lundi, septembre 03, 2012

من یک جعبه‌ی پاندورا دارم برای خودم که گاهی بازش می‌کنم و این‌طور می‌شوم که حالا هستم.
ساعت چهار صبح از خواب پریدم. خواب دیده بودم موهام خاکستری و سفید شده. حالا که چی؟ نمی‌فهمیدم. این مسئله هیچ‌وقت -چندان- نکته‌ی مهمی در زندگی من به‌شمار نمی‌رفت و الحمدلله رنگ مو و آرایشگاه هم که فت و فراوون پیدا می‌شه. 

من از سر و صدا متنفرم. من از سر و صدا متنفرم. من از سر و صدا متنفرم. 
در حدی که هر صبح به زمین و آسمون فحش می‌دم. 

دلم براش تنگ شده. پونزده روز بیشتر نمونده و تقریباً مشخصه که نمی‌رسه. دلم می‌خواست بیاد. ای که دلم می‌خواست تنها نباشم یه طرف قضیه است، مهم این بود که می‌بود. 

یه بار هم سر کار بودم، هدفون رو گذاشتم روی گوشم که سر و صدا کم بشه. بعد از نیم ساعت دیدم سیمش تو هوا آویزونه. 

نمی‌دونم خانوم هایده تو سر من چیکار میکنن. 

آدم باید چیکار کنه در این مواقع؟ واقعاً باید چیکار کنه؟ اوف.

mercredi, juillet 18, 2012

هفت ساعت است ندیده‌مش و دلتنگی دارد روی شانه‌هام سنگینی می‌کند. گاهی این‌طور می‌شوم. گاهی که مدت‌ها توی آغوشش آرام نمی‌گیرم، گاهی که یادم نمی‌آید آخرین بار کی صدای قلبش را شنیده‌ام.حسرت خیلی کارها باش به دلم می‌ماند؛ کارهای کرده و کارهای نکرده. دلم می‌خواهد یک روز دوتایی روی تخت باشیم، توی آغوش هم. آفتاب به تن‌مان بتابد و ما هیچ عجله‌ای نداشته باشیم برای کاری. باید یک وقتی وقت بشود که یک دل سیر سرم را بگذارم روی سینه‌اش بی دغدغه‌ی چیزی. 



dimanche, janvier 29, 2012

نگارنده به دلیل برخی مسائل، این وبلاگ را تا اطلاع ثانوی به‌روز نخواهد کرد. طبعاً تکیه‌ی این جمله بر روی «این وبلاگ» است. آخر ماها مریض نوشتن‌ایم.
دیشب م. که پیاده شد تا خود ِ خانه یکبند غر زدم. آخرش دیگر توی چشم خودم هم یک آدم جیغ‌جیغوی غرغرو بودم که بلد نیست لبخند بزند.

mercredi, janvier 04, 2012

یک کار دردناکی برای خودم تراشیده‌ام که رغبت نمی‌کنم برم سراغش و هی دارد دیر و دیرتر می‌شود.

جلسه‌ی اول کلاس ترجمه‌ی نظم و نثر (که به احتمال زیاد من سرش حاضر نبودم) استاد که قاعدتاً فکرهای بی‌خودی درباره‌ی ما کرده بود، بهمان تکلیف کرد که تا آخر ترم برداریم یک مقدار شعر یا متن ادبی را از فارسی به فرانسه ترجمه کنیم. با تاکید روی این که تا حالا ترجمه نشده باشد. اول فکر کردم بروم سراغ شوهر آهو خانم. بعد از خودم پرسیدم که در مورد تسلط‌ خودم به فرانسه چی فکر می‌کنم؟ رفتم سراغ سمفونی مردگان. یک دور خواندمش که تصمیم بگیرم کجایش را ترجمه کنم و از آن موقع تا حالا هی یک چیز دردناکی ته ذهنم دارد برای خودش وول می‌خورد.

بهمن‌ماه ِ عظیمی دارد برای خودش شروع می‌شود. یک وقتی قرار بود تکلیف باقی ِ من را مشخص کند. اما خوب، خودم از چند وقت پیش فهمیدم که هیچ اتفاقی نمی‌افتد. که من، که ما، آدم تغییر نیستیم.

یک اخلاقی دارم برای خودم که ظرفیت تحمل کثافت درم گاهی وقت‌ها پر می‌شود. الان هم پر است. خیلی وقت است که پر است. دارم خل می‌شوم. اول صبح‌ها که مجبورم از خانه بزنم بیرون، نزدیک است جیغ بکشم. بدجور لازمم که بروم توی لاک خودم. آدم نبینم. حرف نزنم. بدتر از آن، حرف نشنوم. هیچ برام عادی نمی‌شود که بعضی آدم‌ها چطوری است که به خودشان اجازه می‌دهند این حجم عظیم کثافتشان را روی دیگران خالی کنند.
البته گفتم بودم. علی‌رضا همیشه استثناست. همیشه.

lundi, janvier 02, 2012

پسرکوچولوی من حسود است. این را هفته‌ی پیش فهمیدم. می‌دانستم لجباز است ها، اما حسودی‌اش چیز جدیدی بود. و خیلی حرف است که یک گربه‌ی شش کیلویی به یک گلدان بنت‌قنسول حسودی کند.

چهارشنبه سر ظهر نیم ساعت زدم بیرون. چندتا خیابان پایین‌تر از ما، دو- سه تا گل‌و‌گلدان‌فروشی ردیف شده‌اند کنار خیابان. از این‌ها که جان می‌دهند آدم قبل بهار یک سری بهشان بزند و بو بکشد و نگاه کند و بخرد. یک عالمه گل و گلدان بود از هر رنگ و بو. یکی از خوشگل‌ترین‌هایشان را برداشتم با دوتا دانه کاکتوس. چک هم کردم که حتماً تیز باشند.
شب زود رفتیم خانه. شش نشده، رسیدیم. طبعا‌ً آمد دور گلدان‌ها به بو کشیدن. از آن روز کافی است من را کنار گلدان ببیند که دستی به برگ‌هاش می‌کشم یا آبش می‌دهم. همان موقع نم‌نمک می‌آید نزدیک؛ مدلِ من که با تو کار ندارم. بعد یک‌دفعه جست می‌زند یک تکه برگ به دندان می‌گیرد و در می‌رود. اما وقتی نیستیم، کاری به کارش ندارد و عددی حساب‌اش نمی‌کند.


پنجاه بار باز کردم که ای‌میل بزنم به آدم مربوطه و جریان را برایش توضیح بدهم. نتوانستم. اوف. آدم نباید حرف بزند. اصلاً. وگرنه خراب می‌کند. من که این‌طوری‌ام. هزار بار بیشتر شده جایی حرفی بزنم که نباید.


معمول‌اش این‌طور است که برای من ای‌میل‌های فورواردی زیاد می‌فرستند، چون دستم توی این بیزینس است. امروز یکی از همکارهای پاره‌وقتم که دست بر قضا آقای بسیار بسیار محترمی است، یک ای‌میل برایم فرستاد که توی سابجکتش ممه و لولو داشت و یک‌جور مبارزه‌طلبی به حساب می‌آمد. باز کردم دیدم یک خانمی با پستان گنده‌ی آویزان دارد بهم لبخند می‌زند. هنوز عکس‌العملی نشان نداده‌ام. بلکه هم یکی از ای‌میل‌های خودمان را بر این مبنا بنا کردم و فرستادم برای مشتری‌ها. با یک خانم پستان‌گنده کارهای زیادی می‌شود کرد.


سر راه رفته بودم خرید. یک عالمه سبزیجات و مخلفات غذا. خانه که رسیدم، شلوار نکنده رفتم توی آشپزخانه. سالاد درست کردم با یک‌جور سبزی‌پلو میگوی من‌در‌آوردی که پر از چیزهای خوشمزه بود و بورک. آخر شب، سالاد رفت توی یخچال و پلو شروع کرد به دم کشیدن و بورک هم که جایش توی فر بود. جنازه‌ای بودم که ساعت کوک کرد و رفت توی تخت‌خواب. عوض یک ساعت بعد، شش ساعت بعد پا شدم. بوی غذای ته گرفته پیچیده بود توی خانه. زدم زیر گریه.


آخ که تحمل کردن بعضی روزها، بعضی آدم‌ها، بعضی اتفاق‌ها، چه‌قدر سخت است.

dimanche, décembre 11, 2011

یک
عصری جنازه‌ام رسید خانه. یعنی تو بگو یک اپسیلون حالم فرق می‌کرد با شب‌هایی که نه می‌رسیم. از آن وقت‌هایی هم بود که آدم مادر لازم است؛ باید برود در خانه‌ی مادرش، یک چای بخورد، قابلمه‌ی ناهارش را تحویل بگیرد، برگردد خانه. من وقت گشنگی خیلی بیشتر دلم برای مامانم تنگ می‌شود.
به زور بلند شدم غذا درست کردم. شب دیر آمد. بغلش کردم. بوی خنکی می‌داد.

دو
آخ که چه ولویی نرم و خوبی داشتم قاطی ترشی هفت میوه. بعضی بعدازظهرها آدم اصلاً نباید از روی تخت‌خواب بلند شود. باید با لپ‌تاپ و کتاب و خوردنی‌هایش همان‌تو بماند. این‌جور وقت‌ها کار هم می‌شود کرد. حتی.

سه
هفت صبح زدیم بیرون. چرا؟ چرا؟ واقعاً چرا؟ به قول بابام، خدا ازمان برگشته بود. جمعه بود. رفتیم لبنیاتی نزدیک خانه‌ی برادرم. رفتیم تره‌بار. کلی خرید کردیم. با ماهی و میوه و یک عالم انار و سرشیر و ماست و پنیر برگشتیم خانه. صبحانه خوردیم. انار دان کردیم. این‌جور کارها. بعد هم خوابیدیم. حد ندارد که این زندگی چقدر به من خوش می‌گذرد. چه تجربه‌های ساده‌ی لذیذی پشت‌اش دارد.

چهار
دارد غر می‌زند. از صبح تا شب غر می‌زند. هر روز. هر دقیقه. من خودم زیادی اهل غرم. علی‌رضا می‌داند. اما آخر این‌قدر؟ به نظرم یک چیزی شبیه پوزه‌بند باید اختراع شود که گلوی آدمی که بیش‌تر از یک حد معینی غر می‌زند را فشار دهد. برای سلامت روان بقیه‌ی آدم‌ها لازم است.

پنج
ساعت شش عصر، توی خانه بودیم. ماهی خوابانده بودم که سرخ کنم برای ناهار دیروقت. بابام زنگ زد. این‌جا بود. هزار کیلومتر و یازده ساعت آن‌ورتر. یک چیزی سق زدیم رفتیم پابوس.

شش
همه‌اش جنازه‌ام. تمام مدت. یک جنازه‌ی قوز کرده روی کی‌بورد که چشم‌هاش خسته‌اند و نا ندارد از جاش تکان بخورد. انگلیس خر است. برزیل خر است. چهار سال است که ما دوتا یک سفر آرام و خلوت و کم‌جمعیت لازم داریم. چهار سال است.
این چهارشنبه؟ طبق معمول. امسال می‌شود پنج سال. دارم پیر می‌شوم. عیبی ندارد. می‌ارزید به این لحظه‌هاش.

jeudi, décembre 01, 2011

آخ که این زورق با آدم چه می‌کند. از هر نظر که فکرش را بفرمایید. نمونه‌اش همین دیشب.

یک ماه- دو ماه- سه ماه پیش (متوجه شده‌اید که بنده درک درستی از زمان گذشته ندارم) با رئیسم دعوا کردم. سر این که رئیسم عیده داشت همه‌ی ما برای برنامه‌ریزی دقیق‌تر باید از Outlook استفاده کنیم و من مخالف بودم. من با تکنولوژی‌های جدید به طور کلی میانه‌ی خوبی ندارم. نمونه‌اش همین پلاس. به طور جزئی اما برای بعضی تکنولوژی‌ها جان می‌دهم. مثلاً گودر. در این قسمت از برنامه، حضار باید به گریه‌ی دسته‌جمعی بپردازند.

چند وقت بعد از آن ماجرا، من هنوز برنامه‌ی کذایی را نداشتم و این مکالمه هر هفته در دفتر تکرار می‌شد:
- منصور: علی، برای هدیه Outlook ریختی؟
- علی: می‌گه نمی‌خوام.
- منصور: نه، حتماً بریز.
- علی: هدیه پاشو برات Outlook نصب کنم.
- من: نمی‌خوام.
همان‌طور که از این مکالمه فهمیدید، طفلک علی!

چند هفته بعد (انتظار ندارید که من دقیقاً بگویم چند هفته؟) یک روز شنبه، پسرم وقت دکتر داشت، اما رئیسم به من مرخصی نداد. یک خوبی ِ وبلاگ‌نویس بودن این است که آدم می‌تواند تصمیم بگیرد آبروی رئیسش را ببرد و بگوید رئیسم به من مرخصی نداد، یا آبروی خودش را ببرد و بگوید از بس چند وقت بود هی می‌رفتم مرخصی، رئیسم به من مرخصی نداد.
به هر حال. من آه کشیدم، اما متاسفانه آهم دامن خودم را گرفت. هر چند که شلوار پایم بود. با همین شلوار رفتیم اتاق بغلی ناهار خوردیم و برگشتم دیدم اثری از ویندوز روی لپ‌تاپم نیست. هو آی تراید ترن ایت آف اند آن اگن؟ یس. و شما باید آی‌تی کراود دیده باشید.
به هر حال افاقه نکرد. سه تا آقای مهندس هم پایش نشستند، پس نمی‌توانید بگویید من بی‌عرضه بودم. خلاصه کنم، مجبور شدم فرآیند بورینگ نصب کردن ویندوز و همه‌ی برنامه‌های سابق را تکرار کنم. در حین این عمل، نمی‌دانم به چه علت آن تیک کذایی Outlook را برنداشتم و چون خیلی کارمند نمونه‌ای هستم، حتی ای‌میلم را هم بهش دادم و گذاشتم برود شروع کند ای‌میل‌هایم را بیاورد. طبعاً بعد از پنج دقیقه حوصله‌ام سر رفت و منصرف شدم و برنامه را بستم. تا دیشب.

دو سه روزی بود که من آدم مهمی شده بودم و مسئولیت یکی از ای‌میل‌های شرکت را به عهده گرفته بودم. با همین برنامه‌ی کذایی. اگر نمی‌دانید، اجازه بدهید تاکید کنم که ما در زورق انسان‌های وظیفه‌شناسی هستیم و به سرعت به مکاتبات وارده پاسخ می‌دهیم. به همین دلیل این برنامه‌ی کذایی را همیشه باز می‌گذاریم و وی برای خودش ای‌میل‌های قدیمی انسان را می‌گیرد و انسان چون موجودی است که ذاتاً مرض دارد، می‌نشیند بعضی‌هایشان را هم حتی می‌خواند.
همین.

mardi, octobre 04, 2011

صبح بالاخره کونم را هم کشیدم و برای اولین بار در این سال معظم تحصیلی، رفتم دانشگاه. یک ترافیک گندی سر راهم درست شده بود که باعث شد دیر برسم. نصف این تاخیر را هم بین دوتا آقای گنده ته ِ پراید بودم و یکی‌شان هی دستش را می‌مالید به‌ام و خفه شده بودم. چرا خفه شدم؟ چرا هیچی نگفتم؟ اول مرغ بود یا تخم‌مرغ؟

می‌گفتم. یک مقدار دیر رسیدم. یک کلاس بورینگ و بی‌مزه‌ای داشتم که مسلمان نشنود، کافر نبیند. بعد ِ کلاس رفتم دوتا لیوان چایی یک بار مصرف خوردم، اما دیگر دیر شده بود و یک ساعتی که بی‌کار بودم، سرم یواش یواش شروع کرد به گزگز کردن.
بعدش ترجمه داشتم. جلسه‌ی قبلی هم نرفته بودم و ناکس همان روز اول یک صفحه ترجمه داده بود به ملت. خوبی‌اش این بود که عین گاو نشستم که هر کی حل کرده بود، جواب بدهد و کاری به کسی نداشتم. داشتم این مسئله‌ی مهم را برای خودم حل و فصل می‌کردم که یک وقت‌هایی باید بروم توی قرنطینه و آدم نبینم. نمونه‌اش امروز. همین که از خانه زدم بیرون و به محض این که بغل‌دستی‌ام شروع کرد به سرفه و عطسه و اخ و تف، یک فکر توی سرم بود که یا بزنم کسی را لت و پار کنم، یا بروم انصراف و استعفا بدهم و خانه‌نشین بشوم و تا آخر عمر پایم را از خانه بیرون نگذارم و آدم نبینم. یک فوبیای عجیبی به همه‌ی آدم‌ها پیدا کرده‌ام. همه. بدون استثنا. برای این‌جور مرض‌ها باید یک درمانی پیدا کنند. من نمی‌دانم این دانشمندها چرا سراغ مباحثی مثل سرعت نور و غیره می‌روند. ما آدم‌ها مشکلات ملموس‌تری داریم.

البته علی‌رضا همیشه استثناست. همیشه.

از دانشگاه آمدم بیرون. سر میدان شهرک یک گله ایستاده بودند که به زن و بچه‌ی مردم گیر بدهند. فحش دادم و آستینم را کشیدم پایین. آستینی که تا خورده تا نزدیک آرنج، تنها نکته‌ی قابل توجه در این گونی‌ای است که به اسم لباس تنم می‌کنم. برای این که دلم نمی‌خواهد دوباره من را بگیرند ببرند وزرا و یک کاغذ آچار با اسم و مشخصات و اتهام ِ عفت عمومی بدهند دستم و عکس بگیرند.

سوار تاکسی شدم رفتم ونک. آن‌جا هم یک گله‌ی دیگر بود. رفتم داروخانه ویتامین بگیرم و نوافن. آستین‌هایم را هم کشیدم پایین ضمناً. دوباره. آمدم بیرون، از کنارشان رد شدم، و دیدم همان گروه- گله- حیوان‌ها- کثافت‌ها- بی‌وجدان‌ها- پفیوزها- جاکش‌ها- پدرسگ‌هایی هستند که من را گرفته بودند. چه حالی داشتم؟ اول مرغ بود یا تخم‌مرغ؟

البته صادقانه اگر بگویم، از ردیف کردن بعضی عبارت در این جمله پشیمانم. برای مثال جاکش. جاکشی یک شغل است. من اگر بچه‌ام جاکش باشد خیلی سربلندتر خواهم بود تا این که با دار و دسته‌ی تفتیش عقاید اسلامی بپلکد. به هر حال هر کس یک نظری دارد.

خیلی دنبال یک بهانه گشتم که سر کار نیایم، اما متاسفانه چیزی پیدا نکردم. مجبور شدم بیایم. طبق معمول تا پایم را گذاشتم توی دفتر و بلافاصله آشپزخانه، با این حقیقت تلخ مواجه شدم که تازه توی کتری آب ریخته‌اند و آب جوش نداریم. برای یک میلیون و دویست و سی و دو هزار و چهارصد و بیست و سومین بار در این تابستان گفتم هانی، ایتز آس. (توضیح: تابستان یک مفهوم است نه یک فصل، هنوز هم تمام نشده.) یک لیوان آب ریختم، یک دانه قرص جوشان پرتقالی ِ گه انداختم تویش، یک نوافن خوردم و نشستم پای کامپیوتر.
خبر: یک خانمی به اسم آمنه، رفته حمام خوابگاه. توی چاه حمام، اسید ریخته بودند بدون این که به دانشجوها اعلام کنند که نروید حمام. این خانم توی حمام بر اثر استنشاق اسید، مرده. مسئول خوابگاه گفته که این دختر از اول افسردگی داشته و رفته خودش را کشته. به همین راحتی.

به عنوان آدمی که یک هفته است قابلیت آدم‌کشی را در خودش می‌بیند، داوطلب می‌شوم که بروم مسئول پفیوز خوابگاه را ببندم به گلوله. همین‌طور چند نفر دیگر را. توی این مملکت باید از بعضی قابلیت‌ها استفاده کرد.