عوض شدهام. اول این که چیزهای کوچیک بیشتر از دستام میافتن، دوم این که میتونم مدتها بی فکر و حرف، زل بزنم به یه نقطه. ممکن هم هست از بیرون به نظر نیاد؛ اینور و اونور میرم، به کارهام میرسم، حرف میزنم، ولی توی دلم زل زدم یه گوشه. بی حرف، بی حرکت.
lundi, décembre 18, 2017
vendredi, décembre 15, 2017
ساعت سهی صبح با لیوان قهوه داشتم ویدیوی آموزش کادو کردن میدیدم. نمیدونم چرا. بازیگرِ قضیه، کلاه بابانوئل سرش گذاشته بود و تمام کاغذکادوها کریسمسی و پر زرقوبرق بودن. کریسمس اینجا -دقیقاً همین نقطهای که من هستم و دقیقاً توی همین محیطی که توش رفت و آمد دارم- جدی گرفته نمیشه. مهمونیِ آخر سال اسماش کریسمس پارتی نیست و کسی به کسی تبریک نمیگه. توی خیابون و مغازهها و فروشگاهها که بگردی ممکنه فکر کنی خیلی خبریه. همهچی رنگیپنگی و چراغونی، درخت و بساط وغیره. در حالی که خبری نیست. برای من هم اداست تا حدی. مثل اینه که بخوام با دلتنگی از تجریش و کافهنادری بگم در حالی که خاطرهی رفتن به اینجاها پس ذهنام رو پر نکرده. جایی که خاطرههای شیرین کودکی توی ذهن آدم میشینه، برای من با اهواز پر شده، با گرما و عرق و آدمهایی که دوستشون نداشتم. تهران که رفتم خیلی سعی کردم این خاطرات رو برای خودم بسازم. نشد. اکثر جاهایی که توی ذهن دیگران دوستداشتنیه، به چشم من متفرعن و غیردوستانه میاومد و دوستنداشتنشون، فاصلهای ایجاد میکرد که برای پر کردناش هر قدر هم تلاش میکردم، فایدهای نداشت. چون اون آدمی که دلم میخواست باشم و دیگران نشون میدادن برند خوب و بامزه و قشنگ وخوشبگذرونیه نبودم.
دلم میخواست با یکی حرف بزنم. نمیدونستم چطور. کار سختیه. از کجا شروع کنی و از چیاش بگی؟ ارزشگذاری رفتار بیمار خیلی توی جامعه قویه. اگه لایهی بیرونیات رو خوشحال و قدرشناس و قوی نشون بدی، تکرار کنی که در مقابل بیماری کوتاه نمیای، وضعات خوبه و از پس همهچی بر میای، ورزش میکنی و اراده داری غذای نامناسب نخوری، به عنوان بیمار نمونه میذارنت پشت ویترین و ستایشات میکنن. برعکس، اگه بخواهی از ناتوانیهات بگی، از استیصال و درموندگیات، از ضعف و ناامیدیات، به چشم کسی که توی قالب قربانی جا خوش کرده نگاهات میکنن. انگار حق نداری جلوی چیزی که عاصیات کرده از ضعف و خستگی چیزی بگی، چون دیگران نمیپسندن یا نمیدونن چطور واکنش نشون بدن. فرقی نمیکنه حق داری یا نه. قوی بودن ارزش شده و اگه نداریاش، چیزی برای عرضه نداری. پس حرف نزن. این شد که حرف نزدم. ولی ته دلم از همهی آدمهایی که از سر نفهمی و جو و حق-همیشه-با-منه سوار موج میشن و بقیه رو خفه میکنن، متنفرتر شدم.
«دختر دید دوای دردش اینجا هم نیست. آه کشید. آه آمد. گفت مرا ببر بفروش.»
mardi, novembre 28, 2017
ماههاست ذهنم قفل کرده روی چندتا تصویر، چندتا خاطرهی ناخوشآیند که رهام نمیکنن. از اینها معمولاً حرفی نمیزنم. اعتراف به این که زیر کدوم بته بزرگ شدم، راحت نیست. منتها صورت مسئله رو نمیشه پاک کرد و برگهی صفر همیشه جلوی چشمهامه.
تازه عقد کرده بودیم. شب اولی که مهمونها که رفتن، من و علیرضا طبقهی بالا توی اتاق سابقام خوابیدیم. تنها نبودیم. در باز بود، ما هم روی دوتا تخت یهنفرهی جدا. صبح مامان و بابا باهام دعوا کردن که چرا توی یه اتاق خوابیدین، ما آبرو داریم.
سه چهار سال پیش بود. بابام اومده بود تهران برای ویزیت چشمپزشکاش. بیمارستان نور. علیرضا مرخصی گرفت و با هم بردیماش. برگشتیم خونه، چون خونهی ما نمیاومد. هیچ کدومشون خونهی ما نمیاومدن. ناهار رو دور هم خوردیم و تا شب موندیم و معاشرت ناخوشآیندش رو با روی خوش تحمل کردیم. عصر فیلم تماشا کردیم. آخر شب بابام من رو صدا کرد توی اتاق، سرم داد کشید که چرا جلوی من دراز کشیدی و سرت رو گذاشتی روی پای شوهرت. با چشم گریون زدم بیرون.
دو سه سال پیش بود. یه هفته بعد از عروسی خواهرم. علیرضا ازمیر بود، من برای گرفتن مدارک مونده بودم اهواز. همه رو شام دعوت کردم خونهی بابام. از صبح سر پا بودم. خرید رفتم، جمع و جور کردم، تر و تمیز کردم، مخلفات روبهراه کردم. بار اولی بود که همه رو یهجا دعوت کرده بودم. دلم نمیخواست چیزی کم و کسر باشه. نبود. به خیال خودم نبود. بچهها سر حال بودن، گفتیم و خندیدیم. خواهرزادههای بدغذا با اشتها خوردن. خوش میگذشت. سفره رو جمع کردیم و چای ریختیم. من توی آشپزخونه داشتم جمع و جور میکردم. بابام اومد بالای سرم، اشاره کرد به تهچین، گفت این چه غذایی بود؟ مثل پشگل گوساله. دهنام باز موند. گفتم البته نوش جونتون. بعد با نفرت و تحقیر گفت خراب کردی.
خراب کرد. همون شب بلیت گرفتم. تا صبح گربه کردم و صبح زود برگشتم تهران. هر چی زنگ زد، جواب ندادم. دو روز بعدش اساماس داد: دخترم دلم را سوزاندی گیرم که من به خاطر فشار های که تهدید به مرگم میکنه چیزی گفتم که باعث آزردگی خاطر تو شد اما تو جوان بودی و قوی تر از من نمیتونستی پدرت را ببخشی زهی تاسف زیرا ضررش متوجه خودت خواهد شد.
گمونم یه چیزی هم بدهکار شدم اون موقع.
وسط تابستون امسال بود. همکلاسی دبیرستانام بهام پیغام داد بابام بابات رو توی خیابون دیده، گفته هدیه مریضه. چی شده؟ واتساپ رو پاک کردم. توی گروه خانواده پیغام دادم لطفاً به هر کسی میرسید نگید هدیه مریضه و اومدم بیرون. رابطهام رو با مامان و بابا کلا قطع کردم. خوب بود. آروم شدم.
دو ماه پیش بود. خواهرم و شوهرش با خواهرشوهرش اومده بودن استانبول، گفته بودن تو هم بیا و رفته بودم. یه خواهر دیگهام هم اومده بود که من تنها نباشم. شوهر خواهرم در بیادبی نظیر نداشت. ناراحت بود ما رفتیم و من بیحجابام، هر جور شده میخواست این رو نشون بده. قرار میگذاشتیم دیر میاومد، وقتی میاومد سرش رو میانداخت پایین میرفت. اخلاقاش چیزی بود که من مدتها بود ندیده بودم. عین بابام. داماد محبوب بابام بود. متلک میگفت، غیرمستقیم سعی میکرد تحقیر کنه. مثلاً تو منگو خواهرم میخواست عین کاپشنی که تن من بود رو بگیره، میگفت اون چیه و دست میگذاشت روی یه چیزی با سه برابر قیمت. شب دوم دم رستوران، بابت شلوغی رستورانی که معرفی کرده بودم قهر کرد و رفت، هر چی هم توی خیابون صداش زدم جواب نداد. فرداش توی مترو، کالسکهی بچه رو گذاشته بود جلوی دوتا صندلی، گفتم بذاریناش کنار، به خواهرم گفت نمیخواد جابهجاش کنی، اونجا عکس زن با کالسکهی بچهاست، یعنی اینجا جای کالسکه است. لابد چون من لیاقت نداشتم مستقیم باهام همکلام بشه. همونجا پیاده شدم و دیگه تا آخر سفر باهاشون جایی نرفتیم. خودش و خواهرش هم دیگه با من و هدا حرف نزدن.
شب خواهرم زنگ زد به مامان و بابا، اصرار که تو هم بیا حرف بزن. تعریف کرد چی شده و من ناراحتام، مامانام خندید. شروع کردم داد و بیداد. حداقل انتظارم این بود به داماد عزیزشون تذکر بدن با من یا بقیه درست رفتار کنه، منتها مثل این که به نظرشون قضیه خیلی بامزه بود و ارزش نداشت.
چند هفته پیش تصمیم گرفتن برای پونزدهم آذر بیان دیدن من. خواهرم داشت باهام هماهنگ میکرد که چطوری بلیت بگیرن که بابام پیغام داد باهاش تماس بگیرم هماهنگ کنیم. جواباش رو ندادم. اصلاً دلم نمیخواست راه تماس باز بشه. بهم پیغام داد هدیه خانم جوابم را نمیدی. به نظر خودت من چطوری بیام. با چه رویی.
برای خودم هم سواله. اون هم لابد جواباش رو پیدا نکرده که دیگه خبری از اومدنشون نشد.
mardi, novembre 14, 2017
mercredi, novembre 08, 2017
How I Learned to Stop Worrying and Love the Bomb
بیست و چهارم نوامبر شروع شد.
بیست و دوم دسامبر، برای اولین بار بهام گفتن مشکوک به اماس.
بیست و پنجم دسامبر وقتی دکتر فایل امآرآی رو باز کرد، نشسته بودم کنارش و لکههای روی مغزم رو دیدم.
نهم ژانویه بستری شدم.
سیزدهم ژانویه تشخیص قطعی رو گفتن.
چهاردهم ژانویه مرخص شدم.
بیست و سوم ژانویه تزریق رو شروع کردم.
از تاریخها میترسیدم. از حالی که الان، بعد از یادآوری تاریخها دارم میترسیدم.
بدی زندگی ماها اینه که هر دورهای از زندگی، هر دسته خاطراتی، هر تلخ و شیرینیای یه جایی توی شبکههای اجتماعی و وبلاگ و وبسایت مونده و میمونه. نمودار نزولی حال من از روز اول توی آرشیو توییتر هست. معمولاً نمیرم سراغاش، امشب ولی انگار جد کرده بودم فکرِ تاریخها رو برای خودم حل کنم. یه ماهی بود با خودم کلنجار میرفتم نرم سراغشون. الان هم دیدن این که تا کجای قضیه خودم رو نگه داشته بودم و از کجا اون حجم خوشبینی و امید و «انشالله گربهاس»، به تدریج تبدیل شد به واقعبینی آسون نیست. وقتی میخونم خیلی دلم برای خودم میسوزه. نمیدونم چرا. جایی لابهلای کلمات خودم رو میبینم انگار که چه حسی داشتم. حسی که هرقدر هم زور میزنم، نمیتونم به کلمه بیارماش.
واقعیت یه تصویر خوشآبورنگه که از لابهلای خطخطیهای سیاه، چیزی ازش نمونده.
بیست و دوم دسامبر، برای اولین بار بهام گفتن مشکوک به اماس.
بیست و پنجم دسامبر وقتی دکتر فایل امآرآی رو باز کرد، نشسته بودم کنارش و لکههای روی مغزم رو دیدم.
نهم ژانویه بستری شدم.
سیزدهم ژانویه تشخیص قطعی رو گفتن.
چهاردهم ژانویه مرخص شدم.
بیست و سوم ژانویه تزریق رو شروع کردم.
از تاریخها میترسیدم. از حالی که الان، بعد از یادآوری تاریخها دارم میترسیدم.
بدی زندگی ماها اینه که هر دورهای از زندگی، هر دسته خاطراتی، هر تلخ و شیرینیای یه جایی توی شبکههای اجتماعی و وبلاگ و وبسایت مونده و میمونه. نمودار نزولی حال من از روز اول توی آرشیو توییتر هست. معمولاً نمیرم سراغاش، امشب ولی انگار جد کرده بودم فکرِ تاریخها رو برای خودم حل کنم. یه ماهی بود با خودم کلنجار میرفتم نرم سراغشون. الان هم دیدن این که تا کجای قضیه خودم رو نگه داشته بودم و از کجا اون حجم خوشبینی و امید و «انشالله گربهاس»، به تدریج تبدیل شد به واقعبینی آسون نیست. وقتی میخونم خیلی دلم برای خودم میسوزه. نمیدونم چرا. جایی لابهلای کلمات خودم رو میبینم انگار که چه حسی داشتم. حسی که هرقدر هم زور میزنم، نمیتونم به کلمه بیارماش.
واقعیت یه تصویر خوشآبورنگه که از لابهلای خطخطیهای سیاه، چیزی ازش نمونده.
vendredi, novembre 03, 2017
داشتم برای ناهارش توی شرکت غذا میکشیدم و مخلفات. شمردم، هشت تا زیتون. یاد صبحونههای بیمارستان افتادم و یکی دست کرد توی قفسه سینهام قلبم رو چلوند. ساعت شیش صبحِ تاریک زمستون، خانومچاقه چرخ غذا رو با سر و صدا جلوی خودش هل میداد توی راهرو. دم هر اتاق میایستاد دونه دونه از روی لیست صبحونههای بیمار و همراه رو تحویل میداد. یه تخممرغ آبپز، هشتتا دونه زیتون سیاه، یه بسته پنیر بیچربی، یه دونه نون گرد سبوسدار. چای هم داشت. توی سماور بزرگ. میتونستی ازش لیوان پلاستیکی بگیری، میتونستی هم توی لیوان خودت بریزی. ما توی لیوان خودمون میگرفتیم. بعد مینشستیم روی تخت، روبهروی هم، میز چرخدار وسطمون، بیحرف صبحونه میخوردیم.
باید روی پیشونیام بنویسم خاطرات در ذهن شما تلختر از چیزی که بهواقع بودند به نظر میرسند.
samedi, septembre 23, 2017
گاهی وقتها میرم نوشتههای دیگران در مورد بیماریشون رو میخونم. زیاد این کار رو نمیکنم، چون هر دفعه حالام بدتر از پیش میشه. گاهی این کار رو میکنم، چون هر دفعه یه چیز جدید هم میفهمم.
چیزی که باعث شده همهچی برای من سختتر بگذره، اینه که با وجود خوب و راضیکننده بودن پروسهی تشخیص، بعدش خیلی رها شدم. نه اطلاعات خاصی از دکتر و پرستار گرفتم، نه ساپورتگروپ و اینچیزها دیدم. توی چند ماه اخیر فقط دو سه بار پرستار بتافرون زنگ زده به علیرضا حال و احوال و گفته یه سر بزنم، هر دفعه ما اون تاریخی که خواست بیاد نبودیم، حرف هفتهی بعدش رو زدهان و دیگه خبری نشده. این نوشتهها، اطلاعات خوبی بهم میدن که منبع دیگهای براشون ندارم. خیلی وقتها پیش اومده حالتی، حسی، اتفاقی رو نمیدونستم باید ربط بدم به اماس یا نه. مثلاً این که اشتباه تایپ میکنم. گاهی کلیدها جا میافتن یا فشار داده نمیشن، یه سری اشتباه معمول و قابل پذیرش. گاهی پیش میاد که یه کلمه رو کاملاً جور دیگهای مینویسم. مثلاً میخواهم بنویسم میروم، مینویسم برود، یا کلمهای از جمله توی ذهنم هست، موقع تایپ حذف میشه. انگار ارتباط معیوب مغز و اندام میخواد خودش رو جلوی چشم بیاره. میدونم که سابق بر این هم پیش میاومد، اما نمیدونم چقدر ربط داره و چقدر باید انتظار بهتر یا بدتر شدناش رو داشته باشم. توی جلسههای معاینهی چند ماه یک بار دکتر هم موقعیتِ پرسیدنشون پیش نمیاد.
دو روز پیش، یه چیزی خوندم که خیلی تکونام داد. سوال صفحهی فروم این بود که دوست دارین مردم چه چیزی در مورد اماستون بدونن. بعضی عبارتهاش خیلی ناراحتکننده بود، بعضیها مفید و بعضیها کلیشه -اماس جنگ روزانهاس و بلا بلا-. هرچند نمیتونم بگم کلیشهها نادرستان. وقتی هر روز صبح ده-بیست دقیقهای باید روی تخت کمکم تکون بخورم تا ببینم امروز وضعیتم چطوره، بلند شم چند قدم امتحانی راه برم ببینم چه کارهایی ازم بر میاد، چطوری میتونم بگم اماس جنگ روزانه نیست؟ خودم هم گمونم اون اوائل یه بار نوشتم اماس تقلای هرروزهاس.
یه نفر گفته بود اماس الان جزئی از منه و پیش میاد که در موردش حرف بزنم، مثل لباس و رنگ مو. ولی این نیست که اماس منِ جدیدی رو شکل داده باشه. من همون آدم قبلیام که یه چیزی بهش اضافه شده. درست.
یه نفر گفته بود برام مهم نیست مردم در مورد اماس چی فکر میکنن. تا قسمتی درست.
یه نفر گفته بود دلم میخواد بدونن من حالام در لحظه تغییر میکنه، ممکنه قولِ یه کاری رو داده باشم، موقع انجاماش ببینم که نمیتونم از پسش بر بیام. خیلی درست.
یه نفر گفته بود دلم میخواد بدونن وقتی ازم میپرسن چته، خیلی وقتها نمیشه راحت توضیح داد. آب طلا.
حالا بریم سراغ اون چیزی که تکونام داد.
یه نفر توضیح داده بود درکام از موقعیت فیزیکیام تغییر کرده. گفته بود سابق بر این درست تشخیص میدادم خودم کجام و اشیای کنارم کجا، الان نه. خیلی نامحسوس و جزئی، رسیدهام به جایی که انگار اماس بین مغز من و دنیای بیرون فاصله انداخته.
این حرف خیلی قشنگ بود. واقعاً قشنگ بود و از اون چیزهایی بود که من تا حالا تشخیص نمیدادم واقعیه یا خیال میکنی. فرق اماس با خیلی از بیماریها اینه که عوارض و علائمش مشخص نیستن. تازه همونهایی که مشخصان هم اونقدر عجیبان که نمیشه راحت به کلمه درشون آورد. همین گزگزی که میگم، اون گزگز استاندارد و شناختهشدهی خوابرفتگی نیست؛ یه چیز خفیفتره که مداومتاش آزارت میده. بیحسیاش اینطور نیست که دست روی پوستت بکشی و نفهمی، اینطوره که انگار کمرنگ شدی و با طولانیشدناش، عاصیات میکنه -دیشباش داشتم به خودم میگفتم حاضرم برق به دستم وصل کنم یا سراغ زنبوردرمانی برم اگه حتی یه درصد احتمال بدم تاثیر داره-. یه چیزهایی هم هست که نمیتونی مستقیم ربط بدی، میگی شاید همینطوریه که هست، شاید ربطی به اماس نداره. حتی خیلی وقتها خودت رو سرکوب میکنی که بابا حالا بزرگاش هم نکن، همهچی که مربوطش نیست. بعد میبینی آدمهای دیگه هم دچارش بودن و دلیل داره و خب، میفهمی که مثلاً از سرِ شکمسیری روی خودت عیب و ایراد نذاشتی. این که بشناسی چی به چیه خیلی کمک میکنه به نظرم. رانندگی مثلا هیچوقت کار خوشآیند یا راحتی برای من نبوده. این چند ماهه توی ماشینِ در حال حرکت نشستن هم حالم رو بد میکنه حتی. تشخیص نمیدم الان آینه میخوره به ماشین بغلی یا نه، یا این ماشینی که توی تقاطع میاد قراره ترمز کنه یا میخوریم بهش. سر هر تقاطع و سبقت نفس توی سینه حبس، استرس دائمی، درد بیشتر. فکر میکردم... نمیدونم چی فکر میکردم، احتمالاً فکر میکردم یه چیزیه که هست و باید باهاش مقابله کنم، چون دلیلی نداره. الان فکر میکنم که خب عزیزم، به درک که دلت برای رانندگی تنگ شده. وقتی نه روی پات برای کلاج و ترمز کنترل داری، نه درست اطرافت رو تشخیص میدی، بهتره فکرش رو هم نکنی.
وقتی روز دوم پریود نیست و به فکر این نیستم که احتمال خطای شلیک گلوله توی مغز چقدره یا علیرضا از پیدا کردن جنازهی من توی خونه چه حالی میشه خیلی عاقلانه با این دست مسائل مواجه میشم. میپذیرمشون. بعد یه تاریخ مشخص میرسه و همهچی هجوم میاره.
من دوست دارم مردم چی در مورد اماسِ من بدونن؟ این که حمله نداشتن اگه نه بیشتر، به اندازهی حمله داشتن سخت میگذره.
mercredi, septembre 13, 2017
بالاخره که باید بنویسماش.
اون موقعی که هنوز با خانواده حرف میزدم، یکی دو باری سرِ «ایشالله خوب میشی» باهاشون بحث کردم. استدلالام این بود که الان همینام، فردا هم معلوم نیست. نمیتونم بشینم به امید اتفاقی که معلوم نیست کی بیافته. به نظر خودم کاملاً معقول و منطقی، به نظر اونا لابد نه، که چند روز پیش یکیشون پیغام داد امیدوارم حالت خوب باشه و همیشه نیمهی پر لیوان رو ببینی.
بعدش حالم واقعاً بهتر شد. حدود پنج ماه پیش یه امآرآی دادم که معلوم شد پلاکها کوچیکتر شدهان، کنترلم به وضوح روی دستام بهتر بود، بیحسی و گزگز خیلی کم شده بود و برای اولین بار امیدوار شدم. که یه روزی بهتر هم بشم، که به روزی تموم بشه.
سه چهار ماه اخیر از هر نظر افتضاح بود. با نصف اعضای خانواده قطع رابطه کردم، رفاقت و معاشرتم از قبل هم کمتر شد، استرس زندگی زیاد بود، دعوا با همسایه، تصادف، هر اتفاق نیفتادهای افتاد و سنگ شد توی گلوم. هر کاری کردم یا به بنبست خورد یا از نتیجهاش راضی نبودم. خیلی پیش اومد که به اینجام برسه (نگارنده با دست به بالای سرش اشاره میکند.) طبق معمول با کسی حرف نزدم و ریختم توی خودم. چند باری خیلی دلم خواست با یکی حرف بزنم. نمیشد. بیهوده بود.
طبعاً تاثیر فیزیکی فشارا خیلی زود خودش رو نشون داد و دوباره شدم مث قبل. به همین خوشمزگی.
به طور کلی هیچ وقت توی زندگیام خیال نمیکردم آدم موفق یا موثری باشم، ولی هیچ وقت هم اندازهی الان احساس نمیکردم یه لوزر به تمام معنا و بارِ روی دوش بقیهام.
از بین رفتن امید توی زندگی آدم، سیاهترین اتفاقیه که میتونه براش بیافته. نمیدونم کی افتاده، ولی افتاده و دیگه هیچی ندارم که بهش بچسبم و نگهام داره.
بعدش حالم واقعاً بهتر شد. حدود پنج ماه پیش یه امآرآی دادم که معلوم شد پلاکها کوچیکتر شدهان، کنترلم به وضوح روی دستام بهتر بود، بیحسی و گزگز خیلی کم شده بود و برای اولین بار امیدوار شدم. که یه روزی بهتر هم بشم، که به روزی تموم بشه.
سه چهار ماه اخیر از هر نظر افتضاح بود. با نصف اعضای خانواده قطع رابطه کردم، رفاقت و معاشرتم از قبل هم کمتر شد، استرس زندگی زیاد بود، دعوا با همسایه، تصادف، هر اتفاق نیفتادهای افتاد و سنگ شد توی گلوم. هر کاری کردم یا به بنبست خورد یا از نتیجهاش راضی نبودم. خیلی پیش اومد که به اینجام برسه (نگارنده با دست به بالای سرش اشاره میکند.) طبق معمول با کسی حرف نزدم و ریختم توی خودم. چند باری خیلی دلم خواست با یکی حرف بزنم. نمیشد. بیهوده بود.
طبعاً تاثیر فیزیکی فشارا خیلی زود خودش رو نشون داد و دوباره شدم مث قبل. به همین خوشمزگی.
به طور کلی هیچ وقت توی زندگیام خیال نمیکردم آدم موفق یا موثری باشم، ولی هیچ وقت هم اندازهی الان احساس نمیکردم یه لوزر به تمام معنا و بارِ روی دوش بقیهام.
از بین رفتن امید توی زندگی آدم، سیاهترین اتفاقیه که میتونه براش بیافته. نمیدونم کی افتاده، ولی افتاده و دیگه هیچی ندارم که بهش بچسبم و نگهام داره.
یکی دو بار به زور سعی کردم خودم رو به یه چیزی از فردا وصل کنم. هیچ اتفاقی نیفتاد. پنج کیلومتر رو دویدم و هیچی نشد، فقط به خودم گفتم وا، این که چیزی نبود بابتاش خیال میکردی شاخ غول شکستی. برنامهی سفر ریختم و دیدم اصلاً برام مهم نیست برم. حتی دلم نمیخواد برم. برنامهی درس خوندن ریختم و دیدم نمیتونم. همین. هیچی. یه هیچِ خالی و مطلق.
samedi, septembre 02, 2017
Inscription à :
Articles (Atom)