ما اینورترک گپ میزدیم؛ او خواب بود. وسط مهمانی. دست روی سینه، صورتاش مختصری در هم از درد کمر، چشمهای بستهاش آرام.
فکرم توی جمع نبود اما. هفت سال پیش بودم؛ توی دفترخانهای وسط زیتون کارمندی، با لباس پفدار، دوتایی نشسته بودیم روی تاب توی حیاط، تکانتکان میخوردیم.
هفت سال تمام. انگار یک لحظه بود و انگار هزار سال طول کشید.
dimanche, décembre 22, 2013
یلدای ۹۲
samedi, novembre 30, 2013
هر سال، از اول تا آخر آذر، به خودم اجازه میدم دلتنگ باشم و تصورش کنم که چند ساله است و چه قیافهای داره و چطور رفتار میکنه. آدمی که هیچوقت وجود و هویت نداشته، کمتر دلتنگام میکنه تا آدمی که خودم ممکن بود بشم؛ تا رابطهای که شکل میگرفت.
امسال از هر سال سختتره. امسال از هر سال تنهاترم. حسی توی وجودم مرده. سال اول بود که تصمیم گرفته بودم دو سه روزی تنها سفر برم و نرفتم و دیگه هیچ سالی فکرش رو هم نکردم.
امسال اما واقعاً دلم میخواد برم. وسط این بیپولی و بیکاری و سرگشتگیام، باید یه فرصتی جور کنم برای دو سه روز با خودم بودن و فکر کردن و بلکه هم به نتیجه رسیدن.
دردناکه که الان، نمیتونم با آدمی که یه وقتی بهترین دوستام بود، حرف بزنم.
باید یک راهی باشه برای از بین بردن این انتظار بی حاصل شبانهروزی. راهی که هنوز بلدش نیستم.
vendredi, novembre 29, 2013
گوشیام را وسط مهمانی برداشتم و هفت- هشت- ده- هزار دقیقه نت منصور جلوی چشمم میرقصید که از سحر گفته بود. یکی دو ساعت قبلش بود که نازنین برام تعریف کرد که امروز رفته بود بیمارستان و من تمام زورم را زده بودم که تصورش نکنم آنجا روی تخت، با تن کبود و استخوانهای شکسته و دست و پای بسته. تمام زورم را زده بودم و فایده هم نکرده بود و ته ذهنم، صدای سحر، مثل صدای نالهی بچهگربهای که توی سرما گیر افتاده باشد، حرف میزد و از پشت شیشه، درست نمیفهمیدم چی میگوید.
«یه کاره پ واسه چی باز کردی؟»
رفتم نشستم گوشهی آشپزخانه. یادم نیست چقدر. یادم نیست چهکار کردم و چی گفتم و با کی حرف زدم. یکی شام کشیده بود. نازنین حتما. بلند نشدم باز. تشنهام بود. یک لیوان کنارم بود که نمیدانستم چی تویش ریختهاند. صبح خالیاش کردم توی سینک. هزار سال بعدتر، حالم جا آمد. آب زدم به صورتم، لباس راحت پوشیدم، رفتم نشستم به گپ زدن دلچسب آخر مهمانی.
همهی شب، چند صفحهی آخر درخت زیبای من، توی سرم تکرار میشد. مانگاراتیبا. لعنت.
dimanche, octobre 13, 2013
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
به عنوان آدمی که از عنفوان کودکی با تن و بدن خودش مشکل داشت، چهار ساله تلاش میکنم و دو هفتهاس موفق شدهام بدن خود را دوست بدارم. با همهی عیب و ایرادهایی که داره. خندهداره که چطوری قواعد و سلیقههای اجتماعی، میتونن روی باور آدم به خودش تاثیر داشته باشن.
هیچوقت فن ِ داستان کوتاه نبودهام. با این که تنها چیزهایی که -جز محتوای سفر- ترجمه کردهام، داستان کوتاه بودهان. فقط هم یک فیورت دارم. یه چیزی که با معیار اندازه هم بخواهیم بسنجیم، بیشتر داستان ِ بلند محسوب میشه. با اسم مسخرهی «عشق هفت عروسک»، آدم اولش شاید خیال میکنه با قصهی کودکانه طرفه. بعد کتاب رو باز میکنه، پیشگفتار طولانی رو با بیحوصلگی ورق میزنه و میبینه اول داستان، یه دختری که توی زندگی هیچی نشده، چمدونش رو بسته و داره میره خودش رو توی سن غرق کنه.
حکایت عاشق شدن «مش» واسه من همیشه حکایت دردناکی بوده. حکایتی که از سر تا تهش، همیشه لذت بردهام و بغض کردهام و یه چیزی تهِ دلم لرزیده. امشب که داشتم بعد از مدتها، برای بار چهارم توی کافه میخوندمش، صحنهها رو جلوی چشمم میساختم. جای میشل، دفنتلی جانی دپ میگذارم. وحشی سرخموی بی رگ و ریشهای که یه شب میره توی اتاق مش و فردا صبحاش، به واسطهی هفتتا عروسک خیمهشببازی، باهاش مهربونی میکنه و شبها، همون الدنگی میشه که ترتیب دختره رو میده و پشتش رو میکنه، میخوابه.
امشب توی کافه، داشتم فک میکردم چقدر همهچی آرومه. چقدر هزار ساله که همهی آدمهای مادرقحبهی زندگیام رو دور انداختهام. بعد دیدم نه، هنوز چندتایی باقی موندهان.
مامانم معتقده توی دنیا، فقط خانوادهاس که برات می مونه. من فک میکنم نه؛ آدمهای غیر-مادر-قحبهان که موندنیان. هرچند که تاثیرشون... وای از تاثیرشون...
samedi, octobre 12, 2013
vendredi, octobre 11, 2013
mercredi, septembre 18, 2013
dimanche, septembre 15, 2013
یک جوری که کسی هم نشنود
دچار آن دردهاییام که باید بروی توی چاه، فریادشان کنی. گمانم خوشی زیر دلم زده. زندگی بر وفق مراد است و هیچ چیزی کم ندارم. هیچی. آن وقت درد بیدرمانی گرفتهام که نمیدانم چارهاش چیست. یا چطوری تمام میشود. یا تهاش چطوری قرار است تمام ِ من را بر باد دهد.
قبلاً خیال میکردم چارهی این دردها سفر است، اما سفر هم نیست. نمیدانم. بلکه هم باشد. بلکه چارهاش این است که بروی توی کوچهپسکوچههای شهری غریب، خودت را گم و گور کنی و پیدا هم نشوی. دیگر پیدا نشوی.