دلم تنگ شده برای یه کارهای سادهای که بلکه دیگه هیچ وقت توی عمرم نکنم. برای سنتور زدن، برای ناهار سر ظهر حاضر کردن، برای خمیر کردن و قالب زدن و توی فر گذاشتن. برای زندگی سادهی بیدغدغه سر یه ظهر آفتابی پاییز. گمونم دیگه بر نمیگرده. دورهی گلدوزی و موسیقی و رقص و آواز گذشته انگار. تف به این زندگی.
jeudi, janvier 24, 2013
dimanche, janvier 20, 2013
mardi, janvier 15, 2013
mercredi, janvier 02, 2013
حالا که همهچیز تمام شده، میتوانم با خیال راحت بنشینم پای خیالپردازیهام. یک عالمه کتاب و مجله پهن میکنم جلوی رویم و نقشه میکشم که اولین سفر دوتاییمان کجا باشد و چهطور. فکر میکنم دنیا به من مدیون است. اصلاً صنعت گردشگری این مملکت به من مدیون است بابت یک سفر بیدغدغه. بعد ِ دو سال و نیم، نیست؟ یک عالمه مقصد هست که تا حالا فقط نشستهام از دور تماشایشان کردهام، در موردشان فکر کردهام و چیز نوشتهام که دیگران به دیدنشان مشتاق شوند. اوف که چه شکنجهای بود.
هر چند وقت یکبار (حداقل یک بار در هفته، عین یک تجویز پزشکی تمام عیار) دچار یکجور شوک عصبی میشوم. همهاش هم سر کار. تپش قلب میگیرم با تیکهای عصبی ِ تند تند و استرس و اعصابخوردی. نمیدانم مال چی است. هفتهی پیش اینقدری حالم بد شد که بالاخره رفتم آزمایش دادم. بعد ِ سه چهار سال تقریباً، دیگر حدس میزنید که چقدر حالم بد بود. دکتر با یک فشار بالا و مختصری ترساندن بابت دیابت و تیروئید و این اراجیف، من را فرستاد آزمایشگاه. شب خوابم نبرد. طبعاً از نگرانی ِ این که به موقع شاشم نگیرد. بابت خون که مشکلی نداشتم، چون هر وقت سرنگ خالی بکنند توی رگ و سرش را بکشند، لاجرم خون میآید.
خلاصه به هر بدبختی که بود آزمایشها را دادم و از بابت شاش هم -خیالتان راحت- کم و کسری نداشتم. دیشب جواب آزمایشها را گرفتم. همهچیز اینقدر مرتب و منظم و به قاعده بود که خجالت کشیدم از خودم با بیست و هفت سال زندگی سگی در این شهر پر دود و دم. الان باز برگشتهام به پلهی اول. نمیدانم چهمرگم است. گمانم دیگر اهمیت هم نمیدهم.
تازه ساعت دوی ظهر و نمیدانم چطور قرار است بگذرد تا شب که بروم میم را ببینم. ساعت دوی ظهر یک روزی که عصبانیام و زانویم درد میکند و دلم تاپ تاپ میزند. خانم فروهر در یک موقعیت کاملاً متضاد بود که میخواند: عقربهها یواش برید تورو خدا دیرم شده. الان بنده خواهش دارم یک کمی سریعتر بروید تا بلکه تپش قلب بنده هم بهتر شود.
mardi, janvier 01, 2013
lundi, décembre 17, 2012
lundi, novembre 26, 2012
سرم گیج میره. یادم نیست از کی. عصر پنجشنبه رو یادمه که روی کاناپه خواب بودم و توی خواب هی سرم گیج میرفت، اینقدری که هی میترسیدم بیفتم پایین. نیم ساعت پیش، طاقتم طاق شد از این صندلی لرزون ِ زیر پام. زنگ زدم بهش که بیا دنبالم. راه افتاده و همین الانهاست که برسه. نیم ساعته از جام جم نخوردهام که وقتی میرسه، بی این که بخورم به در و دیوار، برم تا پایین. ادامهی همون توهم اماسه یحتمل. دلم میخواد بیاد بغلم کنه که همهچی وایسه. همهچی.
lundi, octobre 29, 2012
آخی. چه دل خوشی داشتم بابت
سرماخوردگی و استراحت بیدغدغه. تقریباً یک هفته است بالا و پایین مریضام.
دو روز مرخصی گرفتم که یک روزش را در تختخواب و با استرس این که خواب
بمانم و به جلسهی هفتگی نرسم سپری کردم و یک روزش را در تختخواب و با
استرس این که الان رئیس دهانم را فلان میکند و البته فرداش هم کرد. تمام
این مدت یک صدایی هی توی سرم میگفت: آخ گوشم، آخ گلوم، آخ سرم. خیلی
دردناک است و تمام هم نمیشود. البته یک چیز فانی یاد گرفتهام. میدانستید
کون مصنوعی وجود دارد که آدم برای جلوه و نما به باسن خودش بچسباند؟ من هم
نمیدانستم، اما امروز فهمیدم و گفتم بیایم زکات علمام را با شما عزیزان
قسمت کنم.
از
پاییز و هوای دونفره و نمنم باران که بگذریم، بد دردی دارم این روزها.
صمًبکم یک گوشه مینشینم زل میزنم به در و دیوار. هوا به نظرم مزخرف است.
آدمها به نظرم مزخرفاند. رابطهها به نظرم مزخرفاند و در عوض، خواب خوب
است. خواب همهچیز را میشوید و میبرد، تهنشین میکند. میتوانم ساعتها
پشت سر هم بخوابم، بیاین که خسته بشوم. وقتی خوابم، همهچیز خوب است و
این خیلی تاسفآور است که آدم باید بخوابد تا بیداریاش یادش برود. البته
تاسفآورتر آن است که آدم وقت نداشته باشد بخوابد.
یک
کار قشنگی کرد برای من، که هنوز ته دلم قیلی ویلی میرود. من را برد برایش
گوشی بخرم، انتخاب کنم، سر و کله بزنم، یک وضعی. بعد برگشتیم خانه، گرفت
جلوم، گفت مال تو بود. خیلی درد داشت که اینقدر شیرین است.
بابام
آمد و من یک بار بیشتر ندیدمش. گیج هزارتا قرص و گلودرد و گوش ِ چرکی.
جمعه ظهر از خواب پریدم، زنگ زدم ببینم کجان، گفت داریم برمیگردیم. باید
چمدان ببندم. دلتنگ خودم هستم. حیف که نمیدانم کجا رفته.
Inscription à :
Articles (Atom)