راهنمایی بودیم. با تارا کتاب رد و بدل میکردیم. واسهی من خیلی خوب بود که یه قفسه کتاب داشتم از کتابایی که مال دورهی جوونی خواهرهام بود و کمکم دیگه چیز تازهای برام نداشت. همون موقعها بود که خرمگس رو ازش گرفتم. بعدتر، یه کتاب بینام و نشون از یه نویسندهی بینام و نشونتر. دوتا داستان نیمهبلند داشت. اولیاش، یه چیزی بود که همون موقع و هنوز همیشه دلم رو لرزوند.
این آقاهه گنج بچگی من بود. داستان، از اون داستانهاییه که آدم همیشه حسرت داره چرا من اینطوری عاشق نشدم، چرا کسی اینطوری من رو دوست نداشت. از اون داستانهایی که آدم وقت خوندنش یه بغض ملایم داره و گاهی پوست تنش میلرزه. دلم میخواست این کتابو داشته باشم از همون وقتا. حتی خیلی شرافتمندانه به تارا گفتم علاقه دارم بلندش کنم. به هر حال، نداشتمش.
دیشب، تارا یه جلد از کتاب رو داد دستم. شب و صبح و تاکسی و شرکت. تمومش که کردم، برای اولین بار دیدم یه نویسندهای هست که دوست دارم بقیهی کتاباش رو ترجمه کنم. از صفحهی ویکیپدیای آقاهه فهمیدم یه کتاب دیگه مال خیلی بچگیترهام رو هم اون نوشته. بعدش یه حالی داشتم که گفتنی نیست. قطعاً بهش میدادم اگه بود. قطعاً.
الان نیم ساعته که همینجوری که منتظر پیکام، دارم توی آمازون چرخ میزنم و حسرت میخورم و غصهدارم. دلم میخواست میتونستم این کتابا رو بگیرم، داشته باشم و یه وقتی بین اون وقتایی که دارم خودمو با درس خوندن و کنکور مشغول میکنم، بردارم یه خط، یه پاراگراف، یه صفحه ترجمه کنم.
حیف. من نمیتونم از آمازون خرید کنم. حیف.
پیک رفته بلیتها رو بگیره و بیاره. بلیت چی؟ اوه. یه داستان میتونم در موردش بگم.
خونهی باباماینا توی اهواز رو اگه بخوام به چیزی تشبیه کنم، قلعهی هزار اردکه. یه خونهی قدیمی درب و داغون که در و دیوارش توی ذهن من خزه گرفتهان. بلکه واقعاً هم گرفته باشن. نمیدونم. خیلی وقته نرفتهام. نانی و ایگور هم داره. طبعاً ادب حکم میکنه نگم کی، کدومه. هر روز صبح که بیدار میشم، منتظرم یکی زنگ بزنه خبر بده که دیوارای خونههه ریختهان، که خاک شده، که دیگه نیست. به هر حال. این خونههه واسه خودش داستانها داره که شاید بعداً گفتم. شاید هم نه. فعلاً دارم میرم وظیفهی خطیر مراقبت از قلعهی هزار اردک رو طی سفر خانواده به عهده بگیرم و محض رضای خدا یک نفر از اعضای خانواده هم تعارف نکرد که عزیزم بیا با هم برویم مسافرت. پوف.
dimanche, septembre 04, 2011
samedi, août 27, 2011
سر کارم. زورق. چسبناکم. تمام تنم چسبناک است. هوا شوخیاش گرفته. خنک و دمدار است. فرزند نامشروع بهار است با شرجیهای جنوب. هه.
این روزها اینطوریام که همهاش توی ذوقام میخورد. ما شدهایم یک زوج ِ «هانی، ایتز آس». درمان هم ندارد. ماشین؟ سه ماه تاخیر. پذیرش؟ حرفش را هم نزن. معافی؟ اول خوب حرص بخور، آخرش هم معلوم نیست. فارغالتحصیلی؟ برو ته صف. اوف. دارم به خدا ایمان میآورم. یعنی یک جانوری باید باشد که با هنرمندی، این تکهها را کنار هم بچیند و انسان را تا منتهی درجهی ممکن به گا بدهد. از طبیعت همچین چیزی به تنهایی برنمیآید.
اپیزود اول سریال بلکبوکس، اینطوری است که برنارد دارد سعی میکند هم بکشد و کارهای مالیاتیاش را انجام دهد. طبعاً در این شرایط آدم حاضر است هر کاری بکند. من الان آن شکلیام. شاید به مادرم هم زنگ بزنم.
این روزها اینطوریام که همهاش توی ذوقام میخورد. ما شدهایم یک زوج ِ «هانی، ایتز آس». درمان هم ندارد. ماشین؟ سه ماه تاخیر. پذیرش؟ حرفش را هم نزن. معافی؟ اول خوب حرص بخور، آخرش هم معلوم نیست. فارغالتحصیلی؟ برو ته صف. اوف. دارم به خدا ایمان میآورم. یعنی یک جانوری باید باشد که با هنرمندی، این تکهها را کنار هم بچیند و انسان را تا منتهی درجهی ممکن به گا بدهد. از طبیعت همچین چیزی به تنهایی برنمیآید.
اپیزود اول سریال بلکبوکس، اینطوری است که برنارد دارد سعی میکند هم بکشد و کارهای مالیاتیاش را انجام دهد. طبعاً در این شرایط آدم حاضر است هر کاری بکند. من الان آن شکلیام. شاید به مادرم هم زنگ بزنم.
jeudi, juillet 28, 2011
اول از همه تا یادم نرفته یک چیزی را بگویم. میخواهید مسافرت خارج بروید؟ آژانسهای گند و گه با کارمندهای عشوه-شتریشان که جان میکنند تا یک کلمه جواب آدم را بدهند، دلتان را زدهاند؟ توجه و مشاوره میخواهید؟ هتلهای متنوع میخواهید؟ ویزای امارات میخواهید؟ بعداً ویزاهای جاهای دیگر میخواهید؟ پرواز میخواهید؟ خدمات وی آی پی فرودگاه دبی میخواهید؟ راهنمای سفر به زبان فارسی میخواهید؟ پکیج ماه عسل میخواهید؟ پیش از هر سفر، سری به زورق بزنید. ضمناً در پرانتز تاکید میکنم که پکیجهای ماه عسل زورق به قدری فریبندهاند که خود ما هم خیال داریم دست زن و بچهمان را بگیریم و به آنها برویم. بله.
خب. دیگر چه خبر؟
یکی دو هفتهی پیش، پدرم آمد تهران. پدرم متخصص خریدن سوقاتیهای بیمزه و در عین حال پراهمیت است. الان هوا گرم است و حرف توی سرخی هندوانههای پدرم نیست. از طرف دیگر، پدر بچهام علاقهی شدیدی به خرما دارد. پس دو جعبه خرمای فرد اعلا هم تنگ هندوانه بود. آن موقع که دیدمش (سوقاتیها را نمیگویم، پدرم را میگویم) اخلاقم سگی بود. از خواب پریده بودم، چون ده بار زنگ زده بود؛ و قرار بود به یک مهمانی برویم که دلم نمیخواست. هر چند مفتخرم به مدد شرکت در این مهمانی، یک ژانر جدید معرفی کنم: کسانی که در پارتیهای بورینگ یک گوشه میایستند و بدون حرکت دادن پاها، قر میدهند.
میگفتم، بابام یک دست کشکی داد و یک احوالپرسی کشکیتر کرد. د.ب. هم همراهش بود که با ع.ر دست داد (چون دستش را دراز کرده بود و ندادنش، بیادبی محسوب میشد) و به من یک لبخند زورکی پرطعنه زد. اگر نمیدانید، بدانید که من و د.ب. ابداً رابطهی خوبی با هم نداریم. حتی تلاشهای مادرم هم نتیجه نداده. نامبرده عقیده دارد انسان نباید به شوهرش بچسبد و خانواده در درجهی اول اهمیت دارند. من با سربلندی و افتخار جواب میدهم: خانواده مای اس. بنده به خاطر خدا هم از چسبیدن به چنین شوهر جواهری دست بر نمیدارم. البته این را توی دلم میگویم.
بعدش بابام با د.ب. و خانوادهی همسرش رفتند سمت تبریز و ما در گرمای هوا حرکت کردیم به سمت مهمانی. توی راه، راننده برایمان حرفهای جالبی گفت. ظاهراً شخصی که به تازگی طلاق گرفته بود، نیمه شب به اشتباه شیشهی چنته را سر میکشد و چند روز بعد میمیرد. البته ما شرح کامل این چند روز را هم شنیدیم. بعد رسیدیم مهمانی.
خود مهمانی جز چند رقم غیبت خالهزنکی که حتی برای خود من هم جالب نیست، نکتهی خاص دیگری نداشت. حالا نمیدانم چرا از این جا شروع کردم به گفتن، اما بالاخره آدمی که دو ماه یک بار هم وقت نمیکند وبلاگ بنویسد، بلاخره باید از یک جایی شروع کند.
آن موقع من در عین این که در کونم عروسی بود، در وضعیت اره تو کون هم به سر میبردم. خلاصه قسمت تحتانی بدنم وضعیت جالبی نداشت، اوضاعش نابهسامان بود. از یک طرف، یک همکار خیلی خیلی عزیزی که بسیار خدمت خودشان و اعضای خانوادهشان ارادت داشتم، ما را از فیض همکاری خودشان محروم کرده بودند؛ از طرف دیگر، ایران خودرو به برخی اعضای خانوادهی ما توجهات خاصی عنایت کرده بود. (به زودی این وبلاگ با چنین جملاتی به روز خواهد شد: یک روز سوار ماشینم بودم که... یک روز رادیوی ماشینم گفت که... یک روز سوییچ ماشینم فیلان، یک روز روکش صندلی ماشینم بیسار.) بله. اما خب، میدانید چیست؟ این مشکلات ریگ ته جوباند. (ما داریم نکتهی اخلاق بیان میکنیم.) میگذرند. به هر حال آدم باید محکم باشد و غیره.
(در همین لحظه، شخصی به نام عزرائیل من را در گوگل پلاس اد کرد. جدی.)
پنجشنبهی پیش، تولدش بود. اولین سالی که دوتایی توی یک خانه زندگی میکردیم، دوستهایش آمده بودند و کیکش یک کرم بود روی یک کتاب. چون ما انسانهایی فرهنگی هستیم. کیک را بالای کابینت قایم کرده بودیم. ژانگولربازی عظیمی که از من بعید بود، چون من بیش از آن که هیجانانگیز باشم، آرامم. امسال که بودم.
خب. دیگر چه خبر؟
یکی دو هفتهی پیش، پدرم آمد تهران. پدرم متخصص خریدن سوقاتیهای بیمزه و در عین حال پراهمیت است. الان هوا گرم است و حرف توی سرخی هندوانههای پدرم نیست. از طرف دیگر، پدر بچهام علاقهی شدیدی به خرما دارد. پس دو جعبه خرمای فرد اعلا هم تنگ هندوانه بود. آن موقع که دیدمش (سوقاتیها را نمیگویم، پدرم را میگویم) اخلاقم سگی بود. از خواب پریده بودم، چون ده بار زنگ زده بود؛ و قرار بود به یک مهمانی برویم که دلم نمیخواست. هر چند مفتخرم به مدد شرکت در این مهمانی، یک ژانر جدید معرفی کنم: کسانی که در پارتیهای بورینگ یک گوشه میایستند و بدون حرکت دادن پاها، قر میدهند.
میگفتم، بابام یک دست کشکی داد و یک احوالپرسی کشکیتر کرد. د.ب. هم همراهش بود که با ع.ر دست داد (چون دستش را دراز کرده بود و ندادنش، بیادبی محسوب میشد) و به من یک لبخند زورکی پرطعنه زد. اگر نمیدانید، بدانید که من و د.ب. ابداً رابطهی خوبی با هم نداریم. حتی تلاشهای مادرم هم نتیجه نداده. نامبرده عقیده دارد انسان نباید به شوهرش بچسبد و خانواده در درجهی اول اهمیت دارند. من با سربلندی و افتخار جواب میدهم: خانواده مای اس. بنده به خاطر خدا هم از چسبیدن به چنین شوهر جواهری دست بر نمیدارم. البته این را توی دلم میگویم.
بعدش بابام با د.ب. و خانوادهی همسرش رفتند سمت تبریز و ما در گرمای هوا حرکت کردیم به سمت مهمانی. توی راه، راننده برایمان حرفهای جالبی گفت. ظاهراً شخصی که به تازگی طلاق گرفته بود، نیمه شب به اشتباه شیشهی چنته را سر میکشد و چند روز بعد میمیرد. البته ما شرح کامل این چند روز را هم شنیدیم. بعد رسیدیم مهمانی.
خود مهمانی جز چند رقم غیبت خالهزنکی که حتی برای خود من هم جالب نیست، نکتهی خاص دیگری نداشت. حالا نمیدانم چرا از این جا شروع کردم به گفتن، اما بالاخره آدمی که دو ماه یک بار هم وقت نمیکند وبلاگ بنویسد، بلاخره باید از یک جایی شروع کند.
آن موقع من در عین این که در کونم عروسی بود، در وضعیت اره تو کون هم به سر میبردم. خلاصه قسمت تحتانی بدنم وضعیت جالبی نداشت، اوضاعش نابهسامان بود. از یک طرف، یک همکار خیلی خیلی عزیزی که بسیار خدمت خودشان و اعضای خانوادهشان ارادت داشتم، ما را از فیض همکاری خودشان محروم کرده بودند؛ از طرف دیگر، ایران خودرو به برخی اعضای خانوادهی ما توجهات خاصی عنایت کرده بود. (به زودی این وبلاگ با چنین جملاتی به روز خواهد شد: یک روز سوار ماشینم بودم که... یک روز رادیوی ماشینم گفت که... یک روز سوییچ ماشینم فیلان، یک روز روکش صندلی ماشینم بیسار.) بله. اما خب، میدانید چیست؟ این مشکلات ریگ ته جوباند. (ما داریم نکتهی اخلاق بیان میکنیم.) میگذرند. به هر حال آدم باید محکم باشد و غیره.
(در همین لحظه، شخصی به نام عزرائیل من را در گوگل پلاس اد کرد. جدی.)
پنجشنبهی پیش، تولدش بود. اولین سالی که دوتایی توی یک خانه زندگی میکردیم، دوستهایش آمده بودند و کیکش یک کرم بود روی یک کتاب. چون ما انسانهایی فرهنگی هستیم. کیک را بالای کابینت قایم کرده بودیم. ژانگولربازی عظیمی که از من بعید بود، چون من بیش از آن که هیجانانگیز باشم، آرامم. امسال که بودم.
اوف. این از آن نوشتههای بی سر و تهی است که آدم نمیداند چهطور تماماش کند.
vendredi, juin 03, 2011
شاعری پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بهدر کنند. مسکین برهنه به سرما همی رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بر دارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود، عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردماناند، سگ را گشادهاند و سنگ را بسته.
سگ را گشادهاند و سنگ را بسته.
سگ را گشادهاند و سنگ را بسته.
samedi, avril 23, 2011
دلم شکسته.
بچهتر که بودم، دلم میخواست نویسنده بشوم. روزنامهنگاری هم دوست داشتم. فکر میکردم خیلی کیف دارد که آدم روزنامهی گنده را بگیرد دستش، ورق بزند، خشخش کند، پاییز بیاید، بعد اسمش آن وسط باشد.
سر ظهر یک روزنامه دستم بود. نوشتهی من را چاپ کرده بودند. اسم و رسم نداشت. اصلاً چه بهتر هم که نداشت. یک روزنامهای بود که من حاضر نیستم اسمم تویش باشد. دستخطم بود ولی. یک عکسی هم بود که من نگرفته بودم البته، ولی خیلی دنبالش گشته بودم. چند تا بچه بودند جلوی آکواریوم. یک منظرهی نیمو-طوری هم جلوی رویشان بود.
این کار البته غیره منتظره نبود. آقای میم از همان روز اولی که سایت را راه انداختیم، گفته بود که بعله، دارند برای ما نقشه میکشند. روزنامهها و مجلهها هم که پر هستند از مطالبی که پایشان نوشته منبع: اینترنت. چهام شد پس؟
این شد که آن وسط یک عده آمدند از آب گلآلود ماهی بگیرند. دلخوریهای قدیمشان را رو کردند. من که کاری نداشتم؛ آقای خ. پیگیری کرده بود و قرار بود عذرخواهی کنند و قضیه اصلاً داشت حل میشد. بعد همان موقع دوباره یک جنجال بیخودی راه افتاد و دوباره مدل -به قول پدرم- هر کی گفت عن تو بگو من، یک عده که ماجرا ربطی هم بهشان نداشت، افتادند به جان هم.
من از این مملکت نمیروم. یعنی نمیتوانم بروم. ولی یک فکر رفتن آن عقبها جا خوش کرده. برای این که کجا به جز اینجاست که اول هفتهی آدم اینجوری شروع میشود که یکی کارت را بدزدد، به اسم خودش سند بزند و یکی دیگر بیاید برای هزارمین بار یک متلکی به تو بگوید که کل چهار پنج ماه کارت را میبرد زیر سوال که خودش را گنده کند؟
لابد خیلی جاها. هه.
من اگر بروم، میروم دنبال آن ماموریت بی بازگشت ناسا. دلم نمیخواهد آدم ببینم. خیلی سخت است که آدم این حرفی را بشنود که من امروز شنیدم. خیلی سخت است که میایستند جلوی رویت، یک حرفی میزنند که حق نیست.
دلم شکسته.
بچهتر که بودم، دلم میخواست نویسنده بشوم. روزنامهنگاری هم دوست داشتم. فکر میکردم خیلی کیف دارد که آدم روزنامهی گنده را بگیرد دستش، ورق بزند، خشخش کند، پاییز بیاید، بعد اسمش آن وسط باشد.
سر ظهر یک روزنامه دستم بود. نوشتهی من را چاپ کرده بودند. اسم و رسم نداشت. اصلاً چه بهتر هم که نداشت. یک روزنامهای بود که من حاضر نیستم اسمم تویش باشد. دستخطم بود ولی. یک عکسی هم بود که من نگرفته بودم البته، ولی خیلی دنبالش گشته بودم. چند تا بچه بودند جلوی آکواریوم. یک منظرهی نیمو-طوری هم جلوی رویشان بود.
این کار البته غیره منتظره نبود. آقای میم از همان روز اولی که سایت را راه انداختیم، گفته بود که بعله، دارند برای ما نقشه میکشند. روزنامهها و مجلهها هم که پر هستند از مطالبی که پایشان نوشته منبع: اینترنت. چهام شد پس؟
این شد که آن وسط یک عده آمدند از آب گلآلود ماهی بگیرند. دلخوریهای قدیمشان را رو کردند. من که کاری نداشتم؛ آقای خ. پیگیری کرده بود و قرار بود عذرخواهی کنند و قضیه اصلاً داشت حل میشد. بعد همان موقع دوباره یک جنجال بیخودی راه افتاد و دوباره مدل -به قول پدرم- هر کی گفت عن تو بگو من، یک عده که ماجرا ربطی هم بهشان نداشت، افتادند به جان هم.
من از این مملکت نمیروم. یعنی نمیتوانم بروم. ولی یک فکر رفتن آن عقبها جا خوش کرده. برای این که کجا به جز اینجاست که اول هفتهی آدم اینجوری شروع میشود که یکی کارت را بدزدد، به اسم خودش سند بزند و یکی دیگر بیاید برای هزارمین بار یک متلکی به تو بگوید که کل چهار پنج ماه کارت را میبرد زیر سوال که خودش را گنده کند؟
لابد خیلی جاها. هه.
من اگر بروم، میروم دنبال آن ماموریت بی بازگشت ناسا. دلم نمیخواهد آدم ببینم. خیلی سخت است که آدم این حرفی را بشنود که من امروز شنیدم. خیلی سخت است که میایستند جلوی رویت، یک حرفی میزنند که حق نیست.
دلم شکسته.
jeudi, janvier 20, 2011
بعضی آدمها دردند، بعضیها درمان.
سه روز، چهار روز، پنج روز؟ حسابش از دستم در رفته. دردش، درد ِ من است.
سر ِ صبح بود. خواب دیدم که دارم از دستش میدهم. یا نه، نزدیک بود که از دستش بدهم. رفتم توی گودر آگهی دادم، یک نفر را گفتم بیاید یک هفته با ما زندگی کند، عکس بگیرد، لحظهمان را نگه دارد، بس که جز خاطره چیزی از هم نداریم.
خواب دیدم سرش را تراشیدهاند.
بیدار شدم سفت بغلش کردم. نفهمید. خواب بود.
این آدم درمان ِمن است؛ درمان ِ من است.
سه روز، چهار روز، پنج روز؟ حسابش از دستم در رفته. دردش، درد ِ من است.
سر ِ صبح بود. خواب دیدم که دارم از دستش میدهم. یا نه، نزدیک بود که از دستش بدهم. رفتم توی گودر آگهی دادم، یک نفر را گفتم بیاید یک هفته با ما زندگی کند، عکس بگیرد، لحظهمان را نگه دارد، بس که جز خاطره چیزی از هم نداریم.
خواب دیدم سرش را تراشیدهاند.
بیدار شدم سفت بغلش کردم. نفهمید. خواب بود.
این آدم درمان ِمن است؛ درمان ِ من است.
dimanche, décembre 19, 2010
vendredi, décembre 17, 2010
آقای بلیک ادواردز مرده و عیالشان عزادار است. من اینقدری به این زوج هنری ارادت دارم که بیایم یک چیزی بنویسم در مورد این روزهای عزیزی که استاد، حتماً لیاقت داشته که درش به لقاءالله بپیوندد.
عاشورا خیلی جزو لیست تعطیلات محبوب من نیست. البته کلاً این تعطیلات اجتنابناپذیر به من سازگار نیستند. یک وقتی -مثلاً فردا- که آدم تنبلی میکند میماند توی خانه و صبح تا شب چرت میزند و سریال میبیند، در حالی که همکلاسیهایش دارند سر ِ تجزیهی قیدها جان میکنند، خیلی بیشتر به من میچسبد. حالا، این که من عاشورا را دوست ندارم برمیگردد به این که ما بچه بودیم و تفریحمان تلویزیون دیدن بود و عاشورا همهچی تعطیل میشد که نوحه پخش بشود و سریال مذهبی و موعظههای منبری که آقا فلان بود و بهمانش کردند. چهار سال بود من این آهنگ سوزناک مخصوص عصر عاشورا را نشنیده بودم و اتفاقاً خیلی هم از این جریان راضی بودم. صبح تاسوعا خیال میکردیم قرار است توی این تعطیلات بهمان خیلی خوش بگذرد که کاری پیش آمد برویم سر کشو و دیدیم ای دل غافل، یک دانه کاندوم بیشتر نمانده و سه روز تعطیلی و دو تا آدمی که یک هفته بود وقت نکرده بودند با هم بخوابند. در احادیث هم آمده آدمی که این روزها نطفهاش منعقد بشود، از نسل یزید است و -چهطور بگویم؟- ذاتش خراب است. ما هم به این چیزها خیلی معتقدیم. با یهقلدوقل و نونبیارکبابببر و سایر بازیهای مفرحی که برای همین وقتها طراحی کردهاند روزگارمان گذشت تا شد ظهر عاشورا. قیمهی مفصلی که با شراب دستساز مزهدار شده بود خورده بودیم و در باسن مبارکمان عروسی برپا بود که سر و صدا تمام شده و رفتیم چرت بزنیم. خدا ازشان نگذرد، انگار سر تا ته ِ خیابان را بلندگو زده بودند که همین یک لحظه را از ما بگیرند. قیمهخورانشان که تمام شد، زدند روی کانال سوزناک و آهنگی که چهار سال تمام بود نشنیده بودم عین پتک شروع کرد توی سرم ضربه زدن. بماند که چه حرفهایی توی دلم میزدم. مثال مودبانه: ننه سگها، فکر میکنید برای چی توی خانهی ما تلویزیون پیدا نمیشود؟ مثال غیر مودبانه؟ خیر. اینجا محل رفت و آمد زن و بچهی مردم است و طبعاً زن و بچهی مردم نمیدانند چی برایشان مناسب است. من میدانم. هه.
موخرهی این پست نصفه نیمه، یک سوپرکالیفراجیلیستیکاکسپیالیدوشس غلیظ است که بابت همدردی تقدیم عیال آن مرحوم میشود.
عاشورا خیلی جزو لیست تعطیلات محبوب من نیست. البته کلاً این تعطیلات اجتنابناپذیر به من سازگار نیستند. یک وقتی -مثلاً فردا- که آدم تنبلی میکند میماند توی خانه و صبح تا شب چرت میزند و سریال میبیند، در حالی که همکلاسیهایش دارند سر ِ تجزیهی قیدها جان میکنند، خیلی بیشتر به من میچسبد. حالا، این که من عاشورا را دوست ندارم برمیگردد به این که ما بچه بودیم و تفریحمان تلویزیون دیدن بود و عاشورا همهچی تعطیل میشد که نوحه پخش بشود و سریال مذهبی و موعظههای منبری که آقا فلان بود و بهمانش کردند. چهار سال بود من این آهنگ سوزناک مخصوص عصر عاشورا را نشنیده بودم و اتفاقاً خیلی هم از این جریان راضی بودم. صبح تاسوعا خیال میکردیم قرار است توی این تعطیلات بهمان خیلی خوش بگذرد که کاری پیش آمد برویم سر کشو و دیدیم ای دل غافل، یک دانه کاندوم بیشتر نمانده و سه روز تعطیلی و دو تا آدمی که یک هفته بود وقت نکرده بودند با هم بخوابند. در احادیث هم آمده آدمی که این روزها نطفهاش منعقد بشود، از نسل یزید است و -چهطور بگویم؟- ذاتش خراب است. ما هم به این چیزها خیلی معتقدیم. با یهقلدوقل و نونبیارکبابببر و سایر بازیهای مفرحی که برای همین وقتها طراحی کردهاند روزگارمان گذشت تا شد ظهر عاشورا. قیمهی مفصلی که با شراب دستساز مزهدار شده بود خورده بودیم و در باسن مبارکمان عروسی برپا بود که سر و صدا تمام شده و رفتیم چرت بزنیم. خدا ازشان نگذرد، انگار سر تا ته ِ خیابان را بلندگو زده بودند که همین یک لحظه را از ما بگیرند. قیمهخورانشان که تمام شد، زدند روی کانال سوزناک و آهنگی که چهار سال تمام بود نشنیده بودم عین پتک شروع کرد توی سرم ضربه زدن. بماند که چه حرفهایی توی دلم میزدم. مثال مودبانه: ننه سگها، فکر میکنید برای چی توی خانهی ما تلویزیون پیدا نمیشود؟ مثال غیر مودبانه؟ خیر. اینجا محل رفت و آمد زن و بچهی مردم است و طبعاً زن و بچهی مردم نمیدانند چی برایشان مناسب است. من میدانم. هه.
موخرهی این پست نصفه نیمه، یک سوپرکالیفراجیلیستیکاکسپیالیدوشس غلیظ است که بابت همدردی تقدیم عیال آن مرحوم میشود.
mercredi, décembre 01, 2010
دیشب بود. ساعت مثلاً یازده. یک جایی یک خبری به چشمم خورد که شهلا فردا اعدام میشود. یاد مامانم افتادم.
مامانم یک آدم خاصی است برای خودش. نه که بگویم خیلی خوب یا خیلی بد، نه. از اینهاست که صبح تا شب با یک «زن روز» یا «خانواده» جلوی تلویزیوناند. اما خوب، انتخابات پارسال مثلاً به کروبی رای داد، یعنی اینطوری هم نیست که خیلی تحت تاثیر کیهان و شبکهی یک باشد. در عین حال همهی مثالهایش در مورد روابط نامشروع دختر و پسر از زن روز است. کلاً در قاموس مامانم چیزی به اسم روابط مشروع دختر و پسر وجود ندارد. همین امروز هم آمده تهران، چون فهمیده دختر تهتغاری بیست سالهاش با یک مرد سی ساله دوست شده و آمده که -به قول خودش- جلوی این کثافتکاریها را بگیرد.
سال هشتاد و یک که ماجرای قتل لاله شده بود تیتر اول روزنامههای زرد، مامانم همهشان را با علاقه میخواند. کلاً عاشق اینطور اخبار جنایی است. جریان شاهرخ و سمیه را هم همینطوری دنبال میکرد، اما کمتر درگیر بود. کلاً نمیفهمید دختر و پسر شانزده ساله چه مرگشان است که باید اینطوری دوتا بچه را قصابی کنند و نچرال بورن کیلرز را هم ندیده بود. من آن موقع یازده سالم بود. هنوز عاشق نشده بودم و فیلم را هم ندیده بودم. بعد که عاشق شدم و فیلم را دیدم، فهمیدم چهجوری میشود دو تا بچه را قصابی کرد، اما از فکرش هم حالم بد میشد. اینطوری بود که من هیچ وقت سمیه نشدم و هر وقت میآمدیم تهران و میرفتیم گاندی که از آدینه کفش بخریم، ترس برم میداشت.
در مورد شهلا، برعکس، مامان با یک کمی دلسوزی حرف میزد و بیشتر به ناصر فحش میداد. فکر بدی هم اگر در مورد شهلا داشت، این بود که چرا رفته با مرد ِ زندار دوست شده. کلاً این که یک آدمی این وسط کشته شده را ول کرده بود و چسبیده بود به رابطهی نامشروع و به قول خودش کثافتکاری این دوتا. بحث صیغه را میگفت از خودشان درآوردهاند. هر دو روز یکبار میرفت از بازارچهی بغل خانه میوه بخرد و سر راه، میایستاد دم مطبوعاتی ِ سر فلکه چیتا، تیترها را میخواند و عکسها را نگاه میکرد. گاهی وسوسه میشد یکی از این مجلهها را بخرد و بعد که میآمد خانه و میخواندش، افسوس میخورد که حرف اضافهتری نزده. حرف پاورقیهای محققی را هم دیگر نمیزد و کاری نداشت پسرعمهی مقتول قاتل است یا دختردایی مامانش.
یک چیزی که هنوز هم من را از مامان میترساند، این است که خیلی راحت مینشیند حکم مرگ و زندگی دیگران را میدهد. مثلاً میگفت باید محمدخانی را اعدام کنند که این دو تا زن را اینطوری انداخت به جان هم و بدبختشان کرد. یا میگوید ا.ن را باید تکه تکه کرد که پارسال این همه جوانهای مملکت را به کشتن داد. یا میگوید فلان مرد فامیل که معتاد است و زن و بچهاش را ول میکند میرود تریاک بکشد را باید چنان حالی بهش داد که دیگر سمت منقل نرد.
سر صبح داشتم فکر میکردم چی میشود که آدم میرود چهارپایه را از زیر پای یکی بکشد. چه حجم نفرتی دارد. فکر کردم اگر یک وقتی، یک آدمی، سر عزیزترین کس ِ من یک بلایی بیاورد، حاضرم همچین کاری بکنم یا نه.
بیشتر ما یک منطق خوبی داریم که میگوید نه. حالا به دلایل مختلف. من خودم توی زندگیام خیلی حرفها زدهام که بعدش پایشان ایستادهام. گاهی هم شده که زدهام زیرش. مثلاً بیست سالم که بود میگفتم من عروسی نمیکنم. اما بیست و یک سالگی توی میدان ِ بغل خانه از علیرضا پرسیدم کی عروسی کنیم. در تئوری میگویم مجازات اعدام را برداریم؛ اما مثلاً یکی مثل بیجه را که اعدام کردند، یک کمی خیالم راحتتر شده بود که شبها توی خیابان تنها باشم؛ بعدش البته عکس بالای دارش را دیدم و دلم سوخت. فکر میکنم اگر در یک آرمانشهری زندگی میکردیم که آدمها را یک جوری تربیت میکردند که کسی بلد نباشد آدم بکشد که بعدش بحث اعدام پیش نیاید، خیالمان خیلی راحتتر میشد. خیلی شده که بروم زندگی قاتلهای سریالی را بخوانم و فکر میکردم که مثلاً اگر پنج سالش که بود، پدرخواندهاش بهش تجاوز نمیکرد، اینطوری نمیشد و اگر آدمها بلد بودند هوای همدیگر را داشته باشند و یک کسی حواسش بود که این بچه توی چه منجلابی دست و پا میزند و الی آخر.
چند وقت پیش یک خبری خواندم که پدر معتاد آمده به بچهی سهماهه تجاوز کرده.
همین دو سه روز پیش بود که نوشتند یک پدری دختر یازده سالهاش را با سیم بسته به بخاری روشن و آتشش زده. من هی فکر کردم که بچهی بیچاره چه کشیده و چقدر التماس کرده که بابا نکن، دردم میآید و چجوری پوستش از داغی بخاری تاول زده و چجوری موهاش ریخته روی صورتش و چشمهاش را بسته، وقتی که پدرش روش نفت میریخته.
پدر را محکوم کردند به ده سال تبعید و دوازده سال زندان. یا برعکس.
این خبر را مامان نشنیده. من هم دل ندارم براش تعریف کنم. ولی از آن وقتهایی است که مرد را نفرین میکند و میگوید باید اعدامش کنند. من نظری ندارم. یک منطق قشنگی دارم که اعدام را محکوم میکند، یک دلی هم دارم که دارد برای بچه زار میزند. چه این بچه، چه بچهی بعدی که مردک میآورد که نکند تخم و ترکهاش وربیافتد.
یک کاری که آدم نباید بکند، این است که برود مراسم اعدام تماشا کند. من رفتم. گمانم نوزده سالم بود. تا حالا ازش حرف نزدهام. شاعر که بشوم از پیچ و تاب تنش میگویم حتماً.
امروز صبح یک آقایی آمده گفته من میفهمم چطوری ممکن است یک زن صیغهای داشته باشم که بیاید توی کمد معاشقهام با زن اصلی را تماشا کند و بعد که زن را کشت، من بروم اعدامش را تماشا کنم و رضایت هم ندهم. بعد هم گفته با اعدام مخالف است.
من؟ من خیلی فکر کردم، اما نفهمیدم چطور آدم میتواند بایستد پیچ و تاب اندامی را تماشا کند که یک وقتی بغل میزده و حتماً دوست هم داشته. فکر کردم این آدم لابد از کثافتی که زندگیاش را برداشته بود خسته شده، بعد راه بهتری بلد نبوده که جمعش کند.
مادر لاله گفته که از این به بعد رخت عزایش را درمیآورد و شاد میشود. من تا قبلش میفهمیدم آدم از زنی بدش بیاید که زندگی دخترش را گرفته. لابد فکر میکرده دخترش خوشبخت است و شوهر خوبی دارد. ولی آدم چطور ممکن است جان دادن یکی را تماشا کند و بعد برود خوشحال باشد برای خودش که من انتقامم را گرفتم و خیالم راحت است؟
این آدم یک کمی شبیه مامان من است و من را میترساند. که ما آدمها گاهی قلبمان از سنگ میشود.
مامانم یک آدم خاصی است برای خودش. نه که بگویم خیلی خوب یا خیلی بد، نه. از اینهاست که صبح تا شب با یک «زن روز» یا «خانواده» جلوی تلویزیوناند. اما خوب، انتخابات پارسال مثلاً به کروبی رای داد، یعنی اینطوری هم نیست که خیلی تحت تاثیر کیهان و شبکهی یک باشد. در عین حال همهی مثالهایش در مورد روابط نامشروع دختر و پسر از زن روز است. کلاً در قاموس مامانم چیزی به اسم روابط مشروع دختر و پسر وجود ندارد. همین امروز هم آمده تهران، چون فهمیده دختر تهتغاری بیست سالهاش با یک مرد سی ساله دوست شده و آمده که -به قول خودش- جلوی این کثافتکاریها را بگیرد.
سال هشتاد و یک که ماجرای قتل لاله شده بود تیتر اول روزنامههای زرد، مامانم همهشان را با علاقه میخواند. کلاً عاشق اینطور اخبار جنایی است. جریان شاهرخ و سمیه را هم همینطوری دنبال میکرد، اما کمتر درگیر بود. کلاً نمیفهمید دختر و پسر شانزده ساله چه مرگشان است که باید اینطوری دوتا بچه را قصابی کنند و نچرال بورن کیلرز را هم ندیده بود. من آن موقع یازده سالم بود. هنوز عاشق نشده بودم و فیلم را هم ندیده بودم. بعد که عاشق شدم و فیلم را دیدم، فهمیدم چهجوری میشود دو تا بچه را قصابی کرد، اما از فکرش هم حالم بد میشد. اینطوری بود که من هیچ وقت سمیه نشدم و هر وقت میآمدیم تهران و میرفتیم گاندی که از آدینه کفش بخریم، ترس برم میداشت.
در مورد شهلا، برعکس، مامان با یک کمی دلسوزی حرف میزد و بیشتر به ناصر فحش میداد. فکر بدی هم اگر در مورد شهلا داشت، این بود که چرا رفته با مرد ِ زندار دوست شده. کلاً این که یک آدمی این وسط کشته شده را ول کرده بود و چسبیده بود به رابطهی نامشروع و به قول خودش کثافتکاری این دوتا. بحث صیغه را میگفت از خودشان درآوردهاند. هر دو روز یکبار میرفت از بازارچهی بغل خانه میوه بخرد و سر راه، میایستاد دم مطبوعاتی ِ سر فلکه چیتا، تیترها را میخواند و عکسها را نگاه میکرد. گاهی وسوسه میشد یکی از این مجلهها را بخرد و بعد که میآمد خانه و میخواندش، افسوس میخورد که حرف اضافهتری نزده. حرف پاورقیهای محققی را هم دیگر نمیزد و کاری نداشت پسرعمهی مقتول قاتل است یا دختردایی مامانش.
یک چیزی که هنوز هم من را از مامان میترساند، این است که خیلی راحت مینشیند حکم مرگ و زندگی دیگران را میدهد. مثلاً میگفت باید محمدخانی را اعدام کنند که این دو تا زن را اینطوری انداخت به جان هم و بدبختشان کرد. یا میگوید ا.ن را باید تکه تکه کرد که پارسال این همه جوانهای مملکت را به کشتن داد. یا میگوید فلان مرد فامیل که معتاد است و زن و بچهاش را ول میکند میرود تریاک بکشد را باید چنان حالی بهش داد که دیگر سمت منقل نرد.
سر صبح داشتم فکر میکردم چی میشود که آدم میرود چهارپایه را از زیر پای یکی بکشد. چه حجم نفرتی دارد. فکر کردم اگر یک وقتی، یک آدمی، سر عزیزترین کس ِ من یک بلایی بیاورد، حاضرم همچین کاری بکنم یا نه.
بیشتر ما یک منطق خوبی داریم که میگوید نه. حالا به دلایل مختلف. من خودم توی زندگیام خیلی حرفها زدهام که بعدش پایشان ایستادهام. گاهی هم شده که زدهام زیرش. مثلاً بیست سالم که بود میگفتم من عروسی نمیکنم. اما بیست و یک سالگی توی میدان ِ بغل خانه از علیرضا پرسیدم کی عروسی کنیم. در تئوری میگویم مجازات اعدام را برداریم؛ اما مثلاً یکی مثل بیجه را که اعدام کردند، یک کمی خیالم راحتتر شده بود که شبها توی خیابان تنها باشم؛ بعدش البته عکس بالای دارش را دیدم و دلم سوخت. فکر میکنم اگر در یک آرمانشهری زندگی میکردیم که آدمها را یک جوری تربیت میکردند که کسی بلد نباشد آدم بکشد که بعدش بحث اعدام پیش نیاید، خیالمان خیلی راحتتر میشد. خیلی شده که بروم زندگی قاتلهای سریالی را بخوانم و فکر میکردم که مثلاً اگر پنج سالش که بود، پدرخواندهاش بهش تجاوز نمیکرد، اینطوری نمیشد و اگر آدمها بلد بودند هوای همدیگر را داشته باشند و یک کسی حواسش بود که این بچه توی چه منجلابی دست و پا میزند و الی آخر.
چند وقت پیش یک خبری خواندم که پدر معتاد آمده به بچهی سهماهه تجاوز کرده.
همین دو سه روز پیش بود که نوشتند یک پدری دختر یازده سالهاش را با سیم بسته به بخاری روشن و آتشش زده. من هی فکر کردم که بچهی بیچاره چه کشیده و چقدر التماس کرده که بابا نکن، دردم میآید و چجوری پوستش از داغی بخاری تاول زده و چجوری موهاش ریخته روی صورتش و چشمهاش را بسته، وقتی که پدرش روش نفت میریخته.
پدر را محکوم کردند به ده سال تبعید و دوازده سال زندان. یا برعکس.
این خبر را مامان نشنیده. من هم دل ندارم براش تعریف کنم. ولی از آن وقتهایی است که مرد را نفرین میکند و میگوید باید اعدامش کنند. من نظری ندارم. یک منطق قشنگی دارم که اعدام را محکوم میکند، یک دلی هم دارم که دارد برای بچه زار میزند. چه این بچه، چه بچهی بعدی که مردک میآورد که نکند تخم و ترکهاش وربیافتد.
یک کاری که آدم نباید بکند، این است که برود مراسم اعدام تماشا کند. من رفتم. گمانم نوزده سالم بود. تا حالا ازش حرف نزدهام. شاعر که بشوم از پیچ و تاب تنش میگویم حتماً.
امروز صبح یک آقایی آمده گفته من میفهمم چطوری ممکن است یک زن صیغهای داشته باشم که بیاید توی کمد معاشقهام با زن اصلی را تماشا کند و بعد که زن را کشت، من بروم اعدامش را تماشا کنم و رضایت هم ندهم. بعد هم گفته با اعدام مخالف است.
من؟ من خیلی فکر کردم، اما نفهمیدم چطور آدم میتواند بایستد پیچ و تاب اندامی را تماشا کند که یک وقتی بغل میزده و حتماً دوست هم داشته. فکر کردم این آدم لابد از کثافتی که زندگیاش را برداشته بود خسته شده، بعد راه بهتری بلد نبوده که جمعش کند.
مادر لاله گفته که از این به بعد رخت عزایش را درمیآورد و شاد میشود. من تا قبلش میفهمیدم آدم از زنی بدش بیاید که زندگی دخترش را گرفته. لابد فکر میکرده دخترش خوشبخت است و شوهر خوبی دارد. ولی آدم چطور ممکن است جان دادن یکی را تماشا کند و بعد برود خوشحال باشد برای خودش که من انتقامم را گرفتم و خیالم راحت است؟
این آدم یک کمی شبیه مامان من است و من را میترساند. که ما آدمها گاهی قلبمان از سنگ میشود.
mardi, novembre 30, 2010
توی اپیزود فیلان سیزن بیسار فرندز، یه جایی هست که چندلر مجبوره برای کریسمس بره تولسا و قبل از رفتن میگه به هر حال هیچکس کارش رو دوست نداره. طبعاً چون چندلره، همه مخالفن و حتی راس میگه آی کنت گت ایناف داینسورز. داشتم خارجیاش را میگفتم. برای همین ننوشتم دایناسور.
الان ساعت دوازده و دوازده دقیقهی شب- صبح- بامداده. از دو و نیم ظهر دچار گردندرد و کمردرد ناشی از استفادهی غیر صحیح از تکنولوژی شدهام و چشمهای خودم و علیرضامون و بابکمون قرمزه و هی خمیازه میکشیم. (دروغ گفتم. الان علیرضا گفت سپنتا؟ بابک جواب داد پونزّهتا. بعد زنگ زدن خارج و لهجهی خانم پیغامگیر انگلیسی بود و ما خیلی خندیدیم. یک اصطلاح هم یاد گرفتم که: کی از تو بچه خواست؟)
ساعت دوازده و ده دقیقهی شب شروع کرده بودم به فکر کردن به این که برای اولین بار توی عمرم دیگه اون آدمی نیستم که کریسمس میخواد بره تولسا. اون آدمیام که کنت گت ایناف داینسورز.
الان ساعت دوازده و دوازده دقیقهی شب- صبح- بامداده. از دو و نیم ظهر دچار گردندرد و کمردرد ناشی از استفادهی غیر صحیح از تکنولوژی شدهام و چشمهای خودم و علیرضامون و بابکمون قرمزه و هی خمیازه میکشیم. (دروغ گفتم. الان علیرضا گفت سپنتا؟ بابک جواب داد پونزّهتا. بعد زنگ زدن خارج و لهجهی خانم پیغامگیر انگلیسی بود و ما خیلی خندیدیم. یک اصطلاح هم یاد گرفتم که: کی از تو بچه خواست؟)
ساعت دوازده و ده دقیقهی شب شروع کرده بودم به فکر کردن به این که برای اولین بار توی عمرم دیگه اون آدمی نیستم که کریسمس میخواد بره تولسا. اون آدمیام که کنت گت ایناف داینسورز.
Inscription à :
Articles (Atom)