dimanche, avril 09, 2006

توي حياط شرکت، يه لحظه گوشي رو روشن مي‌‌کنم. بعد از يه دعواي مختصر ِ محکم، دو روزه گوشي خاموشه. برادرم اس‌ام‌اس زده، گفته .. مهم نيست چي گفته. چنان خبري بود که توي خيابون شروع کردم به ورجه‌ورجه کردن.
خيلي وقت بود شادي ِ اين جنسي رو نچشيده بودم.

با کوچولو نشسته‌ايم مجله ورق مي‌زنيم. خبر ِ خوش را به‌اش داده‌ام. مي‌رسيم به صفحه‌ي فال، طبق معمول بلند مي‌خوانيم که بخنديم. من يک‌هو لال مي‌شوم. کوچولو دهانش باز مي‌ماند، بعد يک‌هو مي‌زنيم زير خنده.
براي متولدين مرداد نوشته بود سفري براي کار يا تحصيل در پيش داريد که نبايد آن را به تعويق بياندازيد و حرف‌هاي ديگر.
خيلي خنديديم.

ساعت دو و نيم ِ شب، کوچولو پتو به دست مي‌آيد توي اتاق ِ من: «د.ب چراغ رو روشن کرده، نمي‌تونم بخوابم.»
مي‌خواهد دراز بکشد روي زمين. صداش مي‌کنم بيايد روي تخت. سرش را مي‌گذارد روي دست‌ام، مي‌خوابد، من خوابم نمي‌برد، فکر مي‌کنم چه زود هفده سال‌اش شد. حالا پشت لب‌هاش را برمي‌دارد و دوست‌پسر دارد.
مي‌بينم‌اش، مي‌فهمم «بزرگ‌شدن‌اش را زندگي کردم» يعني چه.

ذوق زده بودم. سر ِ جام بند نمي‌شدم. ساعت دوي ظهر پياده راه افتادم سمت ِ خانه، آهنگ ِ شاد گوش دادم و توي دلم رقصيدم.

کوچولو از سرويس جا مانده. مي‌رسانم‌اش مدرسه. آسه مي‌روم که معلمي، ناظمي، دفترداري، کسي من را نبيند که حوصله‌ي احوال‌پرسي ندارم. برمي‌گردم، توي خيابان از کنار ِ خانم‌ها که رد مي‌شوم، سرم را مي‌کنم توي کيف‌ام پي ِ چيزي که يعني: نديدم‌تان، بي‌ادبي‌م را ول کنيد.
حوصله‌ي کسي را ندارم.

پرويز پيغام گذاشته به‌اش زنگ بزنم. مي‌گويد« مهر ِ حاجي را بگير، صورت‌وضعيت‌هاي ميرزا را مهر کن بفرست دفتر ِ نظارت.» بعد اضافه مي‌کند: «صورت‌وضعيت‌هاي ديروزي‌ات اشتباه بود.» مي‌پرسم: «چه‌شان بود؟» جوابي مي‌دهد که نمي‌فهمم. چک مي‌کنم، به نظرم خيلي هم درست مي‌آيد!
کار کردن‌ام خودم را کشته. لابد بقيه را هم ذله کرده.

سه روز است تحمل کار را ندارم.

در راستاي «آدم اول از يکي خوش‌اش مياد، بعد مي‌بينه فقط يه بغل‌خواب پيدا کرده»، اين که من دقيقاً الان از دست‌اش قهر کرده‌ام، و او هم خيال مي‌کند من خيلي به‌اش توهين کرده‌م، و با من قهر کرده! مشکل اين است که بعد از بيست-بيست و پنج‌سال تجربه، هنوز رفتارهاي بچه‌گانه از سرش نيافتاده‌اند. که توي يک رابطه، آدم، خودخواهي و خودبرتربيني ِ طرف‌اش را تا حد ِ معقولي تحمل مي‌کند. وگرنه –هاي ملت، من با شمام- هيچ حرف ِ قشنگي نيست که هي توي سر ِ طرف‌ات بکوبي من خيلي خوب‌ام و همه منت‌ام را مي‌کشند و تو هيچ‌چيز ِ خااصي نيستي –لابد منظورش از چيز روشن است ديگر- من گور ِ مرگ‌ام توي يک رابطه‌ي اين مدلي، چيزي که پي‌اش هستم هم‌فکري است و هم‌صحبتي. و بيش‌تر از همه مهرباني. اين شد که وقتي فرمودند: من خيلي‌ها افتخار مي‌کنند منت‌ام را بکشند، جواب دادم که: Great, so bye. و ايشان فرمودند که: اوکي، من هم همين‌طور.
بله. آدم يک تحملي دارد!

هان، راستي ببينم، اين کتاب ِ آخر ِ هري پاتر قرار است چه وقت بيايد؟

***

الان بعداً است. رئيس‌ها رفته‌اند کارخانه، بازديد. ساعت تازه يازده و نيم است و بر هم نمي‌گردند. مانده‌ام بروم خانه يا چه‌کار کنم. حوصله‌م سر مي‌رود.
هان، راستي، از پرويز مي‌پرسم: اين صورت‌وضعيت‌ها چه‌شان بود؟ کجاشان اشکال داشت؟ مي‌فرمايند: درست بود، مشکلي نداشت.
خوش‌بختم که مي‌خواهم از اين‌جا بروم.

Aucun commentaire: