vendredi, avril 14, 2006

پسره توي خيابان جلوم راه مي‌رفت. زير لب گفتم: بورژواي بدبخت. داشت Capitan Black مي‌کشيد.

گلوله شدم روي تخت، پتو را بغل کردم، زدم زير گريه.

توي اتاق ِ مدير گروه، آقاي حبيبي داشت به‌ام مي‌گفت حنايي –استاد راهنماي پروژه‌م- امروز نيست، که يک‌هو فهميدم اشکال ِ کارم کجاست و چه‌طور حل مي‌شود. به خودم گفتم: «احمق!». تشکر کردم، آمدم بيرون.
ظهر بود. گرم بود. بايد برمي‌گشتم شرکت.

آقاي جا.. جا.. جي.. جيم جارموش؟! نه، جابري يا جادري يا جاسمي يا يک چيزي توي همين مايه‌ها، مهماني آمده بود شرکت. طرف چند سال نماينده‌ي يکي از شهرهاي کوچک ِ همين دور و بر بوده، حالا رضا -راننده‌مان- همچين آقاي فلاني، آقاي فلاني مي‌کند انگار کي است! من نمي‌فهمم اين‌ها چرا اين‌قدر ملت را گنده مي‌کنند. توي دفترچه يادداشتي که اول‌ها براي کارم ازش استفاده مي‌کردم، برداشت شخصي‌م را از حرف‌هاي سيامک در مورد کارفرماهامان نوشته‌ام: «گ. و ل. خيلي مهم هستند، ح. آمد، بايد قشنگ جلوي پاهاش بميري» با پنج-شش تا علامت تعجب.
چه خوب که توسعه، همه‌شان را بعد از عوض شدن ِ مدير، انداخت بيرون.

پتو را محکم‌تر بغل کردم. از خودم پرسيدم: چه‌م شده که اين‌طور دارم گريه مي‌کنم؟ من که حالم خيلي خوب بود.

داشتم دوباره ميوه مي‌چيدم براي بعد از نهار. موزها، دوتاشان بيشتر نمانده بود. خنديدم، به رضا گفتم: شوهرخواهرم مي‌گويد توي ميوه‌ها موز شهيد اول است و سيب شهيد آخر.
احمد راست مي‌گفت، ظرف پر از سيب بود.

آرايش کرده بودم، آهنگ گوش مي‌دادم و لباس مي‌پوشيدم.
- اين چه حرکتي است؟
- عکس ِ استريپ‌تيز. لابد استريپ کند. فکرش را بکن چه تحولي توي صنعت پـورنوگرافيک ايجاد مي‌کند. اصلاً پـورنوگرافيک ِ اسلامي. آدم بعد از برهنگي بردارد مانتو بپوشد و مقنعه سرش کند. چقدر تحريک‌آميز است.

حاجي مهمان داشت. تازه نهار خورده بودند و نشسته بودند به حرف زدن. من پشت ِ ميز خودم، مشغول پروژه بودم. آقايان صحبت مي‌کردند در مورد اين که زن‌هاي کجايي چه خصوصيت‌هايي دارند.
زن‌هاي لبناني خيلي خوب‌اند.
تحسين‌برانگيز بود که مردان ِ مملکت وقت‌ ارزشمندشان را اين‌طور صرف مي‌کنند.

زنگ زده بود شرکت، تحويل‌اش نگرفتم، وصل کردم حاجي. يک دقيقه نشده بود که حاجي صدام کرد: خانم ِ فلاني، لطف کنيد برگه‌اي را که براي سررسيدها فکس کرده بوديد تهران بياوريد. و داشت پاي تلفن به عباس مي‌گفت: امکان ندارد اشتباه باشد، ما چندبار چک کرديم، بعد فرستاديم... برگه را پيدا کردم، سريع نگاهي انداختم به‌اش، ديدم تلفن‌هاي دفتر درست‌اند. با اعتماد به نفس برگه را دادم دست ِ حاجي، يک‌هو خنديد: آره اشتباه از ما بود. يخ کردم. پرويز برگه را گرفت، نگاه کرد، گفت: آره، اشتباه است. پرسيدم کجاش؟ برگه را گرفت جلوي من: شماره‌ي کارخانه آخرش چهار است، نه دو.
نصفه نيمه زدم زير خنده، پرويز با اخم نگاه‌ام کرد، رفتم پشت سرش ايستادم، فکر کردم: حيف، حالا مجبوريم همه‌شان را با غلط‌گير پاک کنيم و درست!‌ اول خوب خنديدم، بعد شروع کردم به خجالت کشيدن.
هيچ کدام‌شان دعوام نکردند. اصلاً چيزي به‌ام نگفتند، انگار که تقصير من نباشد.

پتو را سفت گرفته بودم توي دست‌هام، انگار يک کسي باشد که دلم خواسته روي شانه‌هاش گريه کنم.

حاجي مي‌خواست مهمان‌هاش را بخنداند، ضمن ِ بحث ِ اختلاف خرم‌آبادي‌ها و بروجردي‌ها، گفت: هواشناسي لرستان وقت ِ پيش‌بيني ِ هوا گفت: هواي خرم‌آباد مثل قنده، هواي بروجرد خيلي گنده.
اين‌ور من مرده بودم از خنده.
از آن روزهاي خوبي بود که از همه‌چيز لذت مي‌بردم.

داشتم باش حرف مي‌زدم. ياد محمدرضا افتاده بودم و قرار ِ کله‌پاچه‌خوري ِ بعد از دانشگاه رفتن ِ من. –دو سال پيش بود يعني؟
بين ِ حرف‌هاش گفت: آره، ممکن است فلاني هم ببيند.
يک‌هو يخ کردم. تاب ِ اين را نداشتم که بعد از اين همه سال پيدام کني.
شب رفتم نامه‌هات را خواندم.

مديون ِ خدا شده‌ام که آدم‌ها را اين‌طور عوض مي‌کند که گذشته‌شان انگار مال خودشان نيست.

خوب نمي‌توانستم نفس بکشم. چشم‌هام را بسته بودم و پتو، آن‌جايي که صورت‌ام را گذاشته بودم روش، خيس بود. تلفن زنگ خورد، از جام پريدم که جواب بدهم. تازه از اداره آمده بود بيرون، مي‌خنديد، دعوام کرد. اول با صداش بيگانه بودم. تمام آن شوري که با صداش به‌ام مي‌رسيد، انگار دود شده باشد رفته باشد هوا و بعد يک‌هو برگردد.
خنده‌اش گرفته بود من از حرف‌هاش ناراحت شده‌ بودم. اداي صداي گرفته‌ي من را درآورد. زدم زير خنده: خيلي فيلم هندي شد؟
روز ِ قبل‌اش رفته بود با اعتماد به نفس کامل، کلي با چاپ‌خانه دعوا کرده بود که: شما تلفن را اشتباه زده‌ايد و فلان.
خوش‌ام مي‌آد آبروي ِ همه‌شان را برده‌ام.

هرچي خواستم به پرويز بگويم:« شما نمي‌خواهيد من را اخراج کنيد؟» نشد.
اصلاً توي حرف زدن کم مي‌آورم- مثل هميشه. هاه. ده بار خواستم به‌اش بگويم که ما اصلاً با هم تناسبي نداريم و نتوانستيم. مثل هميشه پاي تلفن سکوت کردم و حرف‌ام را توي دلم نگه داشتم.

عروسک سنگ صبور، يا من مي‌ترکم، يا تو ...
حالا يکي بيايد سفت بغل‌ام کند.

Aucun commentaire: