samedi, février 04, 2017

اول

علی‌رضا تعریف کرد با تیه‌ری که جلسه داشته، اول حال من را پرسیده و این تعارفات، بعد گفته خانمِ خود من هم بیماری خاص دارد و شرایط را درک می‌کنیم. 
از این‌جا به بعد تقریباً چیزی نفهمیدم. لیبلِ بیماری خاص داشتن بدجوری چسبید روی پوست‌ و چشم و دهان‌ام. 
***
سه ماه پیش، روز اول پریود که از خواب بیدار شدم، یک طرفِ بدنم بی‌حس بود. از فرق سر تا نوک پا. همان طرف، گزگز ملایمی هم می‌کرد. زیاد جدی نگرفتم. فکر کردم طبق معمول یک ویتامینی چیزی یک جای بدن‌ام کم آمده و به خودم که برسم، درست می‌شود. نشد و ادامه داشت. چند روز بعد که سرچ کردم، دیدم در صدر احتمالات، سکته‌ی مغزی و ام‌اس می‌درخشند. سکته را همین‌طوری پیش پیش برای خودم رد کردم. ام‌اس؟ دو حالت دارد. یا چند سال شوخی سرِ کوچک‌ترین عیب و ایراد بدن و این که خوب، ام‌اس گرفتم، زیادی آماده‌ام کرده بود، یا همان‌طوری که به خودم تلقین می‌کردم، سعی داشتم پیش‌پیش رخت عزا تن نکنم. همین‌جا دکتر رفتن را شروع کردیم. اول‌اش راحت نبودم. نه درست ترکی می‌فهمیدم، نه اعتمادی داشتم. گفتم این‌جا یک جوابی بگیریم، بعد برگردم ایران. دوست و آشنا و خانواده، همه یک‌صدا گفتند بیا و خودم هم موافق بودم. بزرگ‌ترین مشکل‌ام بیمه بود و بعد هم هنوز قسط وام وسایل خانه تمام نشده، وام گرفته بودیم و ماشین و کمربندهایمان محکم بود برای یکی دو ماه خرج اضافه نکردن. خانواده برای دومین بار در عمرم، پشت‌ام درآمدند و گفتند بلند شو بیا و فکر خرج‌اش نباش. مخالفتی نداشتم. سه چهار نفری برایم تعریف کرده بودند که خارج از ایران با شکِ ام‌اس برگشتند و چیزی نبود. فکر می‌کردم برای من هم لابد همین است. 
دکتر عمومی با آزمایش خون فرستادمان متخصص مغز و اعصاب، ام‌آرآی نوشتند و توی گزارش‌اش برای اولین بار گفتند مشکوک به ام‌اس. باز فکر کردم چیزی نیست. فرستادنمان یک بیمارستان دیگر که بهترین کلینیک ام‌اس ازمیر را داشت. آن‌جا با یک معاینه و بررسی ام‌آرآی گفتند صبح دوشنبه برویم پیش یک دکتر دیگر. 
صبح رفتیم و بعد از ناهار نوبت‌مان شد. آن موقع بیشتر از یک ماه گذشته بود و دیگر بی‌حسی و گزگز تمامِ تمام شده بود. من کمابیش بو برده بودم چه‌ام شده، اما هنوز به‌اش فکر نمی‌کردم. آن دوشنبه، برای اولین بار ام‌آرآی خودم را دیدم. 
***
اسم دکتر آخر، محتشم خانم بود. پیر بود و عینک ذره‌بینی داشت و بیشتر از هر چیز، مهربانی‌اش از آن جلسه‌ی طولانی ویزیت توی ذهنم مانده. دستیارش معاینه کرد و خودش شرح وضعیت کامل و مفصلی از خودم و خانواده‌ام گرفت. من چیزی‌ام نبود. تمام واکنش‌هایم به وسایل فلزی و سردِ دستیارش طبیعی بود و قابل ذکرترین چیزی که توی سابقه‌ام داشتم، یک سقط جنین بود و بعد از آن، مثل اسب سالم بودم. گاهی وقت‌ها ویتامین ب‌ام کم می‌آمد. همین. با دقت همه را وارد کرد -و یادم هست که توی دل‌ام گفتم آفرین، چه مدرن و کامپیوتری، اصلاً به‌اش نمی‌آید. بعد سی‌دی ام‌آرآی را گذاشت و دستیارش را صدا کرد. من همان بغل میزش نشسته بودم و مانیتور جلوی چشم‌ام بود. 
***
آن موقع اولین بار بود که برای خودم ترسیدم. چندتا لکه‌ی سفید و روشن روی مغزم بود که بهش اشاره می‌کردند و چیزهایی می‌گفتند که نمی‌فهمیدم. ربط دادن آن تصویر سیاه و سفید و خاکستری به خودم، خیلی سخت بود. تازه فهمیدم دیگر با این «چیزی نیست»ها و «حتما خوب می‌شود»ها نمی‌توانم خودم را گول بزنم. مشکل وجود داشت و انگار چیز کمی هم نبود. لابد از قیافه‌ام یک چیزی فهمید که وقتی سرش را از مانیتور برگرداند سمت من، تند تند شروع کرد به گفتنِ این که نگران نباش، بیست و پنج سال پیش که کارم را شروع کردم ام‌اس درمان نداشت و الان چندتا دارو دارد و کنترل می‌شود والخ. که برای من مهم نبود. من از ام‌اس داشتن نترسیده بودم، لکه‌های روشن دست‌پاچه‌ام کرده بود. 
باز هم تشخیص قطعی نداد. من را فرستاد بروم یک ام‌آرآی تزریقی هم بدهم و دو هفته بعد برگردم. هفته‌ی بعدش -یکی دو روز این‌طرف- سال نو بود و خودش نبود. 
***
آن دو هفته همه‌ی اهل خانه از اهواز و تهران قیامت کردند که آن‌جا به تو نمی‌رسند و باید برگردی. از همه بدتر وقتی بود که فایل‌های ام‌آرآی را برده بودند پیش دکتر و هانی به ع.ر پیغام داده بود. سر ظهر، من رفته بودم دوش بگیرم که ع.ر آمد خانه و من را نشاند روی مبل و یواش یواش به‌ام گفت. حرف‌های خوبی نبود، هرچند که چند ساعت بعد معلوم شد دکتر داشته بدترین حالت‌های ام‌اس را مثال می‌زده و فکر کردند دارد شخص من را می‌گوید، یا بد گفته بود، یا یک چیزی. به هر حال ترسیده بودند و باید مجاب‌شان می‌کردم که من هم بدم نمی‌آید سریع‌تر بفهمم جریان چی است و به این دلیل تصمیم گرفته‌ام بمانم. به هر حال ساکن این‌جام. دکترم هم خیلی خوب بود. محمت در موردش گفت اگر قبول‌تان کرد، حتما پیش خودش بروید. کلینیک ام‌اس این بیمارستان را خودش راه انداخته؛ قبل از دنیا آمدن من از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده -و من هم سن کمی ندارم- و توی ازمیر -بلکه هم کل ترکیه- دکتر بهتری نیست و غیره. این‌ها را بهشان می‌گفتم و می‌رفتند با هم حرف می‌زدند و نقشه می‌کشیدند چطوری درستی این اطلاعات را چک کنند. خیلی کارهایشان توهین‌آمیز بود و بلد نیستم چطوری تعریف کنم که نشان بدهد آن وسط من دقیقا چی کشیدم. از دور که نگاه کنی، به‌فکر و نگران بودند. از وسط ماجرا ولی، بعد از ده سال یادشان افتاده بود که دختری، خواهری هست که این‌طور مریضی‌ای گرفته و باید خوشحال‌اش کنیم که استرس نداشته باشد و با کارهایشان بدتر می‌کردند. هر روز زنگ، هر روز پیغام، و لابه‌لای این زنگ‌ها و پیغام‌ها خودشان را لو می‌دادند. مثلا وسط تعریف از بچه‌ها می‌پرسیدند راستی اسم دکترت چی بود. من هم جواب نمی‌دادم البته. یک چیزهایی را هم جسته گریخته با هانی حدس می‌زدیم. که نقشه دارند خانه‌ای بگیرند من تنهایی برگردم اهواز بمانم. چون یک بار وسط دلایل ایران نیامدن، گفته بودم خانه‌زندگی‌ام این‌جاست و ایران جایی ندارم بمانم. بعد نقشه می‌کشیدند چطور همه‌ی اهل خانه را راضی کنند و من را بکشانند آن‌جا که بتوانند به‌ام محبت کنند. کسی هم مستقیم نمی‌پرسید خودت چی می‌خواهی. چون اصلاً برایشان مهم نبود من چی برایم بهتر است. برای آن‌ها این‌طور بهتربود که من برگردم و دم دستشان باشم تا یکی دو بار من را ببرند دکتر و وجدان‌شان راحت شود. طبق معمول، بقیه‌ی آدم‌ها همه‌چیز را برای من سخت‌تر کردند. شاید هم راحت‌تر؛ که کم پیش می‌آمد وسط حرص‌خوردن‌ها بنشینم به این فکر کنم که خوب، حالا چه دردی دارم و باید چه کنم. 

ادامه دارد

lundi, juin 08, 2015

دومین باره توی تموم عمرم که یکی دست کرده توی قفسه‌ی سینه و قلب‌ام رو محکم فشار می‌ده. 

vendredi, juin 05, 2015

از کجا شروع شد؟ هیچ یادم نیست. الان چند ماه بعدتر است. یک هفته نشده آمده‌ام توی خانه‌ای که سر تا پایش چرک و کثافت است، سوسک از تمام  سک و سوراخ‌هایش بیرون می‌زند و خرید کردن توی شهرش، یک پانتومیم تمام‌عیار و خسته‌کننده بیشتر نیست.

بد رسیدم به این‌جا. سخت. سه روز قبل‌ترش کنکور داشتم. یک هفته بود درست نخوابیده بودم و مهمان‌های پشت سر هم، بغل‌دست وسواس و چمدان بستن، نم‌نمک من را کشته بود و خودم خبر نداشتم.

توتی را توی فرودگاه که تحویل دادیم، یک تکه از دل‌ام باش رفت. پرواز اول تاخیر داشت. بی‌خبری از بچه سخت بود. یکی دو باری چرتم برد، اما نه این‌قدر که سر حال بشوم. به پرواز دوم نرسیدیم. صف چک پاسپورت شلوغ بود. قبل‌اش هم یک جا ایستاده بودیم به‌مان بگویند برای پرواز بعدی باید کجا برویم. برای یک جمله جواب، نیم ساعتی معطل بودیم و همه‌اش داشتم فکر می‌کردم ایرانی‌بازی اصیل این‌جا بود که خیلی به درد می‌خورد.

توی هواپیمای بعدی، از پنجره دیدیم که توتی را توی قفس با ماشین آوردند. عزت و احترام‌اش خیلی بیشتر از ما بود. چهل و پنج دقیقه بیشتر طول نکشید پرواز دوم. من اما از توی تاکسی که می‌رفتیم فرودگاه، دلم خواسته بود پیاده شوم برگردم خانه. 

vendredi, décembre 27, 2013

الکل، روی من، اثر ویرانی دارد. غصه‌ها هوار می‌شوند سرم و این وقت‌ها، بیش‌تر از هر چیزی، یاد رویاهای از دست رفته‌ام می‌افتم.

دوازده- سیزده سالگی، یک روز، یک ظهری وسط تابستان داغ اهواز، هـ. ازم پرسید دوست‌داری چه سازی بزنی؟
آن موقع، هیچی از موسیقی نمی‌دانستم. بلد نبودم. چندتا کاست داشتیم سر جمع، بیشترشان شهره و لیلا فروهر و هایده. یک سدکریم هم داشتیم و دوتا آلبوم ابی. دم عیدها، ویدیوهای موسیقی سال هم می‌رسید به دست‌مان. ویدیوها را روی هم ضبط می‌کردیم و همیشه ته‌شان یک آهنگی باقی می‌ماند که دل را ببرد به گذشته‌های دور.
یادم نمی‌آید چرا جواب دادم سنتور. صداش برای من همیشه جادو داشت. تماشای دست‌هایی که ریز، مضراب می‌زدند، چشم‌هایم را میخ‌کوب خودش می‌کرد. جواب دادم و یک هفته بعدترش، دست کشیدم روی سیم‌های ظریف و خرک‌هایی که هنوز نت‌شان را بلد نبودم و آن اول‌ها، اسم نت هر کدام را روی یک تکه کاغذ، کنارش  چسبانده بودم و عصرهای پنج‌شنبه‌ام، با وقت ِ کلاسی یک اتوبوس دورتر از خانه، پر شده بود. آن موقع، اول‌های دل‌کندن‌ام از خانواده بود و این تجربه‌ی جدیدم، این دور شدن از فضای تکراری خانه و مدرسه، برام هیجان داشت. یک چیزی داشتم که برای خودم بود و یک بهانه‌ای که بین چهارتا خواهر، جدا بشوم بروم به گوشه‌ی خودم.
مدرسه که شروع شد، پول‌توجیبی‌هایم را خرج ِ خریدن کتاب‌های تازه‌ی سنتور می‌کردم -که هنوز دارم‌شان- و عکس‌های شجریان -که دیگر ندارم‌شان- و یکی دو جفت مضراب اضافه که راحت می‌شکستند. آن‌وقت‌ها، یک مغازه‌ی لوازم موسیقی بود، توی بازار مرو، روبه‌روی خیابان مدرسه، که بعدتر تعطیل شد. یک پیرمرد مهربانی صاحب‌اش بود که اسم‌اش را یادم نمی‌آید. می‌گذاشت لابه‌لای جنس‌هاش بگردی و بو بکشی و داد نمی‌زد «دست نزن، خراب شد».
آقای ب، که خودش یک داستان جدا دارد، هنوز درست و حسابی دستگاه‌های موسیقی را یادمان نداده بود که دیگر نرفتم کلاس. چرا؟ یادم نیست. گمانم جز درس خواندن، توی خانواده‌ی ما کسی برایش مهم نبود که کاری را تمام کنی، یا به جاهای خوبی برسانی لااقل. افتاده بودیم توی سلسله وقایع پیوسته‌ی بی‌اهمیتی، که سر همه را گرم کرده بود؛ اسباب‌کشی، نو کردن سر تا پای خانه و وسایل‌اش، ازدواج، مهاجرت. این‌جور چیزها. بعدتر بود که خودم هم رفتم از آن خانه و چند سال بعدش، همین‌جا، دوباره دو ترم رفتم کلاس. آقای ف. این دفعه مجبورم کرد درس‌های کتاب را از اول بزنم که یاد بگیرم وقت ِ مضراب زدن، درست ضرب بگیرم. طول می‌داد و من بی‌تاب بودم زودتر برسم به درس سوم کتاب بعدی. دانشگاه رفتن -آن هم سر پیری- خراب‌ام کرد. آدم تنبلی بودم که چهارتا کار هم‌زمان، داشت خسته‌ام می‌کرد و به هیچ کدام‌شان درست و حسابی نمی‌رسیدم. این یکی، اولین کاری بود که گذاشتم‌اش کنار.

بعد از چهار سال دیگر، حالا که کارم را گذاشته‌ام کنار، دوباره دست‌هایم برای برداشتن مضراب می‌خارد. گمانم حالا وقت‌اش است. که به جاهای خوبی برسانم‌اش.

dimanche, décembre 22, 2013

یلدای ۹۲

ما این‌ورترک گپ می‌زدیم؛ او خواب بود. وسط مهمانی. دست روی سینه، صورت‌اش مختصری در هم از درد کمر، چشم‌های بسته‌اش آرام.
فکرم توی جمع نبود اما. هفت سال پیش بودم؛ توی دفترخانه‌ای وسط زیتون کارمندی، با لباس پف‌دار، دوتایی نشسته بودیم روی تاب توی حیاط، تکان‌تکان می‌خوردیم.
هفت سال تمام. انگار یک لحظه بود و انگار هزار سال طول کشید.

samedi, novembre 30, 2013

آذر برای من ماه غمگین و دردناکیه. ماهیه که توش مادر نشدم. ماهیه که یه آدم دیگه شدم و زندگی‌ام، صد و هشتاد درجه چرخید.
هر سال، از اول تا آخر آذر، به خودم اجازه می‌دم دل‌تنگ باشم و تصورش کنم که چند ساله است و چه قیافه‌ای داره و چطور رفتار می‌کنه. آدمی که هیچ‌وقت وجود و هویت نداشته، کم‌تر دلتنگ‌ام می‌کنه تا آدمی که خودم ممکن بود بشم؛ تا رابطه‌ای که شکل می‌گرفت.
امسال از هر سال سخت‌تره. امسال از هر سال تنهاترم. حسی توی وجودم مرده. سال اول بود که تصمیم گرفته بودم دو سه روزی تنها سفر برم و نرفتم و دیگه هیچ سالی فکرش رو هم نکردم.
امسال اما واقعاً دلم می‌خواد برم. وسط این بی‌پولی و بی‌کاری و سرگشتگی‌ام، باید یه فرصتی جور کنم برای دو سه روز با خودم بودن و فکر کردن و بلکه هم به نتیجه رسیدن.
دردناکه که الان، نمی‌تونم با آدمی که یه وقتی بهترین دوست‌ام بود، حرف بزنم.
باید یک راهی باشه برای از بین بردن این انتظار بی حاصل شبانه‌روزی. راهی که هنوز بلدش نیستم.

vendredi, novembre 29, 2013

دیشب بود. دور هم، دمی به خمره هم زده بودیم. می‌گفتیم و می‌خندیدیم و یکی دوتا آهنگ هم هم‌خوانی کرده بودیم با هم. حال خوشی داشتم و دنیا برام دوست‌داشتنی بود.
گوشی‌ام را وسط مهمانی برداشتم و هفت- هشت- ده- هزار دقیقه نت منصور جلوی چشمم می‌رقصید که از سحر گفته بود. یکی دو ساعت قبلش بود که نازنین برام تعریف کرد که امروز رفته بود بیمارستان و من تمام زورم را زده بودم که تصورش نکنم آن‌جا روی تخت، با تن کبود و استخوان‌های شکسته و دست و پای بسته. تمام زورم را زده بودم و فایده هم نکرده بود و ته ذهنم، صدای سحر، مثل صدای ناله‌ی بچه‌گربه‌ای که توی سرما گیر افتاده باشد، حرف می‌زد و از پشت شیشه، درست نمی‌فهمیدم چی می‌گوید.
«یه کاره پ واسه چی باز کردی؟»
رفتم نشستم گوشه‌ی آشپزخانه. یادم نیست چقدر. یادم نیست چه‌کار کردم و چی گفتم و با کی حرف زدم. یکی شام کشیده بود. نازنین حتما. بلند نشدم باز. تشنه‌ام بود. یک لیوان کنارم بود که نمی‌دانستم چی تویش ریخته‌اند. صبح خالی‌اش کردم توی سینک. هزار سال بعدتر، حالم جا آمد. آب زدم به صورتم، لباس راحت پوشیدم، رفتم نشستم به گپ زدن دلچسب آخر مهمانی.
همه‌ی شب، چند صفحه‌ی آخر درخت زیبای من، توی سرم تکرار می‌شد. مانگاراتیبا. لعنت.

lundi, novembre 25, 2013

از کجاش شروع کنم؟
این از آن داستان‌هاست که نمی‌شود روایت‌اش کرد.

dimanche, octobre 13, 2013

والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود

سی سالگی، و حتی پیری به طور کلی، برای من یه کانسپته بیش از این که وابسته‌ی زمان باشه. مثل جمعه سیزدهم: امروز جمعه سیزدهم، برای گربه روز نحسیه. این شده شعار ِ روزهای تلخ. بلکه یه نیم‌چه لبخندی هم بپاشونه روی لب آدم.ولی تلخه. خیلی تلخ. 

سه هفته است که -بی دغدغه‌ی تقویم- رفته‌ام توی سی سالگی. همون چیزی شده‌ام که مدت‌ها خیال می‌کردم سی سالگی برای من توی آستین داره. همون شکلی‌ام؛ بی کم و کاست. با همون داشته‌ها، همون نداشته‌ها. همون حسی که می‌باید می‌داشتم، الان ته ِ دلم جوونه زده و سبز می‌شه. 

می‌خوام سال‌ها بمونم توی همین سی سالگی. بمونم و سفر برم و عاشقی کنم و -خدا رو چه دیدی، بلکه از ته دل هم خندیدم. حیف. حیف که تنم به زور توی پوستم جا گرفته. حیف که بی‌قرارم. حیف.

به عنوان آدمی که از عنفوان کودکی با تن و بدن خودش مشکل داشت، چهار ساله تلاش می‌کنم و دو هفته‌اس موفق شده‌ام بدن خود را دوست بدارم. با همه‌ی عیب و ایرادهایی که داره. خنده‌داره که چطوری قواعد و سلیقه‌های اجتماعی، می‌تونن روی باور آدم به خودش تاثیر داشته باشن.

هیچ‌وقت فن ِ داستان کوتاه نبوده‌ام. با این که تنها چیزهایی که -جز محتوای سفر- ترجمه کرده‌ام، داستان کوتاه بوده‌ان. فقط هم یک فیورت دارم. یه چیزی که با معیار اندازه هم بخواهیم بسنجیم، بیشتر داستان ِ بلند محسوب می‌شه. با اسم مسخره‌ی «عشق هفت عروسک»، آدم اولش شاید خیال می‌کنه با قصه‌ی کودکانه طرفه. بعد کتاب رو باز می‌کنه، پیش‌گفتار طولانی رو با بی‌حوصلگی ورق می‌زنه و می‌بینه اول داستان، یه دختری که توی زندگی هیچی نشده، چمدونش رو بسته و داره می‌ره خودش رو توی سن غرق کنه.

حکایت عاشق شدن «مش» واسه من همیشه حکایت دردناکی بوده. حکایتی که از سر تا تهش، همیشه لذت برده‌ام و بغض کرده‌ام و یه چیزی تهِ دلم لرزیده. امشب که داشتم بعد از مدت‌ها، برای بار چهارم توی کافه می‌خوندمش، صحنه‌ها رو جلوی چشمم می‌ساختم. جای میشل، دفنتلی جانی دپ می‌گذارم. وحشی سرخ‌موی بی رگ و ریشه‌ای که یه شب می‌ره توی اتاق مش و فردا صبح‌اش، به واسطه‌ی هفت‌تا عروسک خیمه‌شب‌بازی، باهاش مهربونی می‌کنه و شب‌ها، همون الدنگی می‌شه که ترتیب دختره رو می‌ده و پشتش رو می‌کنه، می‌خوابه.

امشب توی کافه، داشتم فک می‌کردم چقدر همه‌چی آرومه. چقدر هزار ساله که همه‌ی آدم‌های مادرقحبه‌ی زندگی‌ام رو دور انداخته‌ام. بعد دیدم نه، هنوز چندتایی باقی مونده‌ان.

مامانم معتقده توی دنیا، فقط خانواده‌اس که برات می مونه. من فک می‌کنم نه؛ آدم‌های غیر-مادر-قحبه‌ان که موندنی‌ان. هرچند که تاثیرشون... وای از تاثیرشون...