
mercredi, janvier 27, 2010
dimanche, janvier 24, 2010
همفيلمبيني

گمانم آقاي کوبريک ته ِ دلش خيلي به بنيان خانواده اعتقاد داشته؛ به اين که هر اتفاقي در ذهن آدم، جلوي چشمهاي آدم بيفتد، باز اين خيانت ِ جسمي چيزي است که طرفين پياش نميروند. گيرم که آليس توي مهماني با انگشت بوسهاي بر لب مرد مجار مينشاند. گيرم که بيل گره پيراهن سالي را باز ميکند و دست ميبرد داخل. هميشه يک چيزي هست که اجازه ندهد داستان از اين جلوتر برود. اصلاً آيز وايد شات داستان خيانت نکردن است.
آليس بعد از مهماني از تصوير برهنهي خودشان در آينه چه ميبيند که اينطور نگاهش افسرده ميشود؟
تصوير آليس توي آينه، وقتي جعبهي پات را در ميآورد. آنجا توي چه فکري است؟ خسته است؟ مگر ميشود نباشد؟ از زندگياش خسته شده. اين را از طرز گيلاس دست گرفتنش در همان ميهماني ابتداي فيلم ميفهميم؛ از خيره شدنش به باقي جمع، از لبخندي که روي لبهاش مينشيند وقتي مرد مجار دستش را ميبوسد، از ريتم کند روزهاش.
وقتي بيل با اطمينان از اين حرف ميزند که چون آليس زن زيبايي است، هوس ِ با او خوابيدن غير قابل اجتناب است و وقتي ميگويد ميداند آليس بهاش خيانت نميکند، چون همسر اوست، مادر کودکش است، اينجاست که آليس از چهارچوب ِ زن ِ وفادار بيرون ميآيد؛ اينجاست که آنطور دلبر ميخندد. اينجاست که قبلش گفته: If you men only knew. و درست از همينجا به بعد است که بيل، شايد حتي نه دانسته، پا روي ذهنيت ِ خانوادهدوستاش ميگذارد و ميرود پي ِ آن ميوهي ممنوعه. حتماً يک چيزهايي هم توي اين راه ياد ميگيرد.
من نگرش ِ مردانهي بيل را دوست ندارم. نميتوانم باش ارتباط برقرار کنم. فکر ميکنم اين کاراکتر حتماً يک وقتي با خودش فکر کرده که اين زن ِ من است، نميرود به من خيانت کند، اين توي وظايفاش تعريف نشده. فکر ميکنم وقتي ميشنود آليس هم شده که با هوس به مردي نگاه کند، شده که دلش بخواهد پا بگذارد روي زندگياش، شده که خواب ببيند دارد با ديگراني همخوابگي ميکند، سرخوردگيش بيش از آن که از شخص ِ آليس باشد، از شخصيتي است که به اسم ِ همسر توي ذهنش ساخته. بعد بيمقدمه ميبيند ديگري چيزي ندارد که خودش را به آن بياويزد. توي ذهنش آليس را با آن افسر ميبيند و در واقعيت، نميداند کجا فرار کند.
خيلي دوست دارم بدانم بيل وقتي همهچيز را براي آليس تعريف ميکند، چي بهاش ميگويد، داستان از ديد خودش چهجوري است. من ِ بيننده هي ديدهام که بيل دارد لبخند ميزند، هي ديدهام که خودش را به آن راه ميزند. يعني وقتي گوشهي پرده را بالا گرفته بود و دزدکي نگاه ميکرد، چي توي ذهنش گذشته؟
زنهاي داستان آقاي کوبريک، برهنه يا نه، خيلي عريانند. آدم ميفهمدشان. از زنانگي چيزي کم ندارند و اين خيلي خوب است آقاي کوبريک. خيلي.
samedi, janvier 16, 2010
نيمه مست روي مبل دراز کشيده بودم، سيگار ميکشيدم و گاهي حرفي ميزديم. سرم سنگين بود و صدا آزارم ميداد. خانهي همسايه شير آب چکه ميکرد و توي آژانس ِ روبهروي خانه، کسي داستاني را پچپچکنان براي بغلدستياش تعريف ميکرد. موهام داشت بلند ميشد. زور ميزندند که از زير پوستم بيرون بيايند و اين درد هم داشت. برگهاي يک گلداني در جايي داشت تکان تکان ميخورد و کرمي توي خاکش ميخزيد. صداي جيغ بچهاي هم طبعاً چاشني بود. موسيقي نبود، هيچ نبود. صداي گريهي آرام مادرم هم از جايي ميآمد. اينجا بود که فهميدم يک جاي کار ايراد دارد. ساعت سه و نيم صبح، مادر من نمينشيند در هزار کيلومتري جايي که من هستم، جوري گريه کند که به گوش من برسد. يا نکند کرده باشد؟
jeudi, janvier 07, 2010
lundi, janvier 04, 2010
samedi, janvier 02, 2010
الان از خواب پا شدهام. طبيعتاً موهام آشفته است و سرم گيج ميخورد. رفتم يک ليوان آبميوه براي خودم بريزم، چشمم خورد به ظرفشويي ِ تا خرخره پر و مثلاً عذابوجدان گرفتم. الان دو سال و نيمي ميشود که من دارم فکر ميکنم ماشين ظرفشويي آيا چيز ِ خوبي است؟ آيا چيز ِ بدي است؟ آيا من بدون ِ تو هرگز؟ هنوز هم فکريام. بلکه آخر عمري هنوز هم مشغول ِ گفتن داشتن يا نداشتن باشم و مسئلهام اين باشد. بعد رفتم سر ِ بالين بچه، بيدارش کنم. يک جور ِ نرم و نولوک خوبي براي خودش کش و قوس آمد و چشمهاش را باز کرد و شروع کرد دستم را ليس زدن. تخم سگ روز به روز خوردنيتر ميشود. فحشخورش هم ملس است. اينطور نيست که بيايد زير پات وقتي راه ميروي و نتواني بهاش بگويي کسکش برو کنار که يک وقت ياد نگيرد و جلوي در و همسايه آبرويت را ببرد با اين بچه تربيتکردنت. بعد بگردم که دلش ميخواهد در سکس مشارکت کند. هميشه اينجور وقتها روي تخت است و يا موهايم را ميجورد، يا انگشتم را ليس ميزند، يا روي پر و پاچهمان راه ميرود. تريسام دوست دارد. کارياش نميشود کرد. بچه هم بيدار شد. اين از اين. ديگر چي بنويسم؟ من امروز يک امتحان خوبي دادم که طبيعتاً براي شما جالب نيست. بيشتر گپي بود با معلم پيرامون مارگريت دوراس. بعد من و مرتضي رفتيم که من مثلاً بهاش درس بدهم و کلي غيبت کرديم. ميدانستيد شايعه پيچيده که رئيس دانشکده چرا ميرزاحسابي را از مديرگروهيمان برداشته؟ لج و لجبازي بوده و راي گرفتهاند و م.ح 17 به 10 پيش بوده و رايها را عوض کردهاند. اين البته شايعه است و من از صحت و سقمش چيزي نميدانم. بچهها دارند امضا جمع ميکنند برش گردانند. من پيشنهاد دادم تجمع کنيم البته. حالا شايد بعداً. به هر حال صحنهي خداحافظي م.ح که با گلدانها و جعبهي وسايل در ِ اتاقش ايستاده بود داشت قفل ميکرد، از تراژيکترين صحنههاي رخ داده در فيلان بود.
بعداً: افتخاري شادمانانه دارد براي خودش چيز ميخواند. دو ساعتي ميشود. ما شام درست کرديم و خورديم و کتاب هم خوانديم و آقا هنوز دارد چهچهه ميزند. لامذهب خستگي هم نميشناسد. هي دارد اينور آنور ميدود چون آهوي گمگشته. بيشين بابا جان. تتي را ببين براي خودش آن گوشه ولو شده توي گرماي شوفاژ. ياد بگير.
mardi, décembre 22, 2009
lundi, décembre 21, 2009
dimanche, décembre 20, 2009
samedi, décembre 19, 2009
اول.
نزديک ِ آخر ماه است. شپش توي جيبمان جفتک چارکش بازي ميکند و بيلاخ ميدهد. پولهاي اين حساب و آن حساب را روي هم ميريزيم که مبلغي بشود بتوانيم بگيريم براي اين چند روز آينده بيسيگار نمانيم. کفش و لباس زمستاني و گوشت و مرغ و ماهي افيون تودههاست. زرشکپلو بارميگذارم و توي مرغ چوب دارچين مياندازم که يادم برود من الان مخلوطي از يک دانشجوي بيکار و يک زن ِ خانهدارم. بيشتر يادم ميافتد. ماست نداريم. زعفران و کيسهي گندهي زرشک اما هست. ما يک همکار ِ دوري داشتيم که به بوروکراسي ميگفت بورژوازي. ديروز يادش افتاده بودم. لابد الان خيالش ميآمد ما بوروکراتهاي تقلبي هستيم.
دوم.
لذت رستوران. رستوران ِ خوب چهجور جايي است؟ چهجوري بايد باشد که غذاش و محيطش به آدم بچسبد و ولش نکند؟ من ميگويم يک تارا نامي بايد هر چند وقت يک بار سر و کلهاش پيدا بشود. اينجوري مهم نيست کوتاهي مبلي که روش ولو شدهايد و دستتان نميرسد قاشق و چنگال را عين آدم شاش کف کرده بگيريد. حتي مهم هم نيست کافهاي که رفتهايد، آخرين جاي امن ِ زمين باشد –سلام آقاي اسنيکت-. همنشين ِ خوب را بايد دودستي چسبيد و ول نکرد؛ وگرنه ديوار همان ديوار است و آدم گشنه باشد –به قول ابوي وقتهايي که ما قهرهايمان را با غيبت از سر سفرهي شام و ناهار اعلام ميکرديم- سنگ هم ميخورد.
سوم.
براي خودش يک دستگيره از روي کابينت کش رفته و دارد زير ميز باش بازي ميکند. پنج دقيقهي پيش تازه از خواب بيدار شده بود و داشت با حرارت دست و صورتش را ليس ميزد. زبانش زبر و گرم است. پشم و پيلياش نرم شده و وقتي فشارش بدهي به صورتت، با دمش زير گلوت را غلغلک ميدهد.
چهارم.
هيجانانگيزترين درس ِ اين ترممان امروز تمام شد. شاتوبريان خوانديم با دوراس و کامو و دوبووار و ربگريه. يک دختر احمقي داشتيم توي کلاسمان، فاميلياش مثلاً زمانيزادهي اصل تبريزي بود. بعد اول ترم که هنوز ليست نداده بودند دست استادها و هر جلسه خودمان مينوشتيم ميداديم دستشان، اين اسمش را مينوشت زمان. من نميدانم منظورش چي بود. بعد استادها شروع کردند تطبيق اين دوتا ليست و اين خنگ هر دفعه که کسي ازش ميپرسيد آيا تو همين زمانيزادهي اصل تبريزي هستي و چرا اينطوري نوشتهاي، ميگفت بيشتر به اين فاميلي صدايم ميکنند. بعد خيال نکنيد من ميگويم کامو، ميآمديم روخواني ميکرديم. نه. نقد هم ميکرديم و نقد ِ ادبيات براي من خيلي جالب است. مثلاً کدام آدم کسخلي نشسته براي خودش فکر کرده منظور کامو از خورشيد چيست و چرا هميشه با بدي ازش ياد ميکند؟ من هميشه ميگويم اين آدمها يعني به چي فکر ميکنند؟ يعني برايشان کافي نيست که مورسو شرشر زير آفتاب عرق ميريزد؟ آدم چرا بايد دنبال عقدههاي کامو بگردد؟ واقعاً چرا؟ اين سوالي است که من خيال دارم با ياد گرفتن نقد ادبيات، جوابش را بدهم. راه بهتري پيدا نکردم.
نزديک ِ آخر ماه است. شپش توي جيبمان جفتک چارکش بازي ميکند و بيلاخ ميدهد. پولهاي اين حساب و آن حساب را روي هم ميريزيم که مبلغي بشود بتوانيم بگيريم براي اين چند روز آينده بيسيگار نمانيم. کفش و لباس زمستاني و گوشت و مرغ و ماهي افيون تودههاست. زرشکپلو بارميگذارم و توي مرغ چوب دارچين مياندازم که يادم برود من الان مخلوطي از يک دانشجوي بيکار و يک زن ِ خانهدارم. بيشتر يادم ميافتد. ماست نداريم. زعفران و کيسهي گندهي زرشک اما هست. ما يک همکار ِ دوري داشتيم که به بوروکراسي ميگفت بورژوازي. ديروز يادش افتاده بودم. لابد الان خيالش ميآمد ما بوروکراتهاي تقلبي هستيم.
دوم.
لذت رستوران. رستوران ِ خوب چهجور جايي است؟ چهجوري بايد باشد که غذاش و محيطش به آدم بچسبد و ولش نکند؟ من ميگويم يک تارا نامي بايد هر چند وقت يک بار سر و کلهاش پيدا بشود. اينجوري مهم نيست کوتاهي مبلي که روش ولو شدهايد و دستتان نميرسد قاشق و چنگال را عين آدم شاش کف کرده بگيريد. حتي مهم هم نيست کافهاي که رفتهايد، آخرين جاي امن ِ زمين باشد –سلام آقاي اسنيکت-. همنشين ِ خوب را بايد دودستي چسبيد و ول نکرد؛ وگرنه ديوار همان ديوار است و آدم گشنه باشد –به قول ابوي وقتهايي که ما قهرهايمان را با غيبت از سر سفرهي شام و ناهار اعلام ميکرديم- سنگ هم ميخورد.
سوم.
براي خودش يک دستگيره از روي کابينت کش رفته و دارد زير ميز باش بازي ميکند. پنج دقيقهي پيش تازه از خواب بيدار شده بود و داشت با حرارت دست و صورتش را ليس ميزد. زبانش زبر و گرم است. پشم و پيلياش نرم شده و وقتي فشارش بدهي به صورتت، با دمش زير گلوت را غلغلک ميدهد.
چهارم.
هيجانانگيزترين درس ِ اين ترممان امروز تمام شد. شاتوبريان خوانديم با دوراس و کامو و دوبووار و ربگريه. يک دختر احمقي داشتيم توي کلاسمان، فاميلياش مثلاً زمانيزادهي اصل تبريزي بود. بعد اول ترم که هنوز ليست نداده بودند دست استادها و هر جلسه خودمان مينوشتيم ميداديم دستشان، اين اسمش را مينوشت زمان. من نميدانم منظورش چي بود. بعد استادها شروع کردند تطبيق اين دوتا ليست و اين خنگ هر دفعه که کسي ازش ميپرسيد آيا تو همين زمانيزادهي اصل تبريزي هستي و چرا اينطوري نوشتهاي، ميگفت بيشتر به اين فاميلي صدايم ميکنند. بعد خيال نکنيد من ميگويم کامو، ميآمديم روخواني ميکرديم. نه. نقد هم ميکرديم و نقد ِ ادبيات براي من خيلي جالب است. مثلاً کدام آدم کسخلي نشسته براي خودش فکر کرده منظور کامو از خورشيد چيست و چرا هميشه با بدي ازش ياد ميکند؟ من هميشه ميگويم اين آدمها يعني به چي فکر ميکنند؟ يعني برايشان کافي نيست که مورسو شرشر زير آفتاب عرق ميريزد؟ آدم چرا بايد دنبال عقدههاي کامو بگردد؟ واقعاً چرا؟ اين سوالي است که من خيال دارم با ياد گرفتن نقد ادبيات، جوابش را بدهم. راه بهتري پيدا نکردم.
Inscription à :
Articles (Atom)