dimanche, avril 16, 2006

با کمال خوش‌بختي، دو هفته‌س دارم ذره ذره به فاک مي‌رم.
بلکه هم بيش‌تر.

بالش و پتو مي‌برم، دراز مي‌کشم کنار تلفن.

مي‌گه: خاک بر سر اون سليقه‌ت کنن، تو دو سال خودتو براي چي ِ اين بشر جر داده بودي؟

دل‌تنگ‌ام، وحشتناک.

اين «بلکه هم بيش‌تر» به فعل نيست، به قيد زمانه.

قرار مي‌ذاريم بريم خاطره‌هاي جمشيديه رو replace کنيم.

اين‌قدر از من نپرسين «کي مي‌ري» يا «کي مياي»
اگه دست ِ من بود، دو ماه پيش رفته بودم.

سه نخ سيگار رو به گا دادم.
هاه
فکرشو بکن
وقتي که «مي‌شد»
نه وقتي که «بايد»

«هديه اين آدم نفوذيه»
يادته اينو؟
اون عکسه رو براش توصيف کردم، کلي خنديديم.

مي‌دوني،
يه جاهايي تجربه‌هاي شخصي لازمه که به فاک برن
ولي نه اين‌جا.

دوباره وقت ِ خداحافظي، زدن زير گريه جفت‌شون
خواهره رو مي‌گم با مادره

مي‌پرسه: تو چطوري؟
جواب مي‌دم: گه‌ام

صداقت مهمه عزيزم

يه ليوان آب‌جو خوري پر ِ چاي وآب‌ليمو توي دستم بود و نرم‌نرمک مي‌خوردم
تکيه داده بودم به اوپن ِ آشپزخونه
روبه‌روم پيمانه جــون (!) داشت با دختر خاله‌اش حرف مي‌زد
يه آن face to face شديم، لبخند ِ عميق زديم، بعد هم رومون رو کرديم اون‌ور

اصلاً اون يه نخ سيگار مونده توي دلم.

دلم يه چيزي مي‌خواد، نمي‌دونم چي
اصلاً هيچي.

Aucun commentaire: