ميدوني، من تموم صبح به اين فکر ميکردم که چه بهانهاي بيارم امروز نرم شرکت. ساعت هشت و بيست دقيقه، وقتي از در رفتم تو و به پرويز سلام کردم، به اين فکر افتادم که چه حيف که روسا همهشون مرد هستن، وگرنه ميگفتم پريودم، حالم خيلي بده، و ميرفتم خونه تخت ميخوابيدم.
آخي .. الهي بگردم! محسن از زور بيکاري بلند شد رفت بالا.
من پرويز رو دوست دارم. هيچ دليل ِ خاصي هم ندارم که دوستاش دارم.
فکر کنم دوستاش دارم چون آدم ِ ماهيه. همين دم ِ صبح که توي راهروي شرکت با چشم ِ بسته قدم ميزدم، ازم پرسيد: ها؟ چي شده خانم فلاني؟
خب من طبيعتاً زدم زير خنده و گفتم هيچي. - نميشد که بگم خوابام مياد! -
با مامان تفريح ِ جديدي پيدا کرديم. ساعت سهي ظهر که خسته و گرسنه از شرکت ميرسم خانه، شروع ميکنم به غرغر کردن: مامان، اينها باز نهار مهمان داشتند، براي من غذا نگرفتند.
مامان دلاش براي مظلوميت ِ من ميسوزد، همانطور که مشغول ِ سرخ کردن ِ همبرگرم، شرح ِ مفصل غذا را از من ميپرسد، رئيسها را نفرين ميکند که بچهاش را گشنه فرستادهاند خانه، و براي هزارمين بار به من ميگويد: براي چي رفتهاي سر ِ کار؟ بنشين درسات را بخوان.
کيف ميکنم. اصولاً اين مکالمههاي سر ِ نهارمان را دوست دارم. از بحث ِ قيمت طلا بگير (سکه شده دويست تومان) تا حاملگي ِ دختر ِ فلاني و خواستگار ِ آن يکي و يک عالمه حرف ِ بيمصرف ِ مفرح ِ ديگر.
ديروز، همينطور که داشتم بهش ميگفتم تصميم دارم بروم تهران پيش ِ د.ب کار کنم، آهي کشيد و گفت: نميدانم صلاح است تو را از پيش خودمان دور کنيم يا نه.
چي ميخواستم بگويم ديگر؟ هان.
اصولاً من زياد از کار و بارم با خانواده صحبت نميکنم.
اين سهتا مهمان ِ ديروزي ِ حاجي آمدهاند دفتر، بليطشان را بگيرند. حاجي و پرويز هم نيستند. محسن چاي ميبرد، ميآيد ميپرسد: ميوه هم ببرم؟ - آره. – موز هم بگذارم يا فقط سيب و خيار؟
من خيلي متاسفام که خندهم گرفت.
حاجي زنگ ميزند: پول بليط را نگيري ازشان؟ من ميگويم چشم. نميگويم: با شناختي که از آقايان دارم، عمراً تعارف بزنند پول بدهند. هه. بدم مياد از اينها. آدمهاي گشاد و مفتخورياند. والله! آمدهاند نشستهاند ميگويند ميخندد.
تا حالا کسي برام شعر نخونده بود.
کسي برام شعر نخونده بود و نخواسته بودم به کسي بگم:
تو بزرگي مثه شب
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگي مثه
...
به کسي نگفته بود:
اگه آبم که بشن برفا و عريون بشه کوه
تو همون قلهي مغرور و بلندي
که به ابراي سياهي و به باداي بدي
ميخندي
آره، ميگفتم
من از کار و بارم با خانواده صحبت نميکنم
الان سه شبه به سفارش د.ب ميخوام بشينم با بابا در مورد تهران رفتنام صحبت کنم،
هر دفعه فکر ميکنم اين کار ِ من نيست
يعني، بود توي my big fat Greek wedding، خب؟ همونجوري باهاس باشه دقيقاً.
خالههه بياد بگه: business is bad
خدا بود.
حيف که من خاله ندارم اصولاً.
هان
عکس ِ من شده مسابقه هفته؟
ملت نشون ِهم ميدن: اگه گفتي اين چيه؟
نه، دارم پرت و پلا مينويسم.
ميخوام بگم
ياد ِ يه تيکه از The Great Gatsby افتادهم
اون تيکهي توي ماشيناش.
ديدي جديداً راننده تاکسيا يه level رفتن جلو؟
ترانهي «انسان چرا وقتي که، به قدرتي ميرسه، خودش رو گم ميکنه، اين همه ظلم ميکنه»ي حميرا تبديل شده به آلبوم ِ بنيامين. چهارتا ترانهي مبتذل که من رسماً اعتراف ميکنم اون آهنگ ِ «جملهسازي»اش (!) يه وقتايي دلمو خون ميکنه.
خب نميشه آدم هم در زمينهي ادبيات صاحبنظر باشه، هم سينما، هم موسيقي.
يه وقتي با دوستان خندهمون ميگرفت که از خودمون با صفت ِ جانشين ِ اسم ِ آدم ياد ميکنيم.
هه
ترجيحاً روي اون تابه توي اون پارکه ته ِ آيت.
همون که دوتا کنار ِ همان
يا حتي روي اون ميز چهارنفرهههي طبقه دوم ِ کافهي گوشهي ونک
که همهي بانکهاي پارسيان تعطيل باشه،
مرجان کيف پول نيورده باشه،
زهرا عجله کنه برسه به سسي،
من و مانا دست ِ هم رو بگيريم، سوار اتوبوس ِ رسالت شيم
هه
اين مرتيکهي شاشو
ديروز سه بار رفت دستشويي
الان هم بار اولشه
ميز ِ منم –الحمدلله- روبهروي توالت
يکهو هدا چراغ اتاقاش رو روشن کرد.
از جام پريدم
دلم نميخواست خداحافظي کنم
هيچ دلم نميخواست
يه کسايي،
يه چيزايي رو
لوث ميکنن
ميخوام بگم
هنوز
ناز انگشتاي بارون تو ...
آخي .. الهي بگردم! محسن از زور بيکاري بلند شد رفت بالا.
من پرويز رو دوست دارم. هيچ دليل ِ خاصي هم ندارم که دوستاش دارم.
فکر کنم دوستاش دارم چون آدم ِ ماهيه. همين دم ِ صبح که توي راهروي شرکت با چشم ِ بسته قدم ميزدم، ازم پرسيد: ها؟ چي شده خانم فلاني؟
خب من طبيعتاً زدم زير خنده و گفتم هيچي. - نميشد که بگم خوابام مياد! -
با مامان تفريح ِ جديدي پيدا کرديم. ساعت سهي ظهر که خسته و گرسنه از شرکت ميرسم خانه، شروع ميکنم به غرغر کردن: مامان، اينها باز نهار مهمان داشتند، براي من غذا نگرفتند.
مامان دلاش براي مظلوميت ِ من ميسوزد، همانطور که مشغول ِ سرخ کردن ِ همبرگرم، شرح ِ مفصل غذا را از من ميپرسد، رئيسها را نفرين ميکند که بچهاش را گشنه فرستادهاند خانه، و براي هزارمين بار به من ميگويد: براي چي رفتهاي سر ِ کار؟ بنشين درسات را بخوان.
کيف ميکنم. اصولاً اين مکالمههاي سر ِ نهارمان را دوست دارم. از بحث ِ قيمت طلا بگير (سکه شده دويست تومان) تا حاملگي ِ دختر ِ فلاني و خواستگار ِ آن يکي و يک عالمه حرف ِ بيمصرف ِ مفرح ِ ديگر.
ديروز، همينطور که داشتم بهش ميگفتم تصميم دارم بروم تهران پيش ِ د.ب کار کنم، آهي کشيد و گفت: نميدانم صلاح است تو را از پيش خودمان دور کنيم يا نه.
چي ميخواستم بگويم ديگر؟ هان.
اصولاً من زياد از کار و بارم با خانواده صحبت نميکنم.
اين سهتا مهمان ِ ديروزي ِ حاجي آمدهاند دفتر، بليطشان را بگيرند. حاجي و پرويز هم نيستند. محسن چاي ميبرد، ميآيد ميپرسد: ميوه هم ببرم؟ - آره. – موز هم بگذارم يا فقط سيب و خيار؟
من خيلي متاسفام که خندهم گرفت.
حاجي زنگ ميزند: پول بليط را نگيري ازشان؟ من ميگويم چشم. نميگويم: با شناختي که از آقايان دارم، عمراً تعارف بزنند پول بدهند. هه. بدم مياد از اينها. آدمهاي گشاد و مفتخورياند. والله! آمدهاند نشستهاند ميگويند ميخندد.
تا حالا کسي برام شعر نخونده بود.
کسي برام شعر نخونده بود و نخواسته بودم به کسي بگم:
تو بزرگي مثه شب
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگي مثه
...
به کسي نگفته بود:
اگه آبم که بشن برفا و عريون بشه کوه
تو همون قلهي مغرور و بلندي
که به ابراي سياهي و به باداي بدي
ميخندي
آره، ميگفتم
من از کار و بارم با خانواده صحبت نميکنم
الان سه شبه به سفارش د.ب ميخوام بشينم با بابا در مورد تهران رفتنام صحبت کنم،
هر دفعه فکر ميکنم اين کار ِ من نيست
يعني، بود توي my big fat Greek wedding، خب؟ همونجوري باهاس باشه دقيقاً.
خالههه بياد بگه: business is bad
خدا بود.
حيف که من خاله ندارم اصولاً.
هان
عکس ِ من شده مسابقه هفته؟
ملت نشون ِهم ميدن: اگه گفتي اين چيه؟
نه، دارم پرت و پلا مينويسم.
ميخوام بگم
ياد ِ يه تيکه از The Great Gatsby افتادهم
اون تيکهي توي ماشيناش.
ديدي جديداً راننده تاکسيا يه level رفتن جلو؟
ترانهي «انسان چرا وقتي که، به قدرتي ميرسه، خودش رو گم ميکنه، اين همه ظلم ميکنه»ي حميرا تبديل شده به آلبوم ِ بنيامين. چهارتا ترانهي مبتذل که من رسماً اعتراف ميکنم اون آهنگ ِ «جملهسازي»اش (!) يه وقتايي دلمو خون ميکنه.
خب نميشه آدم هم در زمينهي ادبيات صاحبنظر باشه، هم سينما، هم موسيقي.
يه وقتي با دوستان خندهمون ميگرفت که از خودمون با صفت ِ جانشين ِ اسم ِ آدم ياد ميکنيم.
هه
ترجيحاً روي اون تابه توي اون پارکه ته ِ آيت.
همون که دوتا کنار ِ همان
يا حتي روي اون ميز چهارنفرهههي طبقه دوم ِ کافهي گوشهي ونک
که همهي بانکهاي پارسيان تعطيل باشه،
مرجان کيف پول نيورده باشه،
زهرا عجله کنه برسه به سسي،
من و مانا دست ِ هم رو بگيريم، سوار اتوبوس ِ رسالت شيم
هه
اين مرتيکهي شاشو
ديروز سه بار رفت دستشويي
الان هم بار اولشه
ميز ِ منم –الحمدلله- روبهروي توالت
يکهو هدا چراغ اتاقاش رو روشن کرد.
از جام پريدم
دلم نميخواست خداحافظي کنم
هيچ دلم نميخواست
يه کسايي،
يه چيزايي رو
لوث ميکنن
ميخوام بگم
هنوز
ناز انگشتاي بارون تو ...
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire