dimanche, janvier 29, 2012

دیشب م. که پیاده شد تا خود ِ خانه یکبند غر زدم. آخرش دیگر توی چشم خودم هم یک آدم جیغ‌جیغوی غرغرو بودم که بلد نیست لبخند بزند.

mercredi, janvier 04, 2012

یک کار دردناکی برای خودم تراشیده‌ام که رغبت نمی‌کنم برم سراغش و هی دارد دیر و دیرتر می‌شود.

جلسه‌ی اول کلاس ترجمه‌ی نظم و نثر (که به احتمال زیاد من سرش حاضر نبودم) استاد که قاعدتاً فکرهای بی‌خودی درباره‌ی ما کرده بود، بهمان تکلیف کرد که تا آخر ترم برداریم یک مقدار شعر یا متن ادبی را از فارسی به فرانسه ترجمه کنیم. با تاکید روی این که تا حالا ترجمه نشده باشد. اول فکر کردم بروم سراغ شوهر آهو خانم. بعد از خودم پرسیدم که در مورد تسلط‌ خودم به فرانسه چی فکر می‌کنم؟ رفتم سراغ سمفونی مردگان. یک دور خواندمش که تصمیم بگیرم کجایش را ترجمه کنم و از آن موقع تا حالا هی یک چیز دردناکی ته ذهنم دارد برای خودش وول می‌خورد.

بهمن‌ماه ِ عظیمی دارد برای خودش شروع می‌شود. یک وقتی قرار بود تکلیف باقی ِ من را مشخص کند. اما خوب، خودم از چند وقت پیش فهمیدم که هیچ اتفاقی نمی‌افتد. که من، که ما، آدم تغییر نیستیم.

یک اخلاقی دارم برای خودم که ظرفیت تحمل کثافت درم گاهی وقت‌ها پر می‌شود. الان هم پر است. خیلی وقت است که پر است. دارم خل می‌شوم. اول صبح‌ها که مجبورم از خانه بزنم بیرون، نزدیک است جیغ بکشم. بدجور لازمم که بروم توی لاک خودم. آدم نبینم. حرف نزنم. بدتر از آن، حرف نشنوم. هیچ برام عادی نمی‌شود که بعضی آدم‌ها چطوری است که به خودشان اجازه می‌دهند این حجم عظیم کثافتشان را روی دیگران خالی کنند.
البته گفتم بودم. علی‌رضا همیشه استثناست. همیشه.

lundi, janvier 02, 2012

پسرکوچولوی من حسود است. این را هفته‌ی پیش فهمیدم. می‌دانستم لجباز است ها، اما حسودی‌اش چیز جدیدی بود. و خیلی حرف است که یک گربه‌ی شش کیلویی به یک گلدان بنت‌قنسول حسودی کند.

چهارشنبه سر ظهر نیم ساعت زدم بیرون. چندتا خیابان پایین‌تر از ما، دو- سه تا گل‌و‌گلدان‌فروشی ردیف شده‌اند کنار خیابان. از این‌ها که جان می‌دهند آدم قبل بهار یک سری بهشان بزند و بو بکشد و نگاه کند و بخرد. یک عالمه گل و گلدان بود از هر رنگ و بو. یکی از خوشگل‌ترین‌هایشان را برداشتم با دوتا دانه کاکتوس. چک هم کردم که حتماً تیز باشند.
شب زود رفتیم خانه. شش نشده، رسیدیم. طبعا‌ً آمد دور گلدان‌ها به بو کشیدن. از آن روز کافی است من را کنار گلدان ببیند که دستی به برگ‌هاش می‌کشم یا آبش می‌دهم. همان موقع نم‌نمک می‌آید نزدیک؛ مدلِ من که با تو کار ندارم. بعد یک‌دفعه جست می‌زند یک تکه برگ به دندان می‌گیرد و در می‌رود. اما وقتی نیستیم، کاری به کارش ندارد و عددی حساب‌اش نمی‌کند.


پنجاه بار باز کردم که ای‌میل بزنم به آدم مربوطه و جریان را برایش توضیح بدهم. نتوانستم. اوف. آدم نباید حرف بزند. اصلاً. وگرنه خراب می‌کند. من که این‌طوری‌ام. هزار بار بیشتر شده جایی حرفی بزنم که نباید.


معمول‌اش این‌طور است که برای من ای‌میل‌های فورواردی زیاد می‌فرستند، چون دستم توی این بیزینس است. امروز یکی از همکارهای پاره‌وقتم که دست بر قضا آقای بسیار بسیار محترمی است، یک ای‌میل برایم فرستاد که توی سابجکتش ممه و لولو داشت و یک‌جور مبارزه‌طلبی به حساب می‌آمد. باز کردم دیدم یک خانمی با پستان گنده‌ی آویزان دارد بهم لبخند می‌زند. هنوز عکس‌العملی نشان نداده‌ام. بلکه هم یکی از ای‌میل‌های خودمان را بر این مبنا بنا کردم و فرستادم برای مشتری‌ها. با یک خانم پستان‌گنده کارهای زیادی می‌شود کرد.


سر راه رفته بودم خرید. یک عالمه سبزیجات و مخلفات غذا. خانه که رسیدم، شلوار نکنده رفتم توی آشپزخانه. سالاد درست کردم با یک‌جور سبزی‌پلو میگوی من‌در‌آوردی که پر از چیزهای خوشمزه بود و بورک. آخر شب، سالاد رفت توی یخچال و پلو شروع کرد به دم کشیدن و بورک هم که جایش توی فر بود. جنازه‌ای بودم که ساعت کوک کرد و رفت توی تخت‌خواب. عوض یک ساعت بعد، شش ساعت بعد پا شدم. بوی غذای ته گرفته پیچیده بود توی خانه. زدم زیر گریه.


آخ که تحمل کردن بعضی روزها، بعضی آدم‌ها، بعضی اتفاق‌ها، چه‌قدر سخت است.

dimanche, décembre 11, 2011

یک
عصری جنازه‌ام رسید خانه. یعنی تو بگو یک اپسیلون حالم فرق می‌کرد با شب‌هایی که نه می‌رسیم. از آن وقت‌هایی هم بود که آدم مادر لازم است؛ باید برود در خانه‌ی مادرش، یک چای بخورد، قابلمه‌ی ناهارش را تحویل بگیرد، برگردد خانه. من وقت گشنگی خیلی بیشتر دلم برای مامانم تنگ می‌شود.
به زور بلند شدم غذا درست کردم. شب دیر آمد. بغلش کردم. بوی خنکی می‌داد.

دو
آخ که چه ولویی نرم و خوبی داشتم قاطی ترشی هفت میوه. بعضی بعدازظهرها آدم اصلاً نباید از روی تخت‌خواب بلند شود. باید با لپ‌تاپ و کتاب و خوردنی‌هایش همان‌تو بماند. این‌جور وقت‌ها کار هم می‌شود کرد. حتی.

سه
هفت صبح زدیم بیرون. چرا؟ چرا؟ واقعاً چرا؟ به قول بابام، خدا ازمان برگشته بود. جمعه بود. رفتیم لبنیاتی نزدیک خانه‌ی برادرم. رفتیم تره‌بار. کلی خرید کردیم. با ماهی و میوه و یک عالم انار و سرشیر و ماست و پنیر برگشتیم خانه. صبحانه خوردیم. انار دان کردیم. این‌جور کارها. بعد هم خوابیدیم. حد ندارد که این زندگی چقدر به من خوش می‌گذرد. چه تجربه‌های ساده‌ی لذیذی پشت‌اش دارد.

چهار
دارد غر می‌زند. از صبح تا شب غر می‌زند. هر روز. هر دقیقه. من خودم زیادی اهل غرم. علی‌رضا می‌داند. اما آخر این‌قدر؟ به نظرم یک چیزی شبیه پوزه‌بند باید اختراع شود که گلوی آدمی که بیش‌تر از یک حد معینی غر می‌زند را فشار دهد. برای سلامت روان بقیه‌ی آدم‌ها لازم است.

پنج
ساعت شش عصر، توی خانه بودیم. ماهی خوابانده بودم که سرخ کنم برای ناهار دیروقت. بابام زنگ زد. این‌جا بود. هزار کیلومتر و یازده ساعت آن‌ورتر. یک چیزی سق زدیم رفتیم پابوس.

شش
همه‌اش جنازه‌ام. تمام مدت. یک جنازه‌ی قوز کرده روی کی‌بورد که چشم‌هاش خسته‌اند و نا ندارد از جاش تکان بخورد. انگلیس خر است. برزیل خر است. چهار سال است که ما دوتا یک سفر آرام و خلوت و کم‌جمعیت لازم داریم. چهار سال است.
این چهارشنبه؟ طبق معمول. امسال می‌شود پنج سال. دارم پیر می‌شوم. عیبی ندارد. می‌ارزید به این لحظه‌هاش.

jeudi, décembre 01, 2011

آخ که این زورق با آدم چه می‌کند. از هر نظر که فکرش را بفرمایید. نمونه‌اش همین دیشب.

یک ماه- دو ماه- سه ماه پیش (متوجه شده‌اید که بنده درک درستی از زمان گذشته ندارم) با رئیسم دعوا کردم. سر این که رئیسم عیده داشت همه‌ی ما برای برنامه‌ریزی دقیق‌تر باید از Outlook استفاده کنیم و من مخالف بودم. من با تکنولوژی‌های جدید به طور کلی میانه‌ی خوبی ندارم. نمونه‌اش همین پلاس. به طور جزئی اما برای بعضی تکنولوژی‌ها جان می‌دهم. مثلاً گودر. در این قسمت از برنامه، حضار باید به گریه‌ی دسته‌جمعی بپردازند.

چند وقت بعد از آن ماجرا، من هنوز برنامه‌ی کذایی را نداشتم و این مکالمه هر هفته در دفتر تکرار می‌شد:
- منصور: علی، برای هدیه Outlook ریختی؟
- علی: می‌گه نمی‌خوام.
- منصور: نه، حتماً بریز.
- علی: هدیه پاشو برات Outlook نصب کنم.
- من: نمی‌خوام.
همان‌طور که از این مکالمه فهمیدید، طفلک علی!

چند هفته بعد (انتظار ندارید که من دقیقاً بگویم چند هفته؟) یک روز شنبه، پسرم وقت دکتر داشت، اما رئیسم به من مرخصی نداد. یک خوبی ِ وبلاگ‌نویس بودن این است که آدم می‌تواند تصمیم بگیرد آبروی رئیسش را ببرد و بگوید رئیسم به من مرخصی نداد، یا آبروی خودش را ببرد و بگوید از بس چند وقت بود هی می‌رفتم مرخصی، رئیسم به من مرخصی نداد.
به هر حال. من آه کشیدم، اما متاسفانه آهم دامن خودم را گرفت. هر چند که شلوار پایم بود. با همین شلوار رفتیم اتاق بغلی ناهار خوردیم و برگشتم دیدم اثری از ویندوز روی لپ‌تاپم نیست. هو آی تراید ترن ایت آف اند آن اگن؟ یس. و شما باید آی‌تی کراود دیده باشید.
به هر حال افاقه نکرد. سه تا آقای مهندس هم پایش نشستند، پس نمی‌توانید بگویید من بی‌عرضه بودم. خلاصه کنم، مجبور شدم فرآیند بورینگ نصب کردن ویندوز و همه‌ی برنامه‌های سابق را تکرار کنم. در حین این عمل، نمی‌دانم به چه علت آن تیک کذایی Outlook را برنداشتم و چون خیلی کارمند نمونه‌ای هستم، حتی ای‌میلم را هم بهش دادم و گذاشتم برود شروع کند ای‌میل‌هایم را بیاورد. طبعاً بعد از پنج دقیقه حوصله‌ام سر رفت و منصرف شدم و برنامه را بستم. تا دیشب.

دو سه روزی بود که من آدم مهمی شده بودم و مسئولیت یکی از ای‌میل‌های شرکت را به عهده گرفته بودم. با همین برنامه‌ی کذایی. اگر نمی‌دانید، اجازه بدهید تاکید کنم که ما در زورق انسان‌های وظیفه‌شناسی هستیم و به سرعت به مکاتبات وارده پاسخ می‌دهیم. به همین دلیل این برنامه‌ی کذایی را همیشه باز می‌گذاریم و وی برای خودش ای‌میل‌های قدیمی انسان را می‌گیرد و انسان چون موجودی است که ذاتاً مرض دارد، می‌نشیند بعضی‌هایشان را هم حتی می‌خواند.
همین.

mardi, octobre 04, 2011

صبح بالاخره کونم را هم کشیدم و برای اولین بار در این سال معظم تحصیلی، رفتم دانشگاه. یک ترافیک گندی سر راهم درست شده بود که باعث شد دیر برسم. نصف این تاخیر را هم بین دوتا آقای گنده ته ِ پراید بودم و یکی‌شان هی دستش را می‌مالید به‌ام و خفه شده بودم. چرا خفه شدم؟ چرا هیچی نگفتم؟ اول مرغ بود یا تخم‌مرغ؟

می‌گفتم. یک مقدار دیر رسیدم. یک کلاس بورینگ و بی‌مزه‌ای داشتم که مسلمان نشنود، کافر نبیند. بعد ِ کلاس رفتم دوتا لیوان چایی یک بار مصرف خوردم، اما دیگر دیر شده بود و یک ساعتی که بی‌کار بودم، سرم یواش یواش شروع کرد به گزگز کردن.
بعدش ترجمه داشتم. جلسه‌ی قبلی هم نرفته بودم و ناکس همان روز اول یک صفحه ترجمه داده بود به ملت. خوبی‌اش این بود که عین گاو نشستم که هر کی حل کرده بود، جواب بدهد و کاری به کسی نداشتم. داشتم این مسئله‌ی مهم را برای خودم حل و فصل می‌کردم که یک وقت‌هایی باید بروم توی قرنطینه و آدم نبینم. نمونه‌اش امروز. همین که از خانه زدم بیرون و به محض این که بغل‌دستی‌ام شروع کرد به سرفه و عطسه و اخ و تف، یک فکر توی سرم بود که یا بزنم کسی را لت و پار کنم، یا بروم انصراف و استعفا بدهم و خانه‌نشین بشوم و تا آخر عمر پایم را از خانه بیرون نگذارم و آدم نبینم. یک فوبیای عجیبی به همه‌ی آدم‌ها پیدا کرده‌ام. همه. بدون استثنا. برای این‌جور مرض‌ها باید یک درمانی پیدا کنند. من نمی‌دانم این دانشمندها چرا سراغ مباحثی مثل سرعت نور و غیره می‌روند. ما آدم‌ها مشکلات ملموس‌تری داریم.

البته علی‌رضا همیشه استثناست. همیشه.

از دانشگاه آمدم بیرون. سر میدان شهرک یک گله ایستاده بودند که به زن و بچه‌ی مردم گیر بدهند. فحش دادم و آستینم را کشیدم پایین. آستینی که تا خورده تا نزدیک آرنج، تنها نکته‌ی قابل توجه در این گونی‌ای است که به اسم لباس تنم می‌کنم. برای این که دلم نمی‌خواهد دوباره من را بگیرند ببرند وزرا و یک کاغذ آچار با اسم و مشخصات و اتهام ِ عفت عمومی بدهند دستم و عکس بگیرند.

سوار تاکسی شدم رفتم ونک. آن‌جا هم یک گله‌ی دیگر بود. رفتم داروخانه ویتامین بگیرم و نوافن. آستین‌هایم را هم کشیدم پایین ضمناً. دوباره. آمدم بیرون، از کنارشان رد شدم، و دیدم همان گروه- گله- حیوان‌ها- کثافت‌ها- بی‌وجدان‌ها- پفیوزها- جاکش‌ها- پدرسگ‌هایی هستند که من را گرفته بودند. چه حالی داشتم؟ اول مرغ بود یا تخم‌مرغ؟

البته صادقانه اگر بگویم، از ردیف کردن بعضی عبارت در این جمله پشیمانم. برای مثال جاکش. جاکشی یک شغل است. من اگر بچه‌ام جاکش باشد خیلی سربلندتر خواهم بود تا این که با دار و دسته‌ی تفتیش عقاید اسلامی بپلکد. به هر حال هر کس یک نظری دارد.

خیلی دنبال یک بهانه گشتم که سر کار نیایم، اما متاسفانه چیزی پیدا نکردم. مجبور شدم بیایم. طبق معمول تا پایم را گذاشتم توی دفتر و بلافاصله آشپزخانه، با این حقیقت تلخ مواجه شدم که تازه توی کتری آب ریخته‌اند و آب جوش نداریم. برای یک میلیون و دویست و سی و دو هزار و چهارصد و بیست و سومین بار در این تابستان گفتم هانی، ایتز آس. (توضیح: تابستان یک مفهوم است نه یک فصل، هنوز هم تمام نشده.) یک لیوان آب ریختم، یک دانه قرص جوشان پرتقالی ِ گه انداختم تویش، یک نوافن خوردم و نشستم پای کامپیوتر.
خبر: یک خانمی به اسم آمنه، رفته حمام خوابگاه. توی چاه حمام، اسید ریخته بودند بدون این که به دانشجوها اعلام کنند که نروید حمام. این خانم توی حمام بر اثر استنشاق اسید، مرده. مسئول خوابگاه گفته که این دختر از اول افسردگی داشته و رفته خودش را کشته. به همین راحتی.

به عنوان آدمی که یک هفته است قابلیت آدم‌کشی را در خودش می‌بیند، داوطلب می‌شوم که بروم مسئول پفیوز خوابگاه را ببندم به گلوله. همین‌طور چند نفر دیگر را. توی این مملکت باید از بعضی قابلیت‌ها استفاده کرد.

dimanche, septembre 25, 2011

آغاز سال نو، با شادی و سرور

اوضاع این‌جوری است که وقتی آدم ساعت نه صبح کلاس دارد، تا ساعت یازده شب تصمیم خودش را گرفته که برود یا نه. برای همین وقتی دیدم ساعت یازده شده و هنوز نه عکس‌های بروشوری که نوشته‌ام را گذاشته‌ام سر جایش (که هنوز نگذاشته‌ام)، نه پشم و پیلی بچه را از روی کیف و مقنعه‌ام جمع کرده‌ام (که هنوز نکرده‌ام)، نه یک خودکار و یک تکه کاغذ پیدا کرده‌ام که با خودم ببرم (که هنوز نکرده‌ام) گفتم ولش کن. من که قرار است به اندازه‌ی موهای سرم غیبت کنم، از همین حالا شروع کنم که بعداً دلم نسوزد.

متاسفانه مشکلی که اخیراً با آن دست به گریبانم، خوابیدن تا لنگ ظهر است. من سابقاً از این عادت‌ها نداشتم؛ یک دوره‌ای را یادم می‌آید که شش صبح جمعه بیدار می‌شدم و جانم به لبم می‌رسید تا خانواده بیدار شوند و معاشرت کنیم. فکر می‌کنم از عوارض پیری، زیاد خوابیدن است. به هر حال شکایتی ندارم. لنگ ظهر بلند شدم و شروع کردم به چرخیدن دور خودم. طبعاً علاقه‌ای نداشتم بروم سر کار. محیط کار حتی اگر بهشت موعود هم باشد، بعد از مدتی خسته‌کننده می‌شود و متاسفانه رئیس‌های من آدرس وبلاگ کارمندانشان را احتمالاً برای چنین موقعیت‌هایی نگه داشته‌اند و نمی‌توانم توضیح بیشتری بدهم.

بله. بلند شدم دیدم یک ای‌میل دارم از رئیسم. ای‌میل اول صبح از رئیس آدم معمولاً خبر خوبی نیست و این یکی هم نبود، اما پیرامون موضوع نامه، اوقات مفرحی داشتم. موضوع بود: MOM. اول حدس زدم آقای رئیس نامه به مادرش را اشتباهی برای من فرستاده، اما خوب، آدم معمولاً از مادرش سراغ صورت‌جلسه‌ی هفتگی را نمی‌گیرد. گمانم منظورش مینیستری آف مجیک بود. خیلی خوشحال شدم که این‌جور چیزها حقیقت دارند.

به هر حال، بلند شدم هری پاتر چهار را گذاشتم برای خودش پخش بشود و رفتم سراغ ظرف‌های کثیف. بعدش هری پاتر پنج و همین پیش پای شما هم ششمی. دلم می‌خواست شیرینی درست کنم، اما شیر نداشتم. حیف که حال نداشتم پایم را از خانه بگذارم بیرون، وگرنه هم سبزی خوردن می‌گرفتم، هم میوه و هم شیر. به هر حال. یک خمیر من‌درآوردی درست کردم و ته‌چین بار گذاشتم. در حال حاضر، رونالد ویزلی با دختری موسوم به لوندر براون روابط نامشروع برگذار کرده و بوی ته‌چین پخش شده توی خانه.
حیف که نیستی.

samedi, septembre 24, 2011

ظهر بود. ظهر دیروز. با پدرم و علی‌رضا نشسته بودیم میوه و بادام و توت خشک و چای می‌خوردیم و منتظر بودیم برایمان دیزی بیاورند. بابام داشت اندر فواید روابط حسنه با خانواده سخنرانی می‌کرد و یک مورچه روی شلوار خاکستری‌اش رژه می‌رفت. علی‌رضا سرگرم مخالفت بود و این حقیر مشغول لگد زدن به پای وی. من معتقدم مخالفت کردن با اعضای خانواده سودی ندارد و البته این یکی از معدود مواردی است که ما در زندگی زناشویی نسبت به آن تفاهم نداریم. بعدش پدرم از مزایای طرح مسکن مهر گفت و پیشنهاد کرد توتی را ولش کنیم برود. من و علی‌رضا همچنان در پوزیشن یاد شده بودیم. نگران بودم بحث به تعداد فرزندان و غیره برسد که ناهار را آوردند. بابام رفت وضو گرفت و من دم دستشویی ورجه وورجه کنان منتظرش بودم. خیال می‌کنم بدتر از این امکان ندارد که شاشتان گرفته باشد و یک آدم لامذهب، دم در توالت در مورد مختصات جغرافیایی قبله از شما سوال کند.

دیزی را با ترشی و مخلفات گذاشتیم روی میز. مختصری ترشی سیر هفت ساله داشتیم که پدرم ته‌اش را درآورد و من با عشق زل زدم به‌اش. رژیم غذایی دیابت- قلب پدرم روی زندگی‌اش یک اثر داشته و آن حسرت همیشگی برای غذاهای رنگارنگ و خوش‌مزه است. برای همین، معدود دفعاتی که توی خانه‌ی ما غذا می‌خورد و مثلاً ماهی آب‌پز با سیب‌زمینی و مخلفات یا کوکوسبزی ِ رژیمی یا رشته پلو با مرغ به دهانش مزه می‌کند، من کیف می‌کنم.

بعدازظهر برایمان لکچر یک لیوان شراب قرمز در روز داد. سعی کردم پدرم را کمی با زندگی خودمان آشنا کنم و در نتیجه نشستیم با هم یک کمی شراب خوردیم. یک شیشه هم به‌اش دادیم. سفارش کرد به مامان چیزی نگوییم. یک وقتی را یادم می‌آید که بابام مثلاً از درس نخواندن برادرم عصبانی بود؛ می‌نشست روی سجاده، قبل از نماز یک دل سیر به خدا و پیغمبر فحش می‌داد. سناریوی جدیدش به مذاق من یکی که خوش‌تر آمد. منتظرم یک سفر حج هم برود تا یک بعدازظهری مثل دیروز با یک شیشه ویسکی فرد اعلا مست‌اش کنم. بعدش یک رساله می‌نویسم تحت عنوان ایدئولوژی‌های خانواده‌ی آقای کاف. در مورد این که با این رساله چه کارهایی می‌شود کرد، هنوز نظری ندارم.

به هر حال پدرم بدون حادثه‌ی اضافه‌ای خداحافظی کرد و رفت. در را بستم، شلوار جینم را کندم، یک سیگار روشن کردم و به این فکر بودم که اگر یک روزی جلوی پدرم سیگار هم بکشم، دیگر غم و غصه‌ای ندارم.

samedi, septembre 17, 2011

شب بود. باد خنکی می‌وزید. گلوله‌ی گنده‌ای در گلویم بود.

بیست بار باز کردم یک غر مبسوط بزنم و آخرش کسشعر خنده‌دارتری پیدا نکردم که پاراگراف‌ام را باش شروع کنم. جریان از این قرار است که اول تابستان دیدیم چندتا تپه‌ی مختصر جلوی رویمان است. پاشنه را ورکشیدیم و زدیم به جاده و یک‌هو چشم باز کردیم دیدیم افتادیم توی یک چاله‌ی گه. اوف. چه تابستانی است و تمام هم نمی‌شود.

وقتی عروسی کردیم، دو سه سال اولش خیلی سخت بود. پول نداشتیم و بلد نبودیم چطوری می‌شود توی یک منجلابی که اسمش بی‌پولی است، فرو نرویم. خیال می‌کنم همان دو سه سال اول بود که تکلیف باقی عمر ما دو تا را مشخص کرد. یعنی وقتی آن حجم عظیم نکبت را توانستیم از سر بگذرانیم، دیدیم که دیگر چیزی نیست که به این راحتی‌ها غافلگیرمان کند.

سخت بود، می‌دانید؟ برای او بیشتر.

من به شانس اعتقاد ندارم. البته به خدا هم اعتقاد ندارم، اما آن یک حرف دیگر است. به شانس اعتقاد ندارم، اما اسم این سلسه اتفاقات بعضاً خنده‌دار را اگر نشود بدشانسی گذاشت، پس باید چی گذاشت؟

روز تولدش، پول نداشتم. دو ماه گذشته و هنوز جایش درد دارد. خیلی درد دارد.

من خیال نمی‌کردم برادر آدم می‌تواند این‌قدر مشکل باشد. البته برادر خودم مشکل بود، اما خیال نمی‌کردم برادر علی‌رضا با این حجمِ... اسم این یکی را چی بگذارم؟ یک هفته است که فکرش را گذاشته‌ام یک گوشه و سراغش نمی‌روم. سراغ یک چیزهایی را اگر بگیرم، دیگر نمی‌توانم سر پا بایستم.

بعد یک آدم‌هایی هستند که توی رویت می‌ایستند و دروغ می‌گویند. دروغ می‌گویند.

اهواز که بودیم، همه‌چیز آرام و ملایم بود. درد نداشت. رنگ تند و تیز تویش پیدا نمی‌شد. سر صبح تلفن زنگ نمی‌زد بپرسد کی می‌رسی. زنگ نمی‌زد بپرسد دیتابیس فیلان، بیسار (این جمله نشان‌گر توجه عمیق من به مسائل کاری علی‌رضاست) و هیچ شبی آدم مجبور نبود راس ساعت دوازده به خودش بگوید که ای وای، صبح خواب می‌مانم. خسته که بودیم می‌خوابیدیم و سر صبح که دلمان می‌خواست بیدار بشویم، می‌شدیم. بعد برگشتیم سر خانه و زندگیمان و یک دفعه همه‌چیز رفت روی دور تند.

بالاخره که مجبورم فکرشان را بکنم. چه بهتر الان که تو کنارمی.

یک فیلمی بود به اسم مورچه‌ها اثر موریس مترلینگ. من الان یکی از آن مورچه‌هام که تند تند می‌رود؛ اما بدبختی این است که به لانه نمی‌رسد.

یک چیزهای کوچکی هستند که سه ماه جمع می‌شوند و یک شبی مثل امشب، سرریز می‌کنند.

تازگی‌ها بلد نیستم چطوری بنویسم. اول و آخرش هم از همه سخت‌تر است. جمله‌هام توی هوا می‌مانند. باید یک فکری هم برای این بکنم.
این هم روی باقی. یک وقت دیدی تا صبح آب شدم و جایم بیدی رویید که این بادها خم‌اش نمی‌کردند.

dimanche, septembre 04, 2011

راهنمایی بودیم. با تارا کتاب رد و بدل می‌کردیم. واسه‌ی من خیلی خوب بود که یه قفسه کتاب داشتم از کتابایی که مال دوره‌ی جوونی خواهرهام بود و کم‌کم دیگه چیز تازه‌ای برام نداشت. همون موقع‌ها بود که خرمگس رو ازش گرفتم. بعدتر، یه کتاب بی‌نام و نشون از یه نویسنده‌ی بی‌نام و نشون‌تر. دوتا داستان نیمه‌بلند داشت. اولی‌اش، یه چیزی بود که همون موقع و هنوز همیشه دلم رو لرزوند.

این آقاهه گنج بچگی من بود. داستان، از اون داستان‌هاییه که آدم همیشه حسرت داره چرا من این‌طوری عاشق نشدم، چرا کسی این‌طوری من رو دوست نداشت. از اون داستان‌هایی که آدم وقت خوندنش یه بغض ملایم داره و گاهی پوست تنش می‌لرزه. دلم می‌خواست این کتابو داشته باشم از همون وقتا. حتی خیلی شرافتمندانه به تارا گفتم علاقه دارم بلندش کنم. به هر حال، نداشتمش.

دیشب، تارا یه جلد از کتاب رو داد دستم. شب و صبح و تاکسی و شرکت. تمومش که کردم، برای اولین بار دیدم یه نویسنده‌ای هست که دوست دارم بقیه‌ی کتاباش رو ترجمه کنم. از صفحه‌ی ویکی‌پدیای آقاهه فهمیدم یه کتاب دیگه مال خیلی بچگی‌ترهام رو هم اون نوشته. بعدش یه حالی داشتم که گفتنی نیست. قطعاً بهش می‌دادم اگه بود. قطعاً.
الان نیم ساعته که همین‌جوری که منتظر پیک‌ام، دارم توی آمازون چرخ می‌زنم و حسرت می‌خورم و غصه‌دارم. دلم می‌خواست می‌‌تونستم این کتابا رو بگیرم، داشته باشم و یه وقتی بین اون وقتایی که دارم خودمو با درس خوندن و کنکور مشغول می‌کنم، بردارم یه خط، یه پاراگراف، یه صفحه ترجمه کنم.
حیف. من نمی‌‌تونم از آمازون خرید کنم. حیف.

پیک رفته بلیت‌ها رو بگیره و بیاره. بلیت چی؟ اوه. یه داستان می‌تونم در موردش بگم.

خونه‌ی بابام‌اینا توی اهواز رو اگه بخوام به چیزی تشبیه کنم، قلعه‌ی هزار اردکه. یه خونه‌ی قدیمی درب و داغون که در و دیوارش توی ذهن من خزه گرفته‌ان. بلکه واقعاً هم گرفته باشن. نمی‌دونم. خیلی وقته نرفته‌ام. نانی و ایگور هم داره. طبعاً ادب حکم می‌کنه نگم کی، کدومه. هر روز صبح که بیدار می‌شم، منتظرم یکی زنگ بزنه خبر بده که دیوارای خونه‌هه ریخته‌ان، که خاک شده، که دیگه نیست. به هر حال. این خونه‌هه واسه خودش داستان‌ها داره که شاید بعداً گفتم. شاید هم نه. فعلاً دارم می‌رم وظیفه‌ی خطیر مراقبت از قلعه‌ی هزار اردک رو طی سفر خانواده به عهده بگیرم و محض رضای خدا یک نفر از اعضای خانواده هم تعارف نکرد که عزیزم بیا با هم برویم مسافرت. پوف.