samedi, avril 29, 2006

عينک روي چشم‌هام نبود. تار مي‌ديدم. شيء سفيد ِ خونالود ِ بزرگي را که با پنس گرفته بود، نشان‌ام داد: «اين بود.» و خنديد.

کوچک‌تر که بودم، تلويزيون کارتوني مي‌گذاشت که اول فکر مي‌کردم اسم‌اش سه کله‌پوک است و بعد ديدم همه به‌اش مي‌گويند: همينه.
به حاجي گفتم: ديگر برنمي‌گردم. مدل ِ همينه‌ها گفت: اِه .. ؟
بعدتر برام آرزوي موفقيت کرد و بهم گفت براي تحصيل، تهران جاي مناسب‌تري است.

درست نمي‌توانستم حرف بزنم. پنبه لاي دندان‌هام بود. لثه‌ام درد مي‌کرد. پرويز رد شد: چي شده خانم فلاني؟
پرسيدم: هوم؟
گفت: مشوشي .. ؟
خنده‌ام گرفت. گفتم: نه. فکر کردم: عجب صفتي توي آستين‌اش داشت.

من ديوانه‌ام؟
صبح رفته‌ام دندان ِ عقلم را کشيده‌ام، سر ِ راه ِ شرکت نصف شهر را دور زده‌ام که لباس‌هام را بسپارم فلان اتوشويي، ساعت دو برگشته‌ام خانه، ناهار درست کرده‌ام، حالا هم دارم نم‌نمک آرايش مي‌کنم بروم بيرون با نرگس.
گمانم زده به سرم. هنوز دارد از لثه‌م خون مي‌آيد.

تمام آن وقتي که داشت با پيچ‌گوشتي ِ چهارپهلو (!) دندانم را فشار مي‌داد و من از زور بي‌حسي، با انگشت‌هام بازي مي‌کردم، از ذهنم مي‌گذشت که: يا قمر بني هاشم! اين از دست‌اش ول نشود بخورد دک و دهانم را پياده کند .. !

حالا دندان از يک طرف، طعم ِ نکبت ِ خون که از صبح تا حالا توي دهانم مانده، از همان طرف، اين زخم ِ کوفتي ِ گوشه‌ي لب هم شده قوز ِ بالاقوز. دهانم را باز مي‌کنم که اين تنظيف را عوض کنم، پدرم در مي‌آيد.

خيلي غر زدم؟!

تست آمار:
در راستاي اين که من مي‌روم توي آشپزخانه به نيت اين که ماکاروني درست کنم و يک ساعت و ربع بعد که مي‌آيم بيرون، کلم‌پلوي شيرازي دارد دم مي‌کشد، مطلوب است محاسبه‌ي احتمال ِ ور ِ دل ِ ننه بابا نشسته بودن ِ من تا يک ماه ِ آينده، در شرايطي که يک هفته است چمدانم را بسته‌ام به نيت اين چهارشنبه.

موفق و مويد باشيد!

vendredi, avril 28, 2006


شب، توي تاريکي، بي‌ميل مي‌نشينم پاي Un long dimanche de fiançailles. ترجمه‌اش مي‌شود: «يک نامزدي طولاني». آخرين فيلم ژان پير ژونه، بعد از Amélie. يک چيزي با همان حال و هوا، خيلي زنانه، خيلي لطيف.
لذت بردم.


چند روز قبل هم Como agua para chocolate که فيلم‌نامه‌اش را خود ِ نويسنده‌ي کتاب نوشته و اگر اشتباه نکنم، کارگردان هم شوهرش است.

نه در مورد مثل آب براي شکلات حرف ِ دندان‌گيري به ذهن‌ام رسيد، نه در مورد اين يکي مي‌رسد. فيلم‌هاي فوق‌العاده‌اي هستند. –گيرم ضرب‌آهنگ ِ کند ِ Un long dimanche de fiançailles آن اوائل حوصله سر مي‌برد و آخرش نفس مي‌گيرد.


در هرحال، چيزي به معرفي من احتياج ندارد، خودم هم اگر بودم و يک کسي فيلمي به‌ام معرفي مي‌کرد، تا حوصله‌م سر ِ جاش نمي‌آمد، نمي‌نشستم ببينم.
خواستم بگويم لذت بردم، بي حاشيه، بي‌اغراق.
همين.
پ.ن يک: دوستان مي‌دانند من در دين و سياست دخالت نمي‌کنم، فقط اين‌جا يک سوال برايم پيش آمده، حضراتي که مي‌فرمايند حضور در استاديوم فوتبال، به علت در جريان داشتن حرف‌هاي رکيک، براي بانوان نامناسب است، خيال مي‌‌کنند خانم‌ها خودشان از اين حرف‌ها بلد نيستند؟!
پ.ن دو: من يک بار رفته‌ام استاديوم فوتبال. دوم راهنمايي بودم، کله‌گنده‌ي مملکت آمده بود اهواز و ما -تيزهوشان ِ مملکت را !- به زور بردند آن‌جا. يادم هست من و تارا رفتيم قاطي ِ سيمين و لادن و سنا، ساعت ِ سيمين را گرفته بوديم دست‌مان که: راس ِ دوازده منفجر مي‌شود. وقتي از يازده و پنجاه و نه دقيقه و پنجاه ثانيه، شمارش معکوس‌مان را شروع کرديم، يک خانم ِ چادر بامان دعوا کرد: که نمي‌گذاريد گوش بدهيم ببينيم آقا چه مي‌گويند.
يادم مي‌آيد وسط ِ حرف‌هاي آقا، خانم جوگير شد، شروع کرد به شعار دادن.
آن روز ما نخنديديم.

mercredi, avril 26, 2006


Fucking Rain ..

dimanche, avril 23, 2006


- هديه‌ي من ...
هاه
تمام حرف‌ها سر ِ اين ميم ِ مالکيت است.
ميم ِ مالکيت ِ تو، مال ِ من نيست.

توي بيگ‌فيش، يک‌جايي جني (هلنا بونهام کرتر) به ويل بلوم مي‌گويد: پدر ِ تو، دوبار به اين‌جا آمد. بار اول، خيلي زود بود و بار دوم، خيلي دير.

من مي‌خواهم بروم قايم بشوم. شما بايد چشم بگذاريد . زود هم پيدام نکنيد که يک کمي توي تاريکي ِ ته ِ کمد، تنها بنشينم.

vendredi, avril 21, 2006


بدون شرح!
فيلم Fire را مي‌ديدم از ديپا مهتا. فيلم خيلي خوبي بود. فرناز قبلاً مفصل درباره‌اش نوشته و من نمي‌خواهم چيز بيش‌تري اضافه‌کنم. يک کمي از دوتا افسانه‌اي که قاطي فيلم بود خوش‌ام آمد، شيفته‌ي بازي ِ بازي‌گر ِ نقش ِ رادها شدم و دلم خواست اين‌جا بنويسم که توي ازدواج، match شدن توي رابطه‌ي جنسي هم به اندازه‌ي تفاهم مهم است.



چيزي که تازگي وقت ِ ديدن فيلم‌ها خيلي توي چشم‌ام مي‌زند، تغيير رفتار آدم‌هاست در خلال فيلم. بارزترين نمونه‌اش، آقاي دارسي است توي غرور و تعصب، که کم‌کم از قالب ِ مردي خشک و جدي، تبديل شد به عاشق ِ شوريده. به نظرم تفاوت ِ اولين صحنه‌اي که دارسي وارد فيلم مي‌شود، با آن سکانسي که جلوي در ِ خانه قدم مي‌زند، به‌ترين مقياس باشد. خوش‌ام مي‌آد. از تغيير نامحسوسي هم توي رفتار رادها در خانه پيش‌آمده بود، خوش‌ام آمد. در نظر بگيريد صورت ِ جدي‌اش را، وقتي سيتا را غافلگير کرد که با شيطنت، يکي از شلوارهاي شوهرش را پوشيده بود و با يک نخ سيگار توي دست، مي‌رقصيد، و لبخند نامحسوس‌اش را، وقتي حس خوش‌بختي ِ دوتايي‌شان را به دست آورده بودند.
ضمناً، خدمتکار ِ خانه، عاشق عروس بزرگ‌تر بود، نه عروس کوچک‌تر، اين را وقت ِ خواندن ِ مقاله‌ي فرناز تصحيح کنيد.

mercredi, avril 19, 2006

اول
Spring



دوم
پير شده‌ام. احساس ِ پيري مي‌کنم.
مي‌دوني، من تموم صبح به اين فکر مي‌کردم که چه بهانه‌اي بيارم امروز نرم شرکت. ساعت هشت و بيست دقيقه، وقتي از در رفتم تو و به پرويز سلام کردم، به اين فکر افتادم که چه حيف که روسا همه‌شون مرد هستن، وگرنه مي‌گفتم پريودم، حالم خيلي بده، و مي‌رفتم خونه تخت مي‌خوابيدم.

آخي .. الهي بگردم! محسن از زور بي‌کاري بلند شد رفت بالا.

من پرويز رو دوست دارم. هيچ دليل ِ خاصي هم ندارم که دوست‌اش دارم.
فکر کنم دوست‌اش دارم چون آدم ِ ماهيه. همين دم ِ صبح که توي راه‌روي شرکت با چشم ِ بسته قدم مي‌زدم، ازم پرسيد: ها؟ چي شده خانم فلاني؟
خب من طبيعتاً زدم زير خنده و گفتم هيچي. - نمي‌شد که بگم خواب‌ام مياد! -

با مامان تفريح ِ جديدي پيدا کرديم. ساعت سه‌ي ظهر که خسته و گرسنه از شرکت مي‌رسم خانه، شروع مي‌کنم به غرغر کردن: مامان، اين‌ها باز نهار مهمان داشتند، براي من غذا نگرفتند.
مامان دل‌اش براي مظلوميت ِ من مي‌سوزد، همان‌طور که مشغول ِ سرخ کردن ِ همبرگرم، شرح ِ مفصل غذا را از من مي‌پرسد، رئيس‌ها را نفرين مي‌کند که بچه‌اش را گشنه فرستاده‌اند خانه، و براي هزارمين بار به من مي‌گويد: براي چي رفته‌اي سر ِ کار؟ بنشين درس‌ات را بخوان.
کيف مي‌کنم. اصولاً اين مکالمه‌هاي سر ِ نهارمان را دوست دارم. از بحث ِ قيمت طلا بگير (سکه شده دويست تومان) تا حاملگي ِ دختر ِ فلاني و خواستگار ِ آن يکي و يک عالمه حرف ِ بي‌‌مصرف ِ مفرح ِ ديگر.
ديروز، همين‌طور که داشتم به‌ش مي‌گفتم تصميم دارم بروم تهران پيش ِ د.ب کار کنم، آهي کشيد و گفت: نمي‌دانم صلاح است تو را از پيش خودمان دور کنيم يا نه.

چي مي‌خواستم بگويم ديگر؟ هان.
اصولاً من زياد از کار و بارم با خانواده صحبت نمي‌کنم.

اين سه‌تا مهمان ِ ديروزي ِ حاجي آمده‌اند دفتر، بليط‌شان را بگيرند. حاجي و پرويز هم نيستند. محسن چاي مي‌برد، مي‌‌آيد مي‌پرسد: ميوه هم ببرم؟ - آره. – موز هم بگذارم يا فقط سيب و خيار؟
من خيلي متاسف‌ام که خنده‌م گرفت.

حاجي زنگ مي‌زند: پول بليط را نگيري ازشان؟ من مي‌گويم چشم. نمي‌گويم: با شناختي که از آقايان دارم، عمراً تعارف بزنند پول بدهند. هه. بدم مياد از اين‌ها. آدم‌هاي گشاد و مفت‌خوري‌اند. والله! آمده‌اند نشسته‌اند مي‌گويند مي‌خندد.

تا حالا کسي برام شعر نخونده بود.
کسي برام شعر نخونده بود و نخواسته بودم به کسي بگم:
تو بزرگي مثه شب
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگي مثه
...
به کسي نگفته بود:
اگه آبم که بشن برفا و عريون بشه کوه
تو همون قله‌ي مغرور و بلندي
که به ابراي سياهي و به باداي بدي
مي‌خندي

آره، مي‌گفتم
من از کار و بارم با خانواده صحبت نمي‌کنم
الان سه شبه به سفارش د.ب مي‌خوام بشينم با بابا در مورد تهران رفتن‌ام صحبت کنم،
هر دفعه فکر مي‌کنم اين کار ِ من نيست
يعني، بود توي my big fat Greek wedding، خب؟ همون‌جوري باهاس باشه دقيقاً.
خاله‌هه بياد بگه: business is bad
خدا بود.
حيف که من خاله ندارم اصولاً.

هان
عکس ِ من شده مسابقه هفته؟
ملت نشون ِهم مي‌دن: اگه گفتي اين چيه؟

نه، دارم پرت و پلا مي‌نويسم.
مي‌خوام بگم
ياد ِ يه تيکه از The Great Gatsby افتاده‌م
اون تيکه‌ي توي ماشين‌اش.

ديدي جديداً راننده تاکسيا يه level رفتن جلو؟
ترانه‌ي «انسان چرا وقتي که، به قدرتي مي‌رسه، خودش رو گم مي‌کنه، اين همه ظلم مي‌کنه»ي حميرا تبديل شده به آلبوم ِ بنيامين. چهارتا ترانه‌ي مبتذل که من رسماً اعتراف مي‌کنم اون آهنگ ِ «جمله‌سازي»اش (!) يه وقتايي دلمو خون مي‌کنه.
خب نمي‌شه آدم هم در زمينه‌ي ادبيات صاحب‌نظر باشه، هم سينما، هم موسيقي.
يه وقتي با دوستان خنده‌مون مي‌گرفت که از خودمون با صفت ِ جانشين ِ اسم ِ آدم ياد مي‌کنيم.
هه
ترجيحاً روي اون تابه توي اون پارکه ته ِ آيت.
همون که دوتا کنار ِ هم‌ان

يا حتي روي اون ميز چهارنفره‌هه‌ي طبقه دوم ِ کافه‌ي گوشه‌ي ونک
که همه‌ي بانک‌هاي پارسيان تعطيل باشه،
مرجان کيف پول نيورده باشه،
زهرا عجله کنه برسه به سسي،
من و مانا دست ِ هم رو بگيريم، سوار اتوبوس ِ رسالت شيم

هه
اين مرتيکه‌ي شاشو
ديروز سه بار رفت دست‌شويي
الان هم بار اولشه
ميز ِ منم –الحمدلله- روبه‌روي توالت

يک‌هو هدا چراغ اتاق‌اش رو روشن کرد.
از جام پريدم
دلم نمي‌‌خواست خداحافظي کنم
هيچ دلم نمي‌خواست

يه کسايي،
يه چيزايي رو
لوث مي‌کنن

مي‌خوام بگم
هنوز
ناز انگشتاي بارون تو ...

dimanche, avril 16, 2006

با کمال خوش‌بختي، دو هفته‌س دارم ذره ذره به فاک مي‌رم.
بلکه هم بيش‌تر.

بالش و پتو مي‌برم، دراز مي‌کشم کنار تلفن.

مي‌گه: خاک بر سر اون سليقه‌ت کنن، تو دو سال خودتو براي چي ِ اين بشر جر داده بودي؟

دل‌تنگ‌ام، وحشتناک.

اين «بلکه هم بيش‌تر» به فعل نيست، به قيد زمانه.

قرار مي‌ذاريم بريم خاطره‌هاي جمشيديه رو replace کنيم.

اين‌قدر از من نپرسين «کي مي‌ري» يا «کي مياي»
اگه دست ِ من بود، دو ماه پيش رفته بودم.

سه نخ سيگار رو به گا دادم.
هاه
فکرشو بکن
وقتي که «مي‌شد»
نه وقتي که «بايد»

«هديه اين آدم نفوذيه»
يادته اينو؟
اون عکسه رو براش توصيف کردم، کلي خنديديم.

مي‌دوني،
يه جاهايي تجربه‌هاي شخصي لازمه که به فاک برن
ولي نه اين‌جا.

دوباره وقت ِ خداحافظي، زدن زير گريه جفت‌شون
خواهره رو مي‌گم با مادره

مي‌پرسه: تو چطوري؟
جواب مي‌دم: گه‌ام

صداقت مهمه عزيزم

يه ليوان آب‌جو خوري پر ِ چاي وآب‌ليمو توي دستم بود و نرم‌نرمک مي‌خوردم
تکيه داده بودم به اوپن ِ آشپزخونه
روبه‌روم پيمانه جــون (!) داشت با دختر خاله‌اش حرف مي‌زد
يه آن face to face شديم، لبخند ِ عميق زديم، بعد هم رومون رو کرديم اون‌ور

اصلاً اون يه نخ سيگار مونده توي دلم.

دلم يه چيزي مي‌خواد، نمي‌دونم چي
اصلاً هيچي.