست و چه‌کار کند. هي پچ پچ کردند و مقايسه کردند با طبقه‌ي پايين، پنج دقيقه بعد هم خداحافظي کردند. توي راه‌پله که بودند هنوز، صداي خنده‌شان بلند شد.
حسودي کردم.
دنيا اين‌قدري کوچک است که آدم يک شب توي بنگاه، وسط ِ بستن قرارداد خانه‌ي جديد، داستان زندگي کسي را مي‌شنود که مي‌توانست آينده‌ي خودش باشد، گذشته‌ي خودش باشد.

vendredi, octobre 09, 2009

خانه‌ي جديد، نزديک ِ ايستگاه اتوبوسي است که هر روز، نيم ساعت پيش از رسيدن به خانه از جلويش مي‌گذريم. شوفاژ دارد. آشپزخانه‌اش مقبول است. کمدديواري‌اش توي اتاق خواب است و در ِ صورتي‌اش، کمي از رنگ ديوارها تيره‌تر است. طبقه‌ي اول است و بالطبع، پله‌هاي کم‌تري دارد. خانم صاحب‌خانه، مسن است و مهربان و تر و تميز. در و ديوار خانه‌اش برق مي‌زد و توي دستشويي، حلقه‌ي گل آويزان کرده بود به سيفون. حمام را من نديدم، کسي توش بود، خانمي مسن‌تر از صاحبخانه با موهاي کوتاه طلايي که اصرار کرد بروم نگاهي بيندازم. مي‌گفت فرنگي هم دارد و اين براي من با زانودردم، غنيمت بود. سر ِ کوچه، بانک بود و دور و بر، پر از مغازه، از شير مرغ تا جان آدميزاد توي آن خيابان پيدا مي‌شود. جمشيد ساندويچي پيدا نمي‌شود اما، طول مي‌کشد هم تا سوپري نزديک ياد بگيرد هر روز قاطي ِ خريدها يک بهمن سوييسي بگذارد روز ميز. گمانم همين‌چيزهاست که آدم را دلبسته مي‌کند. اين خيابان است، اين آدم‌هاست که تو را وادار مي‌کنند بگويي خانه‌ي من اين‌جاست. در و ديوار دلبستگي نمي‌آورد اما، آدم زود به قفس جديد عادت مي‌کند.

mercredi, août 26, 2009

نويسنده تا مدت نامعلومي قصد ندارد در اين‌جا چيزي بنويسد.

mardi, août 25, 2009



وارطان!

بهار خنده زد و ارغوان شكفت
در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه ميفكن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
وارطان سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت

وارطان ! سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجه مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته ست!

وارطان سخن نگفت
چو خورشيد
از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت

وارطان سخن نگفت
وارطان ستاره بود:
يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت
وارطان سخن نگفت
وارطان بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شكست!
و
رفت...

samedi, août 22, 2009

بوي غريبه‌گي روزهاي اول را مي‌داد، باز که ديدمش.

dimanche, août 16, 2009

از ظهر که شنیدم، هی با خودم کلنجار رفتم که این را بنویسم؟ ننویسم؟ راست است؟ راست نیست؟ ساخته‌اند؟ واقعی است؟ ایرادهایی که به‌اش وارد است چه جوابی دارد؟ می‌نویسم، قضاوت برای خواننده.


آشنای ِ پدر ِ دوست ِ برادرم. لنج دارد. گاهی می‌زند به خلیج. من نمی‌دانم کجا می‌رود و کارش چیست. همین اواخر، یک جایی وسط آب، هلی‌کوپتر نظامی می‌آید کیسه‌ای برزنتی را پرت می‌کند پایین. کنجکاو می‌شوند، از آب می‌گیرند و در ِ بسته‌اش را باز می‌کنند. سه جوان‌ ِ نیمه‌‌جان ِ مدهوش هنوز زنده. به‌شان می‌رسند. دانشجو بوده‌اند. خانواده‌هاشان را خبر، و راهی‌شان می‌کنند.

راست است؟

vendredi, août 14, 2009

مفتخرم به اطلاع برسونم امروز ساعت‌دیواری ِ چهل و دو ساله‌ی خونه‌ی بابام اینا رو وقت ِ بازی فوتبال، در حالی که نتیجه هفت-یک به نفع ِ تیم ما بود، شکستیم.
ما الان توي اتاق قايم شديم که بابام وقتي از خواب بيدار شد نياد ما رو بکشه.
یعنی که من عاشق این تبریک‌های هیجان‌انگیز روز ِ تولدم.

mercredi, août 12, 2009

این‌جا دیگر خودم نیستم: بال‌ها بسته، دل تنگ.
زودتر برمی‌گردم.